عشق جهنم پارت ۳۶

Marl Marl Marl · 1401/06/16 16:58 · خواندن 19 دقیقه

عشق جهنم پارت ۳۶ 

من: ایش اصلا دوست دارم تند تند بخورم!

دلیل این رفتار بچگونم رو خودم هم نمیدونستم . جرج با خنده سری تکون میده . به سمت دیوید برمیگرده و میگه:

_ سرورم لطفا اماده بشید .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ برای چی اماده بشم؟!

جرج همینجوری که داشت وسایلش رو اماده میکرد و روی میز میراشت رو به دیوید میگه:

_ برای معاینه. میخوام بدونم وضعیت هردو کتفتون چطوریه . میدونم که به تازگی معاینتون کردم اما تا اینجا هستم یک بار دیگه میخوام معاینتون کنم.

دیوید سری تکون میده و شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش میکنه . خودم رو مشغول خوردن غذا نشون میدم اما در حقیقت زیر چشمی داشتم دیوید رو نگاه میکردم و همه حواسم به اون بود .

جرج به دیوید کمک میکنه تا لباسش رو از تنش در بیاره روی هردو کتف دیوید باند پیچیده شده بود .

قسمت خیلی کمی از باند خونی شده بود . مگه زخم دیوید تقریبا خوب نشده پس این خون برای چی هست؟

جرج هم با دیدن خون روی باند اخم میکنه و تند تند باندها رو از دور بدن دیوید باز میکنه . با دیدن رخم دو کتف دیوید چشم هام رو میبندم .

وای خدا چقدر بد زخمی شده ! چجوری با این زخم ها میتونه دستش رو تکون بده!؟ جرج شروع به برسی زخم های دیوید میکنه و میگه :

_ سرورم شما من چند بار به شما گفتم چیز سنگین بلند نکنید ؟! چرا به حرفم گوش ندادید!؟

دیوید نگاهش رو از جرج میگیره و میگه:

_ کیی گفته من به حرفت گوش ندادم؟ من چیزهای سنگین بلند نکردم .

جرج نفسش رو پر حرس بیرون میده و به خون روی باند اشاره میکنه و میگه:

_ پس این برای چی هست؟ زخمتون کنی سر باز کرده پس یعنی شما چیز سنگین بلند کردید و این باعث خون ریزی کتفتون شده .

جرج یک دفعه مکثی میکنه و یک نگاه به من و یک نگاه به دیوید میکنه و با لحن مشکوکی رو به دیوید میگه:

_ نکنه شما اون کاری که گفتم رو به تنهایی انجام دادید؟!

دیوید خودش رو به بی خبری میزنه و میگه:

_ چه کاری ؟ نمیدونم از چی حرف میزنی!

جرج چپ چپ به دیوید نگاه میکنه و میگه:

_همون که گفتم چشمه اب گرم و یا وان اب داغ میتونه یک شوک باشه که ای..

به اینجای حرفش که میرسه دیوید با پا ضربه ای به پای جرج میزنه و با چشم و ابرو بهش میگه که ساکت باشه .

از این کار دیوید تعجب میکنم . جرج هم وقتی این کار دیوید رو میبینه ساکت میشه و چیزی نمیگه .

یعنی چی! چرا دیوید نزاشت جرج حرفش رو کامل بزنه . خیلی دلم میخواست بدونم قضیه چشمه اب گرم و یا وان اب داغ چیه .

جرج نگاه دیگه ای به من میکنه و رو به دیوید میگه :

_ نگید که خودتون به تنهایی اون رو داخل وان اب داغ بردید!

دیوید سری به معنای تایید تکون میده . عصبانیت و حرس خوردن جرج رو میشد توی تک تک حرکاتش دید .

_ چرا نگفتید شخص دیگه ای این کار رو انجام بده ؟! من که گفتم شما نباید ..

دیوید حرف جرج رو قطع میکنه و با کلافگی میگه:

_ بله میدونم ..اما نمیخواستم کسی متوجه بشه ..دیگه کاریه که شده توهم به جای اینکه انقدر غر بزنی کارت رو انجام بده ..خستم میخوام بخوابم .

