پارت ۱۰رمان من +تو =ما

R.m R.m R.m · 1401/06/30 12:56 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب~

_________روز مرخص شدن ادرین_______

ادرین

توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم حوصلم سر رفته بود فلیکس هم نشسته بود پیشم که مثلا تنها نباشم ولی روی صندلی خوابش برده بود 

من : فلیکس؟

فلیکس؟

زدم روی پاش سری بلند شد و گفت : چیه چی شده 

من : نخواب 

فلیکس: من که نخوابیده بودم 

من : اره جون خودت 

برو یه چیزی واسم بیار بخورم 

فلیکس : هیچی نیست 

من : بخر 

فلیکس : این چند روز که توی بیمارستان بودی نون منم اجر کردی هیچی پول ندارم 

من : خاک تو سرت بدون من نمیتونه هیچ کاری بکنه 

دست کردم توی جیبم و یکم پول بهش دادم قبل از اینکه از در بره بیرون لوکا امد تو و یک مشبا دستش بود 

من : سلام داداش مثبته چی برام اواردی؟

لوکا : غذا داداش منفیه

من : ایول فلیکس نرو بیا بخور 

از دستش گرفتمش و با فلیکس شروع به خوردن کردیم 

من با دهن پر : لوکا تو هم بیا بخور 

لوکا : من سیرم خودت بخور بعد میریم خونه 

من : اخیش اینجا هیچی چیزی نیست که ادم سرگرم بشه 

__________در خانه __________

ادرین 

لوکا و مرینت کمکم کردن که بشینم روی مبل 

مامان و بابا هم روبه روم نشستن لوکا هم کنارم نشست 

مامان : ادرین ما باید درباره یه چیزی باهات صحبت کنیم 

مرینت: من میرم که راحت باشین 

مامان : نه نرو اخه به تو هم مربوط میشه 

من : فلیکس ! فلیکس!

فلیکس امد و گفت : بله داداش 

مامان : چرا اونو صدا میکنی ؟

من : چون به خدمتکار مربوطه گفتم شاید به فلیکس هم مربوط باشع 

مامان : دیگه لازم نیست فیلم بازی کنی من همه چیز رو میدونم اگر هم ماشین نخورده بودی به حسابت میرسیدم 

من : کی گفت؟

مامان : مرینت 

با اصبانیت به مرینت نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت به یک جای دیگه نگاه کرد 

به فلیکس نگاه کردم که دیدم اونم سرش رو انداحت پایین 

من : تو دیگه چته؟

مامان: اونم تایید کرد 

من : ای بیشعور

مامان : الان موضوع این نیست 

بابام به من نگاه کرد و گفت : تو پسر ما نیست

من : هان! 

مامانم به مرینت نگاه کرد و گفت : تو دختر مایی

مرینت : چی!

 

2109 کاراکتر

دوتا دادم چون دیروز ندادم