عشق جهنم پارت ۱۷
سلام ببخشید دیر شد با ۸ کامنت میریم بعدی مرسی کامنت ها زیاد بود. خیلی خوشحال شدم.😘
عشق جهنم
شروع پارت ۱۷
اما ترجیح دادم نپرسمشون چون مشخص بود دنیل اعصبانیه .
الان وقت مناسبی نبود برای سوال پرسیدم . به تکون دادن سری اکتفا میکنم اما بازم نمیتونستم بیخیال اماندا بشم .
_ اما اماندا ..
دنیل حرفم رو قطع میکنه و میگه :
_ نمیزارم به سیاه چال بندازنش . تو فقط اینجا نباش . برو تو اتاقت و در رو قفل کن و تا وقتی نگفتم هم بیرون نیا .
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه از پله ها پایین میره . اصلا درک نمیکردم که چرا باید خودم رو از اون زن مخفی کنم!
با اینکه دنیل گفته بود داخل اتاقم برم اما نمیتونستم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم .
پشت دیواری خودم رو مخفی میکنم تا بتونم به حرف هاشون گوش بدم . اینجوری تو دید نبودم و کسی نمیتونست من رو ببینه .
هر چند چون من بالای پله ها بودم کسی من رو نمیدید. فقط من روی بقیه دید داشتم .
دنیل: اینجا چه خبره ؟
با شنیدن صدای دنیل اون زن و اماندا به طرفش برمیگردن .
_ اوه شمایین جناب دوک ! خوب شد امدین من همین الان میخواستم این ندیمه گستاخ رو به سیاه چال ببرم .
دنیل نگاهی به اماندا میندازه
دنیل: چرا میخواستید اماندا رو به سیاه چال بندازید؟
_ برای اینکه اون یک ندیمه گستاخ و بی ادبه .اون جایگاه خودش رو نمیدونه و به من دستور میده.
اماندا میخواست حرفی بزنه که دنیل دستش رو به نشانه سکوت بالا نیاره و رو به اون زن میگه :
دنیل: بانو الکساندرا این ندیمه چه دستوری به شما دادن ؟
_ اون مانع ورود من میشه و به دروغ میگه که شاهزاده گفته من نباید وارد قصر بشم .
دنیل: این ندیمه درست گفته بانو . شما اجازه ورود به قصر شاهزاده رو در غیاب ایشون ندارید .
_ چی! این امکان نداره ! اون نمیتونه همچین دستوری رو بده! چه غلطا.!
روی صورت دنیل اخم غلیظی میشینه . با صدایی که سعی زیاد بالا نره رو به الکساندرا میگه :
دنیل: بانو الکساندرا مواظب حرف زدنتون باشید! حق توهین به شاهزاده رو ندارید. ایشون هر کاری که بخوان میتونن انجان بدن . شما در مقامی نیستید که بخواید دستور های ایشون رو نقض کنید
_وا من که چیزی نگفتم!چرا اعصبانی میشید شما ؟!
این رو میگه و روشو از دنیل برمیگردونه . حالا میتونستم چهرش رو ببینم . با دیدن صورتش سرم تیر شدیدی میکشه .
دستم رو روی سرم میزارم و فشار میدم . چهره الکساندرا خیلی برام اشنا بود . انگار قبلا اون رو جایی دیده بودم.
اما یادم نمی امد کجا .چشم هام رو میبندم تا سرم یکم بهتر بشه .با بستن چشم هام انگار خاطره ای توی ذهنم نقش میبنده .
در حال بازی کردن با چندتا دختر دیگه بودم . داشتیم دنبال هم میدویدیم که یک دفعه به یکی از اون دختر ها برخورد میکنم.
دختر روی زمین می افته . با عجله به سمت اون دختر میرم . دستم رو دراز میکنم تا از زمین بلندش کنم.
اما اون دختر دستم رو پس میزنه و میگه :
_ به مامانم میگم من رو ها دادی !
این رو میگه و از روی زمین بلند میشه . به سمت تپه خاکی که کمی اون طرف تر بود میره و دستش رو له خاک ها میماله و به لباسش میزنه .
زبونش رو برام درمیاره و به سرعت از اونجا دور میشه . از کارش تعجب میکنم اما زیاد برام مهم نبود .
شونه ای بالا میندازم و به بازیم ادامه میدم . چیزی طول نمیکشه که با صدای جیغ یک نفر دست از ادامه بازی میکشم .
تا میام ببینم صدای جیغ مال کی بوده یک طرف صورتم میسوزه. اون دختر بچه رفته بود مامانش رو اورده بود .
_ دختره احمق چطور جرعت کردی دختر من رو روی زمین بندازی ؟
خیلی ترسیده بودم . با صدای لرزون رو به زن میگم
من: بانو الکساندرا من دخترتون رو ننداختم .
_ ساکت باش . یه نگاه به لباسای دختر من انداختی ! همشون پره خاک شده . چطور به خودت اجازه دادی همچین بلایی سر دختر من بیاری!
من: من ..من ..خب ..خب از عمد نبود . من نمیخواستم ایشون روی زمین بی افتن . بعدم خودش به لباسش خاک زد . لباسش کثیف نبود .
_ یعنی میگی دختر من دروغ میگه؟!
سرم رو تکون میدم . الکساندرا دوباره دستش رو بالا و توی گوشم میزنه .
_ بچه احمق .. دختر من هیچ وقت به من دروغ نمیگه