جرج به سمت من برمیگرده و با عصبانیت من رو نگاه میکنه .میخواد چیزی بهم بگه که دیوید قبل از اینکه جرج حرفی بهم بزنه میگه :

_ جرج اون مقصر نیست . پس بهتره بدون اینکه چیزی بگی به کارت برسی.

جرج یک بار دیگه با عصبانیت نگاهم میکنه . به سمت دیوید برمیگرده و مشغول کارش میشه و زیر لب شروع به غر زدن میکنه .

اصلا نمیتونستم این رفتار جرج و دیوید رو درک کنم . داشتن درمورد کیی حرف میزدن؟قضیه چیه؟ چرا جرج با عصبانیت داشت به من نگاه میکرد ؟

مگه من چیکار کرده بودن که خودم خبر نداشتم . هرچی فکر میکردم باز هم به هیچ جا نمی رسیدم .

تصمیم گرفتم فعلا بیخیال این ماجرا بشم و بقیه غذام رو بخورم .هنوز هم بدنم درد میکرد .

اما با دارویی که جرج بهم داده بود و خورده بودم کمی بهتر شدم . کار جرج هم تقریبا تموم شده بود و داشت باند رو دور بدن دیوید میبست .

بعد از اینکه وسایلش رو جمع کرد با اخم و جدیت رو به دیوید میگه:

_ سرورم میدونم من هرچقدر که بگم شما باز هم اهمیت نمیدید و کار خودتون رو میکنید ..اما ازتون خواهش میکنم اگر میخواید دوباره بتونید مثل روز اول از کتف هاتون استفاده کنید باید تو طول دوره درمانتون وسایل سنگین بلند نکنید .

دیوید کتش رو روی تنش مرتب میکنه و با لحن تقریبا ملایمی رو به جرج میگه :

_ تا اونجایی که بتونم تلاش میکنم تا به حرفت عمل کنم . اما خودت هم میدونی که بعضی وقت ها موقیتی پیش میاد که نمیتونم به حرفت عمل کنم

جرج سری تکون میده و میگه :

_ من وظیفم بود تا این مورد رو بهتون گوشزد کنم اما عمل کردن یا نکردن بهش به دست خودتونه .

دیوید حرفش رو تایید میکنه و باز هم بهش اطمینان میده که تا جایی که بتونه به حرفش گوش میده .

جرج بعد از اینکه کارش تموم شد اتاق رو ترک میکنه. به سمت دیوید برمیگردم و میگم:

من: قضیه چشمه اب گرم و حمام چیه؟

_ لازم نیست تو بدونی .

میخوام حرف دیگه ای بزنم که دیوید دستش رو به تشانه سکوت بالا میاره و میگه:

_ نمیخوام چیزی بشنوم ..هستم و نیاز به استراحت دارم .

این رو میگه و در حالی که داشت چشم هاش رو با دستش ماساژ میداد به سمت تخت میاد و کنار من میخوابه .

با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن بهش نگاه میکنم و حیرت زده میگم :

_ داری چیکار میکنی؟!

دیوید همینجوری که ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود با لحن خسته ای میگه:

_ مشخص نیست؟! دارم میخوابم دیگه!

من: چرا مشخصه اما چرا داری اینجا میخوابی ؟!

_ خب کجا بخوابم ؟! ادم میخواد بخوابه رو تختش میخوابه .

من: خب اره ..پس من میرم به اتاق خودم . توهم استراحت کن .

میخوام از روی تخت بلند بشم و به اتاق خودم برم که یک دفعه دیوید دستم رو میگیره و من رو میکشه به سمت خودش.

چون در حال بلند شدن بودم یک دفعه تعادلم رو از دست میدم و از پشت پرت میشم توی بغلش .

قبلم به شدت داشت توی سینم میکوبید . برای چند لحظه مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.

