عشق جهنم پارت ۱۴

Marl Marl Marl · 1401/05/20 15:09 · خواندن 6 دقیقه

عشق جهنم

شروع پارت ۱۴

لبخند خجلی میزنم و سرم رو تکون میدم . خیلی حس بدیه که نمیتونستم حرف بزنم .
انگار ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده .
اهی میکشم و سعی میکنم به این افکارم خاتمه بدم . به سینی حاوی غذا نگاه میکنم .
حالا با این دستا چجوری غذا بخورم!
به اماندا نگاه میکنم که در حال کشیدن پرده های اتاقم بود .
سعی میکنم با دست های باند پیچی شدم قاشق رو بردارم .
اما فایده ای نداشت . دوباره سعی میکنم . کمی موفق میشم.
اما قاشق از دست هام ول میشه و با صدای بدی داخل سینی می افته.
اماندا با صدلی قاشق به سمتم برمیگرده .
_ چیشد دخترم ..چیکار داری میکنی
اه لعنتی نمیخواستم اماندا بفهمه . کنارم میاد و نگاهی به قاشق افتاده توی سینی میکنه .
_ ایزابلا خب میخواستی غذا بخوری به من میگفتی تا کمکت کنم . چرا خودسر کاری رو انجام بدی .
نمیخواستم اماندا بهم غذا بده . خیلی برام سخت بود که بخوام شخص دیگه ای کارهام رو انجام بده .
بغض بدی به گلوم چنگ میزنه . لعنت بهت دیوید .نگاه به چه خفتی من رو انداختی .
من تا کی باید این وضعیت رو تحمل کنم ؟ تا کی باید مثل یه تیکه گوشت نه حرف بزنم نه بتونم از دست هام استفاده کنم ؟
اماندا قاشق پر از غذا رو به سمتم میاره . نگاهی به دست و قاشق پر از غذا میندازم . دیگه نتونستن بغضم رو کنترل کنم .
قطر اشک سمجی از گوشه چشمم پایین میچکه . سرم رو به سمت مخالف اماندا میگیرم و با دستم اشکم رو پاک میکنم .
اماندا قاشق رو توی ظرف میزاره . از جاش بلند میشه و بدون حرف سرم رو توی اغوشش میگیره .
اروم شروع به نوازش سرم میکنه. انگار منتظر یه تلنگر بودم تا سیل اشک هام به راه بی افته.
اماندا بی حرف ایستاده بود و نوازشم میکرد . انگار خودش هم میدونست به این سکوت احتیاج دارم .
بعد از گذشت چند دقیقه اشک هام بند میاد و سرم رو از توی بغل اماندا بیرون میارم و نگاهش میکنم .
_ سبک شدی؟
سرم رو به نشونه موافقت تکون میدم . از من جدا میشه . دستمالی میاره و کنارم میشینه .
اشک هام رو پاک میکنه و موهام رو از توی صورتم کنار میزنه و به پشت گوشم میبره.
_ خب دیگه نوبتی هم که باشه الان نوبت خوردن غذا هست .
باز هم قاشق پر از غذا رو به سمتم میگیره . هنوز هم دوست نداشتم اماندا بهم غذا بده اما چاره ای نبود .
دهنم رو باز میکنم و اماندا قاشق غذا رو داخل دهنم میزاره . هر قاشق غذایی که میخوردم اماندا مرتب از من میپرسید که چیزی هم راهش میخوام یا نه .
_ ماست میخوای ؟
قاشق بعدی
_ سالاد میخوای ؟
همینجوری کل محتویات داخل سینی رو نام میبرد . من هم با کمال پرویی با همشون موافقت میکردم .
خب چیکار کنم گشنمه! با هر چیزی میشه شوخی کرد بجز شکم . باید غذا خوب بخورم تا زودتر خوب بشم یا نه ؟!
_ خب دیگه تموم شد غذا .
به سینی نگاه میکنم . همه غذا ها و مخلفات خورده شده بودن . اوه یعنی همه این ها رو من خوردم ؟! خخخ اشکال نداره نوش جونم والا.
اماندا سینی غذا رو جمع میکنه . از روی تختم بلند میشه و سینی رو توی دست هاش میگیره .
_ خب بهتره استراحت کنی عزیزم . من هم میرم بیرون تا تو راحت باشی.
لبخندی بهش میزنم . اماندا به سمت حرکت میکنه تا از اتاق خارج بشه .
اما وسط راه می ایسته و به سمتم برمیگرده .
_ اها یادم رفت این رو بهت بگم .. یه زنگ کنار میز مطالعت هست . هر وقت بیدار شدی اون رو به صدا در بیار تا بیام پیشت .
سرم رو تکون میدم .
_ خب خوبه . من دیگه برم . خدافظ عزیزم .
اماندا از اتاق خارج میشه . تقریبا خواب از سرم پریده بود .
