پارت ۱۰رمان من +تو =ما
بفرمایید ادامه مطلب~
_________روز مرخص شدن ادرین_______
ادرین
توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم حوصلم سر رفته بود فلیکس هم نشسته بود پیشم که مثلا تنها نباشم ولی روی صندلی خوابش برده بود
من : فلیکس؟
فلیکس؟
زدم روی پاش سری بلند شد و گفت : چیه چی شده
من : نخواب
فلیکس: من که نخوابیده بودم
من : اره جون خودت
برو یه چیزی واسم بیار بخورم
فلیکس : هیچی نیست
من : بخر
فلیکس : این چند روز که توی بیمارستان بودی نون منم اجر کردی هیچی پول ندارم
من : خاک تو سرت بدون من نمیتونه هیچ کاری بکنه
دست کردم توی جیبم و یکم پول بهش دادم قبل از اینکه از در بره بیرون لوکا امد تو و یک مشبا دستش بود
من : سلام داداش مثبته چی برام اواردی؟
لوکا : غذا داداش منفیه
من : ایول فلیکس نرو بیا بخور
از دستش گرفتمش و با فلیکس شروع به خوردن کردیم
من با دهن پر : لوکا تو هم بیا بخور
لوکا : من سیرم خودت بخور بعد میریم خونه
من : اخیش اینجا هیچی چیزی نیست که ادم سرگرم بشه
__________در خانه __________
ادرین
لوکا و مرینت کمکم کردن که بشینم روی مبل
مامان و بابا هم روبه روم نشستن لوکا هم کنارم نشست
مامان : ادرین ما باید درباره یه چیزی باهات صحبت کنیم
مرینت: من میرم که راحت باشین
مامان : نه نرو اخه به تو هم مربوط میشه
من : فلیکس ! فلیکس!
فلیکس امد و گفت : بله داداش
مامان : چرا اونو صدا میکنی ؟
من : چون به خدمتکار مربوطه گفتم شاید به فلیکس هم مربوط باشع
مامان : دیگه لازم نیست فیلم بازی کنی من همه چیز رو میدونم اگر هم ماشین نخورده بودی به حسابت میرسیدم
من : کی گفت؟
مامان : مرینت
با اصبانیت به مرینت نگاه کردم که سرش رو پایین انداخت به یک جای دیگه نگاه کرد
به فلیکس نگاه کردم که دیدم اونم سرش رو انداحت پایین
من : تو دیگه چته؟
مامان: اونم تایید کرد
من : ای بیشعور
مامان : الان موضوع این نیست
بابام به من نگاه کرد و گفت : تو پسر ما نیست
من : هان!
مامانم به مرینت نگاه کرد و گفت : تو دختر مایی
مرینت : چی!
2109 کاراکتر
دوتا دادم چون دیروز ندادم