گرمای نفس های دیوید از پشت داشت به گردن و گوشم میخورد و این من رو قلقلک میداد .

به اهستگی به سمت دیوید برمیگردم اما ای کاش این کار رو نمیکردم .حالا صورتامون به اندازه چهارتا انگشت باهم فاصله داشت .

از این همه نزدیکی سرخ میشم و گرمم میشه . داغ شدن صورتم به خاطر خجالت رو به خوبی حس میکردم .

حالا نفس های گرم و نامنظم دیوید صورتم رو نوازش میکرد . به خودم میام و میخوام ازش فاصله بگیرم که نمیزاره .

اخم ظریفی رو پیشونیش میشینه و با صدای بمی میگه:

_ کجا میخوای بری؟

دست و پام رو گم کرده بودم و انگار حرف زدن یادم رفته بود .

من: م..من ..من ..خب خودت ..گفتی میخوای بخوابی ..منم ..منم گفتم برم که ..که تو راحت بخوابی.

_ من راحتم پس بشین سر جات .

من: نه..نه دیگه ..تو میخوای بخوابی منم جرج گفت باید استراحت کنم ..پس میرم تو اتاق خودم .

_ لازم نکرده همینجا بخواب .

من : اما ..اما من اینجوری راحت نیستم ..چطوری با تو روی یک تخت بخوابم! میخوام برم اتاق خودم .

_ همینجوری که این چند وقت اینجا بودی و کنارم خوابیدی پس الانم بخواب !

من: خب من این چند وقت بیهوش بودم و نمیدونستم پیس تو میخوابم وگرنه هیچ وقت پیش پسری که باهاش نسبتی ندارم نمیخوابم ..ولم کن بزار برم تو اتاق خودم .

_ چقدر حرف میزنی.! من چند بار باید تکرار کنم که تو نمیتونی تا وقتی که رونالد اینجاست به اتاق خودت بری !.

من: خب باشه پس بزار برم پیش اماندا .

دیوید پوزخندی میزنه و میگه:

_ نترس کاری باهات ندارم تو برای من هیچ جذابیتی نداری که بخوام جذبت بشم . من اگه بخوابم صدتا دختر بهتر و جذاب تر از تو پیشم میان . پس بهتره دهنتو ببیندی و بزاری من بخوابم . امشب اصلا حوصله بحث کردن ندارم .

میهواستم چیزی بگم که در اتاق به صدا در میاد و اماندا اجازه ورود میخواد.

_ اماندا بجز خودت شخص دیگه ای هم همراهت هست؟

+ بله سرورم ..یک ندیمه دیگه همراهم هست که براتون شیر گرمی که گفته بودید رو اورده .

_ خیلی خب ..شیر رو خودت از ندیمه بگیر و بیارش داخل اتاق ..به اون ندیمه هم بگو میتونه بره . بعد از اینوه رفت اجازه ورود داری .

چند لحظه ای میگذره و بعدش اماندا به همراه یک سینی که داخلش دارو و شیر بود وارد اتاق میشه .

میخوام از دیوید جدا بشم که نمیزاره . فقط کمی ازم فاصله میگیره و ارنجش رو تکیه گاه بدنش میکنه و تقریبا روی تخت دراز میکشه .

اماندا با دیدن وضعیت ما متعجب نگاهمون میکنه . دوباره تلاش میکنم از دیوید جدا بشم که باز هم نمیزاره.

دیوید با همون اخم و جذبه ای که داشت رو به اماندا میگه:

_ بعد از اینکه کارت تموم شد میتونی بری اماندا .

اماندا سینی رو کنار عسلی رو تخت میزاره و میگه :

_ این داروها و شیر شماست سرورم و ظرف کناریش هم داروهای ایزابلا هست . لطفا داروهاتون رو بخورید تا من سینیش رو ببرم .

دیوید من رو ول میکنه و روی تخت میشینه . سینی رو از روی عسلی برمیداره و روی پاش میزاره .

ظرف داروم رو به سمت من میگیره و با همون جدیت میگه :

_ همشو بخور .

