پارت ۵ رمان من +تو=ما

R.m R.m R.m · 1401/06/27 16:02 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب~

مرینت 

رفتم سر میز نشستم و باهم غذا خوردیم

پدرم: خب چکار کردین 

من:چی رو چکار کردیم؟

پدر :امروز 

خیلی تعجب کردم که پدرم از ما میپرسه چون بیشتر موقع ها از بقیه میپرسید 

کاگامی: من امروز رفتم کلاس شمشیر بازی و برگشتم خونه 

پدرم : تو چی مرینت

من : من رفتم بیرون و برگشتم خونه 

پدر : چرا نرفتی کلاس زبان چینی 

وای فهمیده بود حتما معلمم به ناتالی گفته و اونم به پدرم 

من : حالم خوب نبود 

 

ادرین 

روی بالا پشت بام خرابه ای که توش زندگی میکردیم دراز کشیده بودیم من به انگشتر نگاه میکردم 

فلیکس:داداش؟

من:ها

فلیکس:دختره که اینو ازش دزدیدی پولدار بود؟

من :اره چطور 

فلیکس:پس بخاطر پولش بر نگشته حتما براش ارزش داشته 

من:اره که چی

فلیکس:خوب تو از این ارزش استفاده کن

من:چطوری ؟

فلیکس:بگو واسه دو روز بهم خونه بده که انگشتر رو بهت بدم 

من پوزخندی زدم و گفتم:میگه انگشتر هم واسه خوت و میره

فلیکس:حالا تو امتحان کن 

من :اونو از کجا پیدا کنم

فلیکس :اون دیگه کار خوته 

من:باشه امتحان میکنم 

ولی متمعنم نمیده

فلیکس با خنده : پس نظرت چیه من اصلحه بیارم و بگم اگر ندی میکشمت؟

منم خندیدم و گفتم:عالیه فوقش میکشیمش 

______فردا_____

ادرین 

رفتم جلوی در اون کافه که شانسم رو امتحان کنم ولی نبود خاستم برم که یهو دیدم اومد و نشست 

من:ایول

رفتم توی کافه و نشستم سر میزش 

مرینت خندید و گفت :شانس

من:به کمکت احتیاج دارم 

مرینت:چی شده؟

من:خانوادم میخان بیان اینجا 

مرینت:خب

من :من بهشون گفتم خونه دارم ولی ندارم 

مرینت:خب به من چه؟

من:میتونی یه خونه بهم قرض بدی؟ 

مرینت :این مشکل خودته 

من :کمکم کن لطفاقول میدم انگشتر رو میدم بهت و دیگه هم رو نمیبینیم 

مرینت:باید فکر کنم 

من بلند شدم انگشتر رو گذاشتم روی میز 

مرینت:شاید بهت ندم

من:متمعنم کمکم میکنی 

از اونجا رفتم بیرون