the garden of happiness episode 2&3
اگر تو را ندیده بود چه میشد ...
در حین دویدن پشت سرمو نگاه کردم ...کسی نبود ...ولی اگه بود چی ؟...کف دست های کوچیکم عرق کرده بودو پاهام داشت کم کم خشک میشد ...دنیا داشت کم کم رنگ خودشو از دست میداد ...یعنی تموم شد؟یعنی همینقدر لیاقت آزادی رو داشتم ؟الان میمرم ؟... یهو به یه چیزی برخورد کردم ...اون چیز نبود ...اون!
از زاویه ی دید _____:
بعد از رسوندن بچه ها باید به خونه برمیگشم ...ولی هنوز کاری بود که باید انجامش میدادم ...همینطور که از منظره لذت میبردم داشتم برای قرار ملاقاتم آماده میشدم قرار این هفته باید جالب باشه ...
*برخورد کردن*
_ای سگ عوض...
یه پسر بچه...نه، دختر بچه بود یه دختر بچه ی نحیف و لاغر به نظر نمیومد که بیشتر از ۵ یا ۶ سالش باشه ...لباسش پاره بود ، اگه بشه اسمشو لباس گذاشت ...در اصل یه گونی بود ... سر و هیکلش از خون پوشیده شده بود...فک کنم بهش تجاوز شده باشه یا گروگان گرفته شده بود ...سرش ضربه دیده بود ...آروم روی پاهام خم شدم تا از نزدیک بهش نگاه بندازم...یهو با چشمای بسته قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد ...
_خ،خواهش میکنم ...م،منو بر نگردون اونجا ...
ازش سریع پرسیدم : لطفا به من بگو از کجا او...
بدون یک لحظه درنگ با ترس و لرز دهنشو تکون داد ...
_خواهش میکنم ...ل،لیلی گفت ...ک،که زنده ب،بمون..."منو بر نگردون"
قبل از اینکه بیهوش بشه این جمله رو با اون صورت بی رمقش بیان کرد ...گونه های تو رفته و اندام های لاغر بدنش،سر ضربه دیدش، همه و همه نشون میداد که این بچه تحت شکنجه بوده ...دستی به سرش کشیدم ...خون روی سرش تقریبا خشک شده بود و ناشی از ضربه ای بود که به سرش خورده بود ...ولی خونی که روی بدن و لباسش بود چی ؟...با خودم فکر کردم به پلیس زنگ بزنم ... ولی این بچه حتی دیگه رمق به هوش اومدن رو هم نداشت ... تو بغلم گرفتمش ...انگار پر کاه بود توی بغلم که گرفته بودمش ...به صورتش نگاه کردم ...موهای پرکلاغی با تون رنگی خاص ، با رگه های سرمه ای ...صورت کوچیک و چشمای درشت ...یهو قطره های اشک از روی صورتش شروع به جاری شدن کرد و انگشت های کوچیکشو دور انگشت شستم حلقه کرد ...آروم در همون حالت بیهوشی لب هاش رو از هم باز کرد
_"ممنونم"
.
.
به جلوی در عمارت رسیدم .
به نگهبان جلوی در اشاره ای زدم تا در رو باز کنه و بچه رو به داخل خونه بردم... امی (emi) داخل سر سرای عمارت ایستاده بود و داشت با نگرانی به موجود کوچیک داخل دست هام نگاه میکرد ...با چشم های زمردی و نگرانش به بچه چشم دوخت ...
_این بچه دیگه کیه ؟کی این بلا رو سرش آورده ؟تو چجوری پیداش کردی ؟...
_عزیزم... لطفا گوش کن ...این دختر رو ببر طبقه ی بالا و به سالی بگو ازش مراقبت کنه ...لطفا یک دست لباس تمیز هم بهش بدین ...