با دستای لرزون ظرف دارو رو ازش میگیرم. از بوی دارو مشخص بود که خیلی تلخ هست . ظرف رو به سمت دهنم میبرم و ذره ای ازش میخورم .

از تلخی دارو صورتم جمع میشه و شروع به صرفه کردن میکنم . نگاهی به دیوید میکنم که یک نفس داروش رو میخوره و به سمت من برمیگرده .

_ چرا داروت رو نمیخوری؟

من: خیلی تلخه نمیتونم بخورم .

_ تلخ چیه ! همه داروها همین مزه ای هستن دیگه!

من: اما من ..

_ هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم . اگه نمیتونی بینیت رو بگیر و یک نفس بخورش .

چپ چپ نگاهش میکنم و زیر لب زورگویی نثارش میکنم . دیوید وقتی میبینه هنوز دارم با داروم بازی میکنم به سمتم میاد و میگه:

_ نچ اینجوری نمیشه!

این رو میگه و دستش رو به سمت صورتم میاره . اول میترسم و فور نیکنم میخواد من رو بزنه . به خاطر همین فوری چشم هام رو میبندم صورتم رو به یک طرف دیگه میگیرم .

با نشستن دستش روی بینیم به سمتش برمیگردم و متعجب نگاهش میکنم . دیوید با لحن تقریبا غمگینی میگه:

_ فکر کردی میخواستم بزنمت نه؟

سرم رو به نشانه تایید تکون میدم . دیوید نفسش رو کلافه بیرون میده و میگه:

_ نترس کاریت ندارم . بینیت رو گرفتم که بوی دارو اذیتت نکنه. چون معمولاً داروهای تلخ بوی خاصی دارن . حالا داروت رو یک نفس بخور .

“باشه” ارومی میگم و ظرف دارو رو به سمت لب هام میبرم . مکثی میکنم و توی یک لحظه همه دارو رو یک نفس میخورم .

وقتی تا اخرین قطره دارو رو خوردم دیوید دستش رو از روی بینیم برمیداره . نمیدونستم نفس عمیق بکشم و یا به خاطر تلخی دارو سرفه کنم .

خیلی بد مزه بود. دهنم به شدت نزه تلخی میداد و من نمیتونستم این رو تحمل کنم .

من: اَخ اَخ ..اییی این دیگه چی بود ..اه دهنم تلخه .وای خدا نمیتونم تحمل کنم ..اماندا چیز شیرینی داری که بتونم بخورم و تا تلخی این دارو رو کمتر کنه؟

_ نه من فقط ظرف شیر و داروهاتون رو همراه خودم اوردم .

نفسم رو آه مانند بیرون میدم و چیزی نمیگم . دیوید نگاهی به لیوان شیری که داخل دستش بود میندازه و میگه :

_ بیا این رو بخور . فکر کنم کمی از تلخی دارو رو برات کمتر کنه .

من: اما این برای تو هست. تو شام هم نخوردی و میخواستی فقط یک لیوان شیر بخوری و بخوابی نمیتونم قبول کنم . خودت بخورش.

_ بیا بخور انقدر خودت رو لوس نکن .به اماندا میگم یک لیوان شیر داغ و عسل برام بیاره .حالا بگیر و بخورش .

نمیدونستم از دیوید تشکر کنم و یا پشت چشم براش نازک کنم.

_ حالا که انقدر اصرار داری باشه .

این رو میگم و لیوان شیر رو از دستش میگیرم و شروع به خوردن میکنم. وقتی کامل تموم شد لیوان رو داخل سینی میزارم و میگم :

_ اخیش بهتر شد! مزه تلخی از داخل دهنم رفت تقریباً.

دیوید سری تکون میده و دستمالی به سمتم میگیره و میگه:

_ بیا بگیر دور لب هات رو با این تمیز کن شیری شده.

تشکری ازش میکنن و با خجالت شروع به پاک کردن لب هام میکنم . اماندا ظرف هایی که خورده بودیم رو داخل سینی میزاره و میخواد اتاق رو ترک کنه که رو بهش میگم:

من: صبرکن!

