Is love scary? {P8}
کلیسای بزرگ، مملو از جمعیت بود. آدم هایی سیاه پوش با سر هایی که به نشونه سوگواری کمی به سمت پایین خم شده بودن. دیگه تحمل صبر کردن نداشت، دیگه تحمل اون قوانین رو نداشت... اون فقط یه بچه معصوم و بی گناه بود که مخواست برای آخرین بار صورت مادرش رو ببینه، دلش میخواست برای آخرین بار اون دستای سرد و ضعیف رو توی دستای کوچولوش بگیره. داشت مثل ابر بهاری گریه میکرد، از چشمای درشت و سبزش گوله گوله اشک میریخت. صدای ناله ها و هق هق های پسر کوچولو میان هم همهی مردم گم شده بود. جو گرم، و خفه کلیسا شرایط رو براش چیزی فراتر از غیر قابل تحمل کرده بود. زانو های کوچولوش میلرزید و به زور روی پاهاش وایستاده بود.
چی میشد اگه میتونست دوباره اون صدای گرم و دوست داشتنی رو بشنوه؟ چی میشد اگه میتونست بازم خودش رو توی اون آغوش پر مهر بندازه؟ در یک کلام، اوضاع فاجعهای بیش نبود، حقش نبود که توی زندگی این همه زجر بکشه.
لباس مشکی رنگش رو توی مشتاش مچاله کرد، از اینکه در آینده پادشاه بشه متنفر بود، از این قوانین سختگیرانه متنفر بود از تمام این اتفاقات تلخ متنفر بود...
الان غصه مادرشو میخوره، و بعدا هم غصه مرینت رو، دیگه حتی اونم نمیتونه ببینه، چه تلخ!
نینو هم به عنوان پسر وزیر پادشاه دردسر هایی داشت، با تمام وجود دلش میخواست که الان پیش دوست عزیزش باشه. دیگه تحمل نکرد و بدون توجه به حرفای پدرش و نگهبانای کنارشون، و حتی پادشاه، به سمت آدرین دوید و اونو توی آعوشش کشید.
آدرین با صدایی که کلش با بغض پر شده بود گفت: ن..نی..نو... چ...را...
نینو همونطور که سعی داشت آدرینو آروم کنه گفت: آروم باش آدرین...
هیچ چیزی، واقعا هیچ چیزی برای گفتن توی ذهنش نبود، میدونست که قدرت کلمات در برابر این غم بزرگ هیچه...
شاید اگه مرینت اینجا بود حداقل میتونست بهش کمی آرامش بده، ولی انگار مرینتم قراره درگیر یه غم خیلی بزرگ بشه...
1628 کاراکتر
Written by Charlotte
شنبه، 27 اوت
این پارت یکم کوتاه شد به کوچیکی خودتون ببخشید. '-'