"این بچه میتونه زندگی مارو عوض کنه "
از دیدگاه مارگاریت :
یهو خودم رو توی یک بغل گرم و نرم احساس کردم ...حس خوبی میداد...حس خونه میداد ...وقتی لیلی هم بغلم میکرد همچین حسی داشتم ...گرم و روشن ...یعنی الان توی بهشتم ؟ یعنی بالاخره مُردم؟
"ممنونم " ... ممنونم که من رو به بهشت رسوندی لیلی ...ممنونم ...سیاهی مطلق تنها چیزی بود که میدیدم و بغل محکم لیلی از بهشت ...تنها چیزی بود که حس میکردم ... یهو ... حس کردم که داخل تاریکی غرق شدم ...چه اتفاقی داره میوفته؟...لیلییییییی....
_لیلیییییییییییی
_ هی هی"دخترم" ...آروم باش عزیزم .
آروم چشم هام رو باز کردم و پلک زدم ...انگار که دوباره به دنیا اومدم ...لیلی رو دیدم و حسش کردم ...
_ل..لیلی ...ت،تو زنده ای ؟...یا م،من مُردم
_لیلی دیگه کیه ؟؟
پلک زدم و به جای لیلی زنی با صورت زیبا و چشمای زمردی دیدم ...اون یه ...
_شم،شما ...ی،یه فرشته ای؟
دور و برم رو نگاه کردم داخل یک حموم بودم که همه چیز داخلش طلایی رنگ بود و من داخل تشت بزرگ و سفیدی از آب بودم ...یه بار مامانم منو توی یکی از این تشت ها به عنوان تنبیه خفه کرده بود چون به جای یک نون لیلی برا، دوتا آورده بود ...یهو به خودم اومدم ...《نکنه این خانومه میخواد منو خفه کنه 》
_ی،یعنی شما میخواین م،منو خ،خفه کنین ؟
زن با حالت نگرانی بهم نگاه کرد ...خیلی زیبا بود ...لب های سرخش رو از هم باز کرد ...و با لحن شیرینی گفت :
_اسمت چیه ؟
سوالش توی ذهنم تکرار شد "اسمت چیه؟" ...اولین باری بود که کسی اینو ازم میپرسه ...نه ...این دومین باره ...اولین بار لیلی ازم اسممو پرسیده بود ...اون موقع ۴ ساله پیش بود:
(در خاطرات مارگاریت ۵ ساله)
لیلی:اسمت چیه ؟
مارگاریت:مامان گفت تو لیاقت نداری که کسی اسمتو بدونه ...چون تو اسم نداری ،لیاقت داشتنشو هم نداری
لیلی: ولی به نظر من که غیر ممکنه ...چون تو یه اسم داری
مارگاریت : واقعاااااا؟
لیلی : آره واقعا ...اسمت "مارگاریت"
مارگاریت : ولی این یعنی ...اسم من به معنیه بد شانسی،ننگ و عیبه ؟
لیلی : اصلا اینطور نیست ...اتفاقا بر عکس اسمت به معنای" رز زهراگین" این رز زیبا ترین گل دنیاست و این به این معنیه که اگه دنیا یه باغ بود تو زیبا ترین گل اون باغ بودی ...
(برگشت به زمان حال مارگاریت ۹ ساله)
_ا،اسمم...مارگا...مارینت ...اسمم مارینته
یهو فکری به ذهنم خطور کرده بود : 《اگه اسم واقعیم رو بشون بگم حتما منو از خونه بیرون میکردن ...》
_اسمت خیلی زیباست ...منم همیشه دلم یه دختر میخواست . ... راستی اسم من امیلیه ...چند سالته؟
_ن،نه سالمه
_منم یه دونه...نه نه ، دو تا پسر دارم اونا ۱۰ سالشونه ...حالا بگذریم بزار سرتو چک کنم ...کی سرتو زخمی کرده ؟!
_ماما...