اماندا می ایسته. به سمتم برمیگرده و میگه:

_ وای دختر چرا اینجوری میگی ترسیدم .

من: ببخش نمیخواستم بترسونمت .

_ باشه حالا ..بگو چی میخواستی بگی .

من: خب شاهزاده میخواد استراحت کنه . کمکم میکنی تا بلند بشم و بیام پیشت .

_ نه! من همچین کاری نمیکنم.

با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن به اماندا نگاه میکنم و میگم:

من: چرا؟ خب اگه نمیتونی به یوی میگی بیاد کمکم کنه؟

_ نه!

من: چرا؟

_ برای اینکه شاهزاده کلی زحمت کشیده تا تورو از دست الیس و شاهزاده رونالد اینجا پنهان کنه .الیس میخواست تورو بکشه اما شاهزادخ با پنهان کردن تو داخل اتاقش نزاشت این اتفاق بی افته .الان هم تو حالت هنوز خوب نشده و تازه بهوش امدی خیلی ریسک بزرگیه که شاهزاده اجازه بده تو از این اتاق خارج بشی .میدونم سخته اما یکم باید تحمل کنی .

با حیرت به اماندا نگاه میکنم و با لحن ترسیده ای میگم:

_ چ..چرا الیس و رونالد میخوان من رو بکشن ؟!

اماندا میخواست حرفی بزنه که دیوید دستش رو به حالت سکوت بالا میبره و میگه:

_ بهتره این بحث رو همین الان تموم کنید . من خستم و اصلا حوصله شنیدن حرف های شما رو ندارم . اماندا بعداً هم وقت داری تا کل ماجرا رو برای ایزبلا توضیح بدی . الان فقط سریع برو لیوان شیر من رو بیار چون میخوام بخوابم .

اماندا تعظینی میکنه و فوراً اتاق رو ترک میکنه . دیوید بعد از رفتن اماندا دوباره روی تخت میخوابه و چشم هاش رو میبنده .

اما من هنوز هم معذب بودم و همینجوری روی تخت نشسته بودم و نمیدونستم باید اون لحظه چیکار کنم .

میدونستم که اگه از اتاق دیوید بیرون برم جون خودن رو به خطر انداختم از طرفی هم نمیتونستم اینجوری پیش دیوید بخوابم .

چند دقیقه ای همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که دوباره در به صدا در میاد و اماندا با لیوان شیر داغ و عسل وارد اتاق میشه .

بعد از دادن لیوان شیر به دیوید تعظیمی میکنه و بعد اتاق رو ترک میکنه . دیوید بعد از خوردن شیر برق اتاق رو خاموش میکنه و فقط اباژرهای کنار تخت رو روشن میزاره .

میخواد بخوابه که نگاهش به منی که معذب روی تخت نشسته بودم می افته . نفسش رو کلافه بیرون میده.

چیزی زیر لبش زمزمه میکنه که من متوجه نمیشم . یک دفعه به سمتم میچرخه و شونه هام رو توی دست هاش میگیره و من رو روی تخت میخوابونه .

روی من خمیمه میزنه و میگه:

_ اگه نخوابی انقدر قلقلکت میدم که نتونی نفس بکشی!

برای چند لحظه خشکم میزنه . اما کم کم به خودم میام و حرف دیوید رو برای خودم تکرار میکنم .

یک دفعه لبخند خبیثی روی صورتم میشینه و رو بهش میگم :

_ هر کاری میخوای بکن من اینجوری خوابم نمیبره .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه :

_ باشه خودت خواستی!

این رو میگه و دستش رو روی پهلو هام میبره و شروع به قلقلک دادنم میکنه اما وقتی میبینه تلاشش فاید نداره می ایسته و کمی فکر میکنه .

