بی گناه | Innocent

شــارلوت؛ شــارلوت؛ شــارلوت؛ · 1401/06/20 18:58 · خواندن 3 دقیقه

سلام به همه نویسنده خوشگلتون اومدههههه:|

نگاه کردن به نام کاربریم*

حالا به اون بلک آنجل زیاد توجه نکنید موقتیه:|

  • نکته کوچول موچول: اینجا وقتی یکی میراکلسارو ترکیب کنه میمیره، یعنی کسیی که این کارو بکنه روحشو  در ازاش از دست میده

بدنش سرتاسر میلرزید، احساس میکرد در اقیانوسی از خون افتاده و لحظه به لحظه به تاریک ترین نقطه این اقیانوس نزدیکتر میشود. گلویش بخاطر نگه داشتن بغض سنگینش درد میکرد. اشک هایش با قطرات ظریف و بلوری باران ترکیب شده بودند. سردش بود، خیلی سرد. دلش چشیدن دوباره آن آغوش گرم را میخواست. 
وقتی آن صحنه را به یاد می آورد خونش در رگ هایش منجمد میشد. زمانی که لحظه سقوط او در ذهنش مرور میشد، احساس میکرد با سنگی به تکه های شکسته قلبش کوبیده میشود و آنها را بیشتر خرد میشوند. بله، زمانی که با بیرحمی معجزه‌گرش را از دستانش بیرون کشید و او را به پایین پرتاب کرد. چه کسی میتواند باور کند که تمام این فاجعه کار یک پروانه باشد؟
از نوک برج ایفل به پایین نگاه کرد. صحنه وحشتناکی بوجود آمده بود. همه مردم در یک نقطه جمع شده بودند. حالا که او مرده دیگر چه چیزی را میخواستند ببینند، زنده شدنش را؟ کسی که از چنین ارتفاعی سقوط کند مگر زنده میماند؟
دستانش را در موهای سورمه‌ای خیس و آشفته اش فرو برد و مشت کرد. چشمانش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. آرام و زیر لب با صدای لرزانش زمزمه کرد:《نه‌!... نه!... نه!...》
کم کم تن صدایش بالا رفت و زمزمه‌اش تبدیل به فریادی دردناک شد:《نه! من اونو نکشتم! من اونو نکشتم! من نکشتمش!!!》
پاهایش سست شدند و دیگر نتوانستند پیکرش را نگه دارند. زانو زد و دستانش را روی چشمانش گذاشت. میخواست تا ساعت ها اشک بریزد، ساعت ها! افسوس که اینگونه او بر نمیگردد. به انگشتری که کنارش افتاده بود نگاه کرد.
تیکی و پلگ هردو در شک بودند، واقعا در آن لحظه چه کاری از دستشان ساخته بود؟ دلداری آنها مگر چقدر از این غم بزرگ و عمیق میتواند درمان کند؟
در یک لحظه فکری مانند رعد بر ذهن دختر هجوم برد. مانند برق از جایش پرید و به معجزه کر گربه خیره شد.
《م...معجزه‌گر گربه! اون پیشمه! پ...س هنوز میشه... کاری کرد!》
تیکی سریع جلو آمد و با نهایت غمی که در دلش وجود داشت گفت:《مرینت این کار یه قربانی میخواد! خواهش میکنم این کارو نکن! 》
مرینت با قاطعیت تمام دستش را به سمت انگشتر برد و آن را در دستش مشت کرد. او تصمیمش را گرفته بود، تنها چیزی که میخواست این بود که او دوباره برگردد، حتی اگر دیگر نتواند آن چشمان سبز و رویایی را ببیند‌!
حلقه را در انگشتش انداخت و لبخند تلخی زد:《باورم نمیشه بدون خداحافظی میرم..‌.》
چشمانش را بست، و آن ورد را زمزمه کرد.
عشق، پدیده‌ای زیبا اما خطرناک که ما را وادار به انجام هر کاری وادار میکند. آری تنها گناهی که آنها مرتکب شدند، عاشق شدن بود...


 

خدااااا آخه من چرا این چرت و پرتو پست کردممممم

کاور که ریده شد، خودشم که دیگه اصن... :|

به هر حال برا تایپ کردنش وقت گذاشتم کپی کنید دهنتونو جر میدم. :>