یهو دستمو محکم روی دهنم کوبیدم ... از ترس به خودم میلرزیدم ...فرشته خانم ابرو های نازک و تمیزش رو در هم کرد انگار که عصبانی شده بود ...خواهش میکنم ...منو ننداز بیرون ...غلط کردم ...سرشو به سمتم برگردون و با چشم های درخشانش نگاه نارحتی به من کرد که مثل نگاه لیلی بود ...
امیلی : نگران نباش...من ازت در برابر" مامان" محافظت میکنم
حس امنیت در یک آن تمام وجودمو پر کرد ...
مارگاریت:ممنونم
فرشته خا...امیلی خانم حوله ی سفیدی رو دورم پیچید و منو بغل کرد و به سمت یک اتاق برد و روی یک تشک ارتفاع دار (پ.ن: ما بهش میگیم تخت)گذاشت ...تا به حال انقدر احساس راحتی نکرده بودم ...
.
.
"اینجا بهشت روی زمین بود "
___________________________________________پارت ۳
من آغوشت را با بهشت عوض نخواهم کرد...
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم روی تشک مرتفع (پ.ن : تخت ) نشستم دیگه خبری از گونی تو تنم نبود به جاش یک پیرهن صورتی که پرنسس توی داستان میپوشید تنم بود ...الان کم کم شبیه مارگاریت توی داستان شدم...همینطور که به لباسم خیره شده بودم خیلی آروم زمزمه کردم : یعنی موجودی مثه من لیاقت این همه خوشبختی رو داره ؟
_معلومه که داری ؟ کی گفته که نداری؟ تو از الان به بعد دختر زیبای منی و برای من یک دنیا می ارزی
به اونطرف تخت نگاه کردم خانم امیلی کنار من دراز کشیده بود ... از خجالت سرخ شدم تا حالا کسی از کلمه ی "زیبا" برای توصیفم استفاده نکرده بود البته به جز لیلی ... اشک توی چشم هام حلقه میزد ...لیلی کسی بود که محبت رو به من نشون داده بود و حالا امیلی خانم و مرد ناشناس این کارو میکردن ...نا خودآگاه زمزمه کردم : نمیخوام مثل لیلی از دستتون بدم.
_عزیزم ...
صدای خانم امیلی بود ...یهو ازحالت دراز کشیده در اومد و منو محکم بغل کرد ...
_" من هم از دستت نمیدم "
اون لحظه دلم میخواست این بغل تا آخر طول بکشه ...صدای درب اتاق مارو از بغل هم جدا کرد.
*تق تق *
یه خدمتکار وارد شد
_بانوی من ...لطفا برای صبحونه بیاین پایین
خواستم از تشک بیام پایین که یهو خانم امیلی بغلم کرد و گفت : نه ...هنوز نمیتونی به بدنت فشار بیاری
وقتی از پله ها پایین اومدیم ...خانم امیلی من رو زمین گذاشت و یهو یه مرد من رو بغل کرد دستهای بزرگش حس دستهای همون مردی رو میداد که منو شب قبل به "بهشت روی زمین "رسونده بود ... بوی خوبی میداد ...رایحه ی نعنایی و تمیزی داشت ...موهای طوسی با رگه های طلایی و سفید داشت و چشم های آبی مثل دریاچه داشت . من رو بغل کرد و بهم گفت : به خونه ی ما خوش اومدی . من کارل ام ...
