the the of happiness episode 4

mystery lady mystery lady mystery lady · 1401/06/28 20:11 · خواندن 8 دقیقه

لطفا نظرات خودتون رو باهام به اشتراک بذارین 

 

 

 

 

 

کاش دوستم داشتی...
 

از دیدگاه آدرین :
۵ سال قبل 
سپتامبر 
سال ۱۹۷۵

_فیلیکسسسس! نرو توی گل و لای !
_چشم مامان 
_آدریننننننننن! بیا اینجا ببینم کوچولوی شیطون !
_ولی من دوست دارم گل هارو ببینم 
پدر با عصبانیت گفت : بیا اینجا !
_چ،چشم
همیشه از برادرم یه پایه کوتاه تر بودم ...ما جفتمون تو یه روز بدنیا اومده بودیم ولی اون قل بزرگتر بود ...یعنی وارث خاندان اندرسون اون بود ...و خب ...پدرم همیشه ارادت خاصی بهش داشت ...همیشه مجبورش میکرد تا ساعت ها درس بخونه و خب اون اینو نمیخواست و ...من میدونستم ...همیشه با هم بودیم و هرگز پشت همو خالی نمیکردیم ولی اینم میدونستم که اگه پای ارزش وسط باشه اون مثل یه الماسه ولی من مثل غذای فاسد بودم و خب با اینکه مادرم هر دوی مارو اندازه ی هم دوست داشت ولی فیلیکس براش به طرز عجیبی خاص بود و پدرم ...تنها چیزی که بهش فکر میکرد وارث بعدی خاندان بود و هر چقدر بزرگتر می شدیم  پدر اونو مجبور به کارای مهم میکرد تا برای وراثت خاندان آماده بشه و این کار ها باعث میشد تا فاصله ی چشمگیری بینمون بیفته ...
_فیلیکس...
_بله 
_این روزا دلم برات تنگ میشه ...بیشتر از روزای معمولی 
_ آدرین من نمیخوام بینمون فاصله بیوفته ...نمیخوام آخر سر این فاصله ی بینمون اندازه ی یه دره بشه و بیوفتیم توش 
همدیگه رو بغل کردیم ...اون آخرین باری بود که انقدر باهم طولانی حرف زدیم ... قبل از اینکه منتقلش کنن به یه مدرسه ی بزرگ توی یه منطقه ی وسیع اطراف لندن.( پ.ن: عمارت بزرگ خاندان اندرسون توی north Carolina قرار داره)
 

زندگی از دیدگاه فیلیکس کمی فرق داشت:
 

"من فقط یه بچگی نرمال میخواستم"