داشتم با پیروزی بهش نگاه میکردم که یک دفعه دیوید مثل کسی که یک چیز بزرگ رو کشف کرده با ذوق زدگی نگاهم میکنه

_ بهت وقت میدم که همین الان بگیری بخوابی وگرنه تضمین نمیکنم هر چقدر که ازم خواهش کنی دست از قلقلک دادنت بکشم .

من: اگه نتونستی قلقلکن بدی چی؟

دیوید کمی فکر میکنه و میگه :

_ هرچی بخوای برات انجام میدم . توچی؟

من: یعنی چی تو چی؟

_ یعنی تو چیکار میکنی اگه من تونستم قلقلکت بدم ؟

کمی فکر میکنم و بعد از مکث کوتاهی میگم:

من: خب به فرض محال اگه بتونی قلقلکم بدی من هم قول میدم به حرفت گوش بدم .

_ باشه قبوله ..فقط حواست باشه زیر حرفت نزنی!

سرم رو تکون میدم و لبخندی میزنم . از برق چشم های دیوید میفهمم که نقشه ای توی سرش داره .

تا به حال دیوید رو انقدر شیطون ندیده بودم . انگار دارم با یک ادم جدید رو به رو میشم . واقعا هیچ کدوم از رفتارهاش شبیه قبل نیست.

دیوید شروع به شکستن انگشت هاش میکنه . از این حالتش خندم میگیره و لبخندی روی لب هام میشینه .

دیوید نگاهی بهم میکنه و یک دفعه به سمتم خم میشه و سرش رو داخل گردنم میکنه . از این حرکتش خشکم میزنه .

همینجوری که سرش داخل گردنم بود لب هاش رو کنار گوشم میاره و میگه :

_ هنوز هم دیر نشده ! میتونی از من معذرت خواهی کنی و مثل یک بچه خوب بگیری بخوابی .

هنوز هم توی شوک بودم . دیوید سرش رو بالا میاره و نگاهی به چهره مبهوتم میندازه .

من: می..میخوای چیکار کنی؟!

_ واضح نیست؟! میخوام قلقلکت بدم !

من: خب ..خب چرا سرت رو میاری داخل گردنم !؟

دیوید دوباره خم میشه و با صدای بمی میگه : برای این !

این رو میگه و لب هاش رو روی گردنم میزاره و با دهنش شروع به قلقلک دادنم میکنه . جیغی خفه ای میزنم و شروع به خندیدن میکنم .

حدود چند دقیقه ای به این کارش ادامه میده . از خنده اشک از چشم هام داشت جاری میشد .

بریده بریده همراه با خنده رو به دیوید میگم:

من: ددد…دی…دیویدد..تورو خدا …وای ..وای توروخدا ..جیغ ..بسه ب..بسهه!..غلط ..غلط کردم ..ولم کن .

دیوید کارش رو متوقف میکنه . سرش رو از گردنم بیرون میاره و میگه:

_ قبول داری که باختی!؟

هنوز هم داشتم میخندیدم و از شدت خنده داشتم نفس نفس میزدم . ولی کم نمیارم و سرم رو به نشانه نه تکون میدم .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ خب پس یک دور دیگه میریم که قلقلکت میدم .

من: نه نه ..اشتباه کردم..قبول دارم ..من باختم !

_ افرین حالا شدی یک دختر خوب ! قرار شد اگه من بردم هر کاری بگم بکنی مس اللنم به حرفم گوش بده و همینجا تا وقتی که بگم بمون و بگیر بخواب!

اشک هایی که به خاطره خنده از صورتم جاری شده بود رو پاک میکنم و پشت چشمی برای دیوید نازک میکنم.

دیوید سری تکون میده و از من فاصله میگیره و خودش رو روی تخت پرت میکنه .نفس عمیقی میکشه و میگه:

_ تا به حال شبی به این خوبی نداشتم .همیشه با دغدغه فکری و سر درد های زیاد میخوابیدم اما الان فکرم ازاده و سر دردی ندارم . احساس میکنم خوشحالم .

نیشخندی میزنه و ادامه میده :

_نمیدونم چند وقته همچین حسی رو نداشتم .