از روی تختم بلند میشم و به سمت میز مطالعم میرم تا کتابی بخونم.
پشت میز میشینم . از بین کتاب هایی که توی کتاب خونه میز مطالعم بود یکی رو انتخاب میکنم.
میخوام کتاب رو بردارم تا بخونمش .اما با این دست های باند پیچی شده نمیتونستم .
کلافه از پشت میز بلند میشم و داخل اتاق شروع به راه رفتن میکنم . خیلی اعصبانی بودم .
دقیقا هیچ کاری با این دست ها نمیتونستم بکنم .دوست داشتم از اعصبانیت جیغ بکشم .
به سمت تختم میرم و خودم رو با اعصبانیت روش پرت میکنم .
سرم رو داخل متکا فرو میبرم و شروع به جیغ زدن میکنم .
انقدر جیغ زدم که گلوم درد گرفت . احساس بهتری داشتم. اما هنوز هم ناراحت بودم . نمیدونم چقدر گذشت که کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم .
نزدیک های ظهر بود که از خواب بیدار شدم . اوف یعنی از دیشب تا الان من خواب بودم؟
از روی تختم بلند میشم و خوابالو به دسشویی میرم. خب حالا چحوری با این دست هام صورتم رو بشورم!
با هزار مکافات صورتم رو با پارچه خیسی تمیز میکنم و از دسشویی خارج میشم . به بدنم کش و قوسی میدم .
یاد حرف اماندا می افتم که گفته بود هر وقت بیدار شدم زنگ رو به صدا دربیارم تا پیشم بیاد.
زنگ رو به صدا در میارم و منتظر امدن اماندا میشم . بعد از گذشت چند دقیقه اماندا با بسته ای وارد اتاقم میشه .
_ بالاخره بیدار شدی خوابالو . ظهر بخیر!
لبخندی به اماندا میزنم و سرم رو تکون میدم . دیروز موقع خواب داشتم به این فکر میکردم حالا که نمیتونم حرف بزنم یا بنویسم بهتره با لب زدن بتونم حرفم رو به دیگران بگم
برای همین برای اماندا لب میزنم .
من : سلام اماندای عزیزم ..صبح بخیر.
اماندا با ذوق نگاهم میکنه .
_ ایزابلا چه راه خوبی برای حرف زدن پیدا کردی . حالا که نمیتونی بنویسی میتونی با لب زدن با دیگرلن ارتباط بر قرار کنی .
ب سرم رو تکون میدم . خودم هم خیلی خوشحال بودم که میتونستم حداعقل اینجوری تا حدودی منظورم رو به دیگران بفهمونم .
نگاهم به جعبه داخل دست اماندا میوفته . شمرده شمرده شروع به لب زدن میکنم تا اماندا بتونه حرف هام رو لب خونی کنه .
من: این جعبه چیه؟
_ این جعبه توش باند و دارو هست . اوردمش توی اتاقت تا وقتی دکتر امد باندت رو عوض کنه و بهت دارو بده .
برای اماندا لب میزنم .
من: دکتر کِی میاد؟
اماندا نگاهی به ساعت داخل اتاقم میندازه .
_ تقریبا ۴۰ دقیقه دیگه اینجاست . پس وقت داری صبحونه بخوری . زیاد عجله نکن .
سرم رو تکون میدم و لب میزنم .
من: باشه .
اماندا جعبه رو کنار تختم میزاره و رو به من میگه :
_خب صبحونه رو داخلاتاقت میخوری یا میایی سالن غذا خوری؟
با امدن اسم سالن غذا خوری لرزی میکنم . از اون سالن خاطره خوبی نداشتم . یه جورایی انگار برام نحسه
برای اماندا لب میزنم .
من: اگه میشه توی اتاقم صبحانه بخورم .
_ باشه پس من میرم صبحانتو بیارم
بعد از اینکه اماندا صبحونم رو بهم داد . از اتاق خارج میشه . چند دقیقه بعد همراه با دکتر وارد اتاقم میشه .
جرج با لبخندی به سمتم میاد
_ سلام ایزابلا .باز هم همو دیدیم .
اروم شروع به لب زدن میکنم تا بتونه حرف هام رو لب خونی کنه .
_سلام جرج .انگار سرنوشت اینجوری رقم خورده که هر وقت من و تو هم رو میبینیم سر من بلایی امده باشه.
_ اوه امیدوارم دفعه بعد دیدار بهتری داشته باشیم و بلایی هم سر تو نیومده باشه .
سرم رو تکون میدم. جرج از توی کیفش عینکش رو درمیاره و روی چشم هاش میزنه .
_ خب ایزابلا دست هات رو بده من تا معاینشون کنم
دست هام رو بهش میدم .جرج هم شروع به باز کردن باند دست هام میکنه. در حین باز کردن میگه:
_ بهتر وقتی باند رو کامل از روی دستت برداشتم به دستت نگاه نکنی .