از همون اول که بدنیا اومدم نور چشمی اطرافیانم بودم ...پدرم همیشه توی جمع از من حرف میزد  و بهم افتخار میکرد ولی از اون طرف آدرین رو تحقیر و خرد میکرد ...مادرم تمام  محبتش رو وقف من و برادرم میکرد و البته خاله و عمو زاده هام ...اونا فقط میخواستن من و برادرم از این دنیا محو بشیم تا ثروت هنگفت پدرم بهشون برسه، اونا جوری نگاهمون میکردن که انگار ما حقشونو از مشتشون در آوردیم ...از ۵ سالگی من توی یه عمارت جدا زندگی میکردم چون پدرم به این اعتقاد داشت که وقت گذروندن با برادرم حواسمو از وظایفم پرت میکنه ...ولی من برادرمو دوست داشتم ...من وقت گذروندن باهاشو دوست داشتم ...پدرم برام یکی از ارزون ترین پرستار ها رو استخدام کرده بود . چون هیچ وقتی برای دنبال پرستار گشتن نداشت و از اونجایی که مدرسه ی من شبانه روزی نبود پدرم منو به یه عمارت قدیمی و کوچیک فرستاد ، از دید پدرم همه چیز خیلی محشر به نظر میومد...ولی اینجا من توی این عمارت  قدیمی با یه زن خ..راب گیر افتاده بودم.
.
پرستارم یه ه*رزه بود ،اون هرشب مرد هارو با خودش به عمارت میاورد ... هر مدل مردی رو به خونه می آورد ، بعد از یک هفته من به این وضع عادت کردم . چون اگر اعتراضی میکردم از طرف پرستار کتک میخوردم پس سکوت کردم و به این ترتیب  شب ها من توی یک کلاب شبانه و روز ها رو توی مدرسه میگذروندم ...بعضی وقت ها پرستار حتی یادش میرفت که به من غذا بده یا منو به مدرسه برسونه ... اما خب ...خیلی هم مشکل بزرگی نبود ...ما با هم زندگی میکردیم...البته من حتی اسمشم ازش نپرسیده بودم چون تو ملاقات اولش با پدرم سعی کرد باهاش لاس بزنه تا حقوق بالا تری بگیره...پس مسلما ازش متنفر بودم...به هر حال این  وضع فقط یک ماه دووم داشت ... ولی خب یاد و خاطره ی شب آخر هنوز توی مغزمه 
.
اون شب اون زن با یه مرد مست اومد خونه ... کاری که همیشه میکرد ...ولی این دفعه فرق داشت ...پرستارم و اون مرد رفتن داخل اتاق ودرب رو قفل کردن...  ولی این دفعه  هیچ صدایی از طبقه ی پایین نیومد تا اینکه صدای درموندش رو شنیدم که گفت : "کمک"
.
.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ولی میتونستم بفهمم که اون درمونده و ترسیده بود  ... آروم از اتاق خوابم بیرون اومدم و به سمت پله ها رفتم که یهو 
.
.
.
*بنگ*
.
.
.
صدای شلیک بود 
سریع از پله ها پایین اومدم و کنار در اتاق پرستارم قایم شدم  ...آروم  از داخل سوراخ کلید سرک کشیدم و کاش ...کاش هرگز اون تو رو نگاه نمیکردم ...جنازه ی پرستارم ...پرستاری که ازش متنفر بودم و هیچ وقت اسمشو نمیدونستم ...اون روی زمین بود و تیر توی گردنش بود ...خون از داخل گردنش فوران میکرد ...صورت ترسیدش با دهن بازش چهره ای بود که هرگز از یادم نمیره ...  قسم میخورم چشمای از حدقه بیرون زدش دقیقا به جایی که من وایستاده بودم نگاه میکردن ...این صحنه وحشت خفته ای رو درونم بیدار کرد ...دست و پاهام سر جاشون خشک شده بودن در عرض چند دقیقه من بدترین لحظات عمرم رو سپری کردم ...مرد سریع به سمت در نگاه کرد و داد زد : کی اونجاست!
اون فهمیده بود! فهمید که من اونجام !...پس چرا من فرار نمیکنم ...پاهام سست شده بودن ... نمیتونستم راه برم ...پاهای لعنتی!...
جلو اومد و در رو به آرومی باز کرد و من رو دید ...دستش رو به سمت سرم دراز کرد، موهام رو گرفت ،گردنم رو به عقب کشید و اونیکی دستش رو با چاقوی داخلش به گردنم نزدیک کرد ...من آماده ی مرگ شدم ... در اون لحظه فقط به یک چیز تونستم فک کنم :   "یه بچه ی ۵ ساله و یه قاتل" ... چی میشد اگه اینو برای آدرین تعریف میکردم ؟ حتما کلی با هم میخندیدم ... زیر لب با خودم گفتم :دلم برات تنگ شده برادر...
چشم هام رو بستم . 
.
.
.
*بنگ*
*بنگ*
*بنگ*
.
.
.
اون مرد زمین افتاد ...ترس ، تعجب و خوشحالی ...وجودمو پر کرده بود ...به سرعت سرمو به اطراف چرخوندم تا ناجی خودمو ببینم ولی با چهره ی خندون جنازه ای روبرو شدم که تا چند لحظه پیش مرده بود ،به سمتش رفتم ...پاهام دوست نداشتن که راه برن انگار که بالا تنم سنگین شده بود ... بالای جنازش ایستادم و یهو حس کردم زیر پام خالی شد. کنارش زانو زدم و سرشو بغل گرفتم...
_نمیر ...خواهش میکنم...هرزه ی عوضی بهت گفتم نمیر ...
_ا،اس..اسمم......ن..نو....نکککک، نواراست
همزمان با حرف زدنش ...خونش از دهنش بیرون میریخت ...
_م....می...میرم جه.نم ....م،مگه ...نه ؟
_آره...میری جهنم...اگه بخوابی...پ،پس نخواب...ل،لطفا 
اشک هام بند نمیومدن ...نمیتونستم...جلوشونو بگیرم ... با اینکه پدرم میگفت: "وارث خاندان اندرسون هرگز سرش رو رو به احساسات خم نمیکنه "