من رو ازتوی بغلش رها کرد و من اونجا دو تا بچه ی دیگه که به نظر همسن من بودن دیدم ...یکیشون موهای طلایی و بهم ریخته ای داشت و اون یکی هم با قبلی مو نمیزد ، فقط... مرتب تر بود، کتو شلوار پوشیده بود و سرش رو پایین گرفته بود و دست خدمتکاری رو گرفته بود که روی سینش برچسب زده شده بود _سالی ارنست_ پسری که سرش پایین بود پرسید: سالی کسی اینجاست ؟
سالی خم وشد و توی گوشش چیزی گفت یعنی اون نمیتونست ببینه که من اونجام ؟پس چرا همچین چیزی پرسید ؟
از زاویه دید___:
امروز صبح مامان بهم گفت قراره یه دوست جدید برامون بیاره خونه ...یعنی بالاخره من میتونم با آدمای دیگه حرف بزنم؟ ...پدرم ۵ ساله که منو توی خونه حبس کرده اون یه عوضیه ...البته که فیلیکس هم دسته کمی نداره ، اون زندگیمو داغون کرد ...اما حالا وقتشه که یه دوست جدید پیدا کنم ...روبرومون یه دختر بچه ی خیلی کوچیک وایستاده بود از مامان پرسیدم : مامان چرا اون انقدر کوچیک و نحیفه ؟
مامان گفت :آدرین! مودب باش .
بعد فیلیکس زیر لب گفت : ی،یه بچه اینجاست؟
مامان لبخند احمقانشو زد و گفت : آ...آره عزیزم ...دوست جدیدتونه
چرا به اون گیر نمیدین ها ، چرا فقط منم که باید تنبیه بشم و تذکر بهم بدن منم حتما باید سرمو پایین بگیرمو دست یه خدمتکار احمقو بگیرم ؟ ...امیدوارم دوست جدیدم بهش محل نده وگرنه من تنهای تنها میشم ...وایسا اون بچه داره میاد جلو ...بالاخره دوست جدیدم ...چشمام رو از خوشحالی بسته بودم و نفسم داشت بند میومد انگار که قلبم میخواست از دهنم بیرون بزنه ...وقتش بود که چشمام باز کنم و با دوست جدیدم دیدار کنم ...ولی ...چرا اون چرا این س،تی نمیاد؟ ...چرا؟ ...چرا همه چیزو ازم میگیره ...بابامو ...مامانمو ...و حالا اولین دوستمو... ازش متنفرم ...
مارینت :
اون پسری که دست خدمتکار سالی رو گرفته بود ...اون چیزی که درونش حس کردمو ...خودمم حس کرده بودم ...اون "تنهاست" خیلی تنها ...به سمتش رفتم و ازش پرسیدم : اسمت چیه ؟
اون بدون اینکه سرشو بالا بیاره و بهم نگاه کنه جواب داد:
_ تو کی هستی ؟
_من مارینت ام
به چشم هاش نگاه کردم ... چشمای سبزش بی رنگ و روح به نظر میرسیدن... به صورتش خیزه شدم ...زیبا بود،خیلی زیبا...یهو صدایی نگاهم رو از روی چشمای اون پسر برداشت: اوه ارباب جوان ! ...وقت کلاس پیانوتون رسیده نمیخواید که دیر کنین !
دست هر دوتا پسر رو گرفت و به سمت یه چیز سیاه ،آهنی بزرگ و چرخ دار برد (پ.ن : منظورش ماشینه )
به سمت خانم امیلی رفتم و ازش پرسیدم : ببخشید ، اما چرا اون پسر کت و شلوار دار چشم هاش رو میبنده و سرشو پایین نگه میداره ؟
خانم امیلی سرش رو به سمتم چرخوند و آروم و با ملایمت گفت: عزیزم فلیکس ....نمیتونه چیزیو ببینه ...یعنی خب بهش میگن کوری اون ۵ سال پیش بر اثر یه حادثه اینجوری شد
_"همش تقصیر برادر احمقشه !"
خانم امیلی بدون یک ثانیه وقفه داد زد:کارل !...فراموشش کن ...مارینت صبحونه میخوری ؟
من گیج شده بودم و کمی کنجکاو ...ولی با همون حالت جواب دادم : ب،بله
خب خب خب
مرسی که تا اینجا خوندی
حتما اگه دوست داشتی نظر بده ^_^
تو پارت های بعدی داستان کمی مشخص تر میشه