عمارت خان 🌝 پارت3
سلااااااااااااااام دوباره اومدمممممم ولی خو کمه 🤗😬😁😁🎈🤏🤏😌😌 خو بدووو ادامههه .
پارت3
ادامه ....
پلک های داغ از چشمم مثل رود سُر میخوردن پایین
به بابا که بی جون افتاده بود نگاه کردم
لباسم خونی شده بود...
دستمو روی نبض گردنش گذاشتم ، هنوز میزد و این ینی نمرده بود نفس راحتی کشیدم
و به سمت تلفن رفتم تا به اورژانس زنگ بزنم.
ـ بله بفرمایید
با پیچدن صدای خانوم توی گوشم ، بغضم سر باز کرد با هق هق گفتم
ـ اینجا.... افتاده ....
روی.... زمین.... از...سرش......خون..اومده...
دختره که اصلا متوجه نشده بود چی گفتم ،
با صدای ارومی گفت
ـ نفس عمیق بکش عزیزم ، بعد شمرده شمرده بگو تا من بفهمم چی شده !.
همون طور که گفته بود نفس عمیقی کشیدم...
ـ بابام افتاده زمین ، از سرش خون اومده میشه سریع بیاین؟
ـ ادرس بدید...
ادرس هول هولی بهش دادم.
ـ اگه خیلی از سرش خون میره......
تلفن رو قطع کردم و به باقی حرفش گوش ندادم...
برام مهم نبود وی بگه فقط میخواستم نجات پیدا بکنه . من که اینجا نمیموندم تا اونا برسن . من باید میرفتم اگه بابا بیدار میشد قطعا حسابمو میرسید.. اورژانس حتما میفهمیدکه یه چیزی توی سرش خورده😬
اون موقع من رو مینداختن زندان....
کولم رو از روی زمین برداشتم
نگاهی به لباس خونیم انداختم
حتی وقت عوض کردنش رو هم نداشتم...
از کنار بابا رد شدم ..... ...
خب تمومید 🤓😇 نظر یادتون نره 🤧🥺😢
بای بای