پارت ۳ رمان من +تو =ما

R.m R.m R.m · 1401/06/26 13:53 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب~

ادرین 

همون درو و را بودم که دیدم دختره نفرنه و داره میگرده 

حتما فهمیده ‌که انگشترش نیست رفتم سر میزش و انگشترش رو گذاشتم سر میز 

دختره بلند شد و گفت : این دست تو چکار میکنه ؟

من : دزدیمش

دختره : چی ! پس چرا اواردیش 

من نشستم و گفتم : اخه ازش نداره به درد خودت میخوره 

سری انگشترش رو برداشت و کرد دستش 

من : بهت نمیاد انقدر گدا باشی 

دختره : این آخرین یادگار مادرمه 

من :  ببخشید

دختره : بیا یک شروع جدید داشته باشیم اسم من مرینته 

من : ما دیگه هم رو نمیبینیم ولی اسم منم آدرینه 

مرینت : چرا دزدی میکنی؟

من پوزخندی زدم و گفتم : که خرجم رو در بیارم 

مرینت : خانوادت کجان ؟ چرا دزدی میکنی ؟

من : اون بدبختا هرچی داشتن فروختن دادن من بیام اینجا درس بخونم 

مرینت: خب چرا درس نمیخونی ؟

من : درس خوندن فایده نداره 

مرینت : پولا رو چکار کردی؟

من : خرج کردم 

مرینت : بیچاره خانوادت 

من : تو بگو 

مرینت : چی بگم ؟

من : درباره خانوادت

مرینت:من یک پدر دارم که خیلی سخت گیره و زیاد هم رو نمیبینیم مادرم هم خیلی وقته از دست دادم یک خاهر هم دارم که اخلاقش مثل پدرمه 

من : اسم خاهرت چیه؟

مرینت:کاگامی 

من : منم یک برادر هم سن و سال خودم دارم

من زیاد با کسی حرف نمیزنم ولی الان همه چیز رو به تو گفتم 

مرینت : منم پدرم زیاد دوست نداره با کسی حرف بزنم بخاط همین هم هیچ دوستی ندارم 

راستی من دیگه باید برم شمارم رو بهت میدم ..

من : نه بزار شانسی هم رو ببینیم چون من همه کارام رو میسپارم به شانس 

مرینت: معلومه 

من : پس از دست شانس میگیرمش 

مرینت: چی 

بهش جواب ندادم و از کافه رفتم بیرون و به انگشتر توی دستم نگاه کردم 

پشت یک داوار قایم شدم 

اونم یکم با خودش فکر کرد بعد فهمید که انگشترش نیست دنبالم امد ولی پیدام نکرد و رفت منم پوزخندی بهش زدم و از اونجا رفتم