ولی من برای اولین بار..."اشک ریختم "

 

از زاویه دید آدرین : 

 

"کاش یه اندرسون نبودم"

_تو یه آشغالی ...تو حتی به درد بودن توی خاندان اندرسون هم نمیخوری . دست و پا چلفتی
_زنیکه ی چاق

عمه ام ، شینا (پ.ن : آدرین همه رو با اسم وسط صدا میکرد )،زنی چاق و طمع کار بود و همیشه از من متنفر بود ...
.
توی مهمونی خانوادگی من رو به دستشویی زنونه کشوند و یه کشیده خوابوند زیر گوشم ...هرچی نباشه من تصادفی آبمیوه ام رو روی لباس درخشانش ریختم ...البته ...خودم اینطور دلم میخواست .
عمه ام با عصبانیت گفت :میری و جلوی همه ازم عذر خواهی میکنی 
بدون خواست خودم زیر لب گفتم : عمرا ...
کفش پاشنه ۱۰ سانتیه براقش  رو توی شکمم فرو کرد ...
_آ،آخ...ل،لطفا ...بس کن 
_فیلیکس خیلی بیشتر از تو لیاقت اسم خوانوادگیمونو داره ، تو یه موش کوچولوی کثیفی و مادرت یه خر*ابه آشغاله

من رو  روی کف مرمرین دستشویی زنونه ول کرد ...انگار که یه تیکه آشغال بودم  همونطوری که دراز کشیده بودم به این یه ماه کوفتی فک کردم...این یه ماهی که فیلیکس رفته بود همه توی گوشم  میخوندن که اون از تو سر تره ، اون بهترینه ، و اینکه من یه تیکه آشغالم ... حتی با اینکه من یه بچه ی ۵ ساله بودم توی پنج سالگی پدرم به جای شمشیر چوبی ...با شمشیر واقعی باهام تمرین میکرد، انگار که حتی اگه آسیبی میدیدم هم چیز مهمی نبود...و خب ...من خیلی ساده میباختم و تنبیه من این بود که توی کمد اتاق خوابم به مدت یک ساعت بایستم ...به گفته ی پدرم "این کار ها یک اندرسون رو میسازه ؛ اگه میخوای بی عرضه نباشی انجام این کار ها ضروریه " ...چون ما به طریقی به خانواده ی سلطنتی انگلیسی وصل بودیم ...وخب ...تو لندن ...ما شوالیه های ملکه حساب میشدیم و یجورایی نسل برتر...پس ما باید از  نظر وضعیت جسمانی قوی و غیر قابل مسموميت باشیم ...پدر هر روز دوز کمی از زهر های ضعیف شده بهم تزریق میکرد...درد وحشتناکی تو کل بدنم پخش میشد ...تب میکردم ، استفراغ  میکردم و گاهی اوقات هم از هوش میرفتم ...ولی مشکلی نبود من هنوز یه برادر داشتم ...اگه اون ماه بعد به ملاقاتم بیاد ...قراره بالاخره 
با هم صحبت کنیم ... به خاطر اون من تحمل میکنم ...چون من "خیلی دوستت دارم" برادر
 

اکتبر 
سال ۱۹۷۵
 

_امروز روزشه ...بالخره برادرم رو میبینم ... دو ساعت دیگه میرسه 

مامان : به نظر خوشحال میای آدرین 
_ آره ...خیلی خوشحالم 
مادرم رو بغل کردم و اون برای آخرین بار بوسه ی کوچیکی رو گونم گذاشت...من خیلی خوشحال بودم ...فیلیکس تنها کسی بود که جونم رو هم براش میدادم ...
البته...تا زمانی که موقع دیدارمون شد ...و وقتی چهره ی برادرم رو  بعد از اینهمه مدت دیدم ...اون...
 

خب خب خب 
آقا 
دو پارت قبل خیلی جالب نبودن 
ولی جبران میکنم و سعی میکنم بهتر بنویسم 
پس ترو خدا ببخشید 
انتقادات و نظراتتونو حتما باهام به اشتراک بذارین (اگه دوست داشتین ام کامنت بذارین 
ممنون که خوندین ♡♡