پارت ۳ رمان من +تو =ما
بفرمایید ادامه مطلب~
ادرین
همون درو و را بودم که دیدم دختره نفرنه و داره میگرده
حتما فهمیده که انگشترش نیست رفتم سر میزش و انگشترش رو گذاشتم سر میز
دختره بلند شد و گفت : این دست تو چکار میکنه ؟
من : دزدیمش
دختره : چی ! پس چرا اواردیش
من نشستم و گفتم : اخه ازش نداره به درد خودت میخوره
سری انگشترش رو برداشت و کرد دستش
من : بهت نمیاد انقدر گدا باشی
دختره : این آخرین یادگار مادرمه
من : ببخشید
دختره : بیا یک شروع جدید داشته باشیم اسم من مرینته
من : ما دیگه هم رو نمیبینیم ولی اسم منم آدرینه
مرینت : چرا دزدی میکنی؟
من پوزخندی زدم و گفتم : که خرجم رو در بیارم
مرینت : خانوادت کجان ؟ چرا دزدی میکنی ؟
من : اون بدبختا هرچی داشتن فروختن دادن من بیام اینجا درس بخونم
مرینت: خب چرا درس نمیخونی ؟
من : درس خوندن فایده نداره
مرینت : پولا رو چکار کردی؟
من : خرج کردم
مرینت : بیچاره خانوادت
من : تو بگو
مرینت : چی بگم ؟
من : درباره خانوادت
مرینت:من یک پدر دارم که خیلی سخت گیره و زیاد هم رو نمیبینیم مادرم هم خیلی وقته از دست دادم یک خاهر هم دارم که اخلاقش مثل پدرمه
من : اسم خاهرت چیه؟
مرینت:کاگامی
من : منم یک برادر هم سن و سال خودم دارم
من زیاد با کسی حرف نمیزنم ولی الان همه چیز رو به تو گفتم
مرینت : منم پدرم زیاد دوست نداره با کسی حرف بزنم بخاط همین هم هیچ دوستی ندارم
راستی من دیگه باید برم شمارم رو بهت میدم ..
من : نه بزار شانسی هم رو ببینیم چون من همه کارام رو میسپارم به شانس
مرینت: معلومه
من : پس از دست شانس میگیرمش
مرینت: چی
بهش جواب ندادم و از کافه رفتم بیرون و به انگشتر توی دستم نگاه کردم
پشت یک داوار قایم شدم
اونم یکم با خودش فکر کرد بعد فهمید که انگشترش نیست دنبالم امد ولی پیدام نکرد و رفت منم پوزخندی بهش زدم و از اونجا رفتم