عشق مجبوری
پارت ۴
انگار داستانم فراموش شد 😔🌝
_از خانه زدم بیرون تا جایی که تونستم دور شدم
_ دیدم آدرین از خونه زده بیرون ، داشت گریه
میکرد رفتم دنبالش آدرس جایی هم بلد نبودم ، منطقه
بالا بود ماهم که تو جایی پایین بودیم ،، و اینجا رو بلد نبودم، گم شده
بودم داد و فریاد زدم همه فک میکردند دیوونم ، آدرین صدام رو شنید و اومد دنبالم
آدرین با بغض گفت
_سلام مرینت اینجا چیکار میکنی؟ دنبال من اومده بودی ؟
_سلام آدرین راستش اره دیدم داری گریه میکنی
چیزی شده ؟
_راستش اره پدرم مجبورم کرده که با زویی ازدواج کنم !
_زویی ؟
_آره مگه میشناسی؟
_راستش من داشتم کتاب میخوند برادرش کتاب رو از دستم گرفت و انداخت زمین ، منم بهش گفتم هرچی رو بشه خرید شعور و فهم رو نمیشه خرید
_خوب کاری کردی
اون به دختر های هم سن سالش حسودی میکنه مخصوصا اگر قشنگ باشند
مرینت سرخ شد
_مرینت دوست داری ..
_چی ؟
_دوست داری بیای با من
_کجا
_راستش من بدون اینکه پدر و مادرم بدونن یه خونه دارم و وقتی زویی بیاد
من اونجا میرم
_ولی من که لباسی ندارم و تا الان همین یه لباس رو تو همه جا میپوشم
_نگران نباش هرچی باشه من پسر رییس جمهور ام. و پول دارم
این شماره منه اگر خواستی بیای باهام زنگ بزن فکرت رو بکن
مرینت راه رو پرسید و برگشت به خونه ......
کامنت بالای ۱۰ باشه خیلی زود میدم 😁