سلام! من برگشتم! پارت بعدی پارت آخره. این پارت عمدا کوتاهه.

الناز: آره. من به چند تا چیز و یکم نزدیکی به شهر جادوگر ها نیاز داشتم.*میخندد* بعدشم پا برهنه دویدن تو خلوت مردم خیلی حال میده.

مرینت: مردم آزار!

الناز* با کمی بد جنسی*: هیچوقت نگفتم که نیستم.

*یک ساعت بعد*

(سر میز شام)

مرینت با شیطنتی به الناز میگوید: از آخر هم شام رو نیاوردی.

الناز: چون تو اون نیم ساعت موقع شام نشده بود.

آدرین: آهان.

آلیا: نمیدونم چیکار کردی ولی ممنون که صبر کردید.

یک نفر: ما معمولا صبر میکنیم تا همه بیان بعد شام رو میزاریم و اصلا ربطی به ایکه خانوم الناز ازمون خواستن اینکار رو کنیم هم نداره.

الناز: شاید یکم زیادی اغراق کرده باشم.

امیر رضا: من نمیدونم خواهرم چی گفته ولی همچنان ممنون.

همه: ممنون.

*کمی بعد*

(در یکی از اتاقا)

پلنگ سیاه: سلام خال خالی بیداری؟

الناز در حالی که دراز کشیده و دستش رو به چشماش میکشه: میخوام بخوابم ولی هی خاطراتم نمی گزارند. در ضمن من الناز ام نه خال خالی.

پلنگ سیاه: میدونم.

الناز: پس چرا اینطوری صدام میکنی؟

پلنگ سیاه: نمیدونم.

الناز *با طعنه*: فقط همین دو کلمه رو بلدی؟

پلنگ سیاه: اگه بخوای بیشتر برات حرف میزنم.

الناز: میخوام.

پلنگ سیاه: باشه پس همین کار رو میکنیم. میخوای راجب چی حرف بزنیم.

الناز: تو باید حقیقت رو درباره خانواده من بدونی. بشین؛ شب طولانی ای خواهد بود...