من: از کجا میدونستی که من روی گردنم حساسم و فقط از اون ناخیه قلقلکی هستم ؟!

دیوید به سمتم میچرخه و عمیق نگاهم میکنه . بعد از چند ثانیه میگه:

_ یکی رو میشناختم که هیچکس نمیتونست قلقلکش بده. همیشه سر اینکه کسی بتونه با قلقلک خندش رو دربیاره با دیگران شرط میبست و همیشه هم برنده میشد. یک روز به طور تصادفی فهمیدم اون روی گردنش خیلی حساسه و یک جورایی نقطه ضعفش هست . باخودم گفتم شاید این کار روی توهم اثر بزاره.

من: اون شخص کیی بود؟!

_ خیلی سوال میپرسی بهتره بگیری بخوابی!

این رو میگه و برمیگرده پشت به من میخوابه . با اینکه حالم خوب نبود کوتاه نمیام و میگم:

من: بگو دیگه چرا ادم رو میزاری تو خماری!

_ اگه بهت بگم دست از سرم برمیداری و میزاری بخوابم؟!!

من: اره تو بگو من قول میدم چیزی دیگه ای نگم .

_ اون شخص خواهر دنیل بود

من: چه جالب ! چطور تونستی بفهمی..

دیوید وسط حرفم میپره و میگه :

_ قرار شد اگه بهت بگم دیگه چیزی نگی و بزاری من بخوابم!

من: ایش باشه بخواب! شب بخیر!

دیوید دیگه حرفی نمیزنه و میخوابه . هنوز هم معذب بودم ولی چاره ای نداشتم چون شرط رو باخته بودم باید پیشش میخوابیدم .

من هم مثل خودش پشتم رو رو به دیوید میکنم و سعی میکنم تا افکارم رو کنار بزنم و بخوابم . چیزی نمیگذره که چشم هام کم کم گرم میشه و به خواب فرو میرم .

چند هفته ای از اون ماجرا میگذره . دیگه سرماخوردگیم خوب شده بود. توی اتاق دیوید نمیخوابیدم و از اماندا خواسته بودم تا بزاره تا وقتی رونالد اینجا هست بزاره من پیشش بمونم .

رونالد کمتر به قصر دیوید می امد . دیگه مشغول انجام کارهایی شده بود که براش به اینجا امده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم .

دنیل و دیوید خیلی تلاش میکردن تا بتونن مدرکی علیه رونالد درمورد اون حمله ای که به دیوید شده بود پیدا کنن اما چندان موفق نبودن .

امروز قرار بود دیوید به مخفیگاهی که خواهر جورجیا رو اونجا مخفی کرده بودن بره تا شاید بتونه درمورد رونالد اطلاعاتی به دست بیاره .

امروز رونالد برای انجام کاری به قصر اصلی پیش پدر دیوید رفته بود . این فرصت خوبی بود تا بتونیم مخفیانه به ملاقات خواهر جورجیا بریم .

من به همراه دیوید و دنیل و چندتا سرباز سوار اسب میشیم و به سمت مخفیگاه حرکت میکنیم . حدود چند ساعتی توی راه بودیم چون اونجا تقریبا خارج شهر بود .

سربازها دورتا دور مخفیگاه مستقر میشن . دنیل به جلو حرکت میکنه و وارد مخفیگاه میشه . من و دیوید هم پیشت سرش شروع به حرکت میکنیم .

بعد از حدود یک ربع راه رفتن به در سبز رنگی که به طور خیلی ماهرانه بین درخت ها و پیچک ها استتار شده بود میرسیم .

دنیل در میزنه و بعد از چند لحظه مستخدمی در رو برای ما باز میکنه . وقتی وارد میشم شمشیری رو که مستخدم به طور خیلی ماهرانه داخل لباسش پنهان کرده بود میبینم .

خیلی حرفه ای مخفیش کرده بود . اما الان چون توی افتاب ایستاده بود من تونستم سایه شمشیر رو روی زمین ببینم برای همین متوجه شدم