خاطره
سلام به کاربران عزیز لیدی باگ.آپامه برای شروع یک خاطره داره براتون.یکی ازروزهای دانشگاه کمی زودتربه سلف رفته بودم. سالن غذاخوری دخترها وپسرها از وسط توسط دیواری جدامیشد.ولی آشپزخانه یکی بود وبصورت اپن که انتهای دیوار این سالن به آشپزخانه ختم میشد.موقع تحویل غذا دخترها وپسرها دیده می شدن.
اون روز که زود رفته بودم برای غذا,سالن دخترهاسرمیزی دونفربودن نمیشناختمشون ولی ازدانشگاه خودمون وازیک خوابگاه بودن. منم سرمیزشون نشستم وسلامی
کردم,اوناهم شادوشنگول جوابم رو دادن.کمی گذشت وتاآمدن بچه هابرای غذاخوردن زمان بود.کمدی درسالن سمت دانشجویای دختربود که بعضی ازلوازم مربوط به
آشپزی در اون بود.
کمک آشپز ازداخل آشپزخانه اپن وارد سالن دانشجو دخترا شد وبه سمت کمد رفت ,درکمد روباز کرد وشیشه گلابی روبرداشت.یکی ازاون دودختر گفت:اوووه میخوان تحویلمون بگیرن ,(برنج عطزگلاب) ,منم قاطی شوخیشون شدم وگفتم چی چی لابد سوزوندن میخوان بوش بلند نشه که گلاب میزنن.اون دوتاحرف من روگرفتن وچند بار کمی بلند تکرار کردن ,اهالی آشپزخونه که نشنیدن اما دانشجویای دخترچند تایی وارد سلف غذامیشدن ,این حرف روشنیدن وجدی گرفتن وهمینطورکه به دانشجویای دختردرسلف اضافه می شددیگران هم زیر لب به هم مزمه می کردن که غذا سوخته.موقع گرفتن غذااز دم آشپزخونه یکی ازدخترهاکه جسورتربودش روکردبه آشپزگفت:آقاحواست کجاست غذاروسوزوندی,آشپز بنده خدا اخماش رو توهم کردوگفت:کجاغذاسوخته ,توسوخته می بینی.
دخترهای دیگه صداشون روبلند کردن که غذاسوخته,پسرهابه دنبال این حرف اونها هم شاکی شدن و یکی ازپسرها جفت زد روی اپن که دست به یقه بشه با آشپز و
کمک آشپز.من کمی دلم برای آشپزه سوخت, حالایک چیزی من گفتم,به شوخی به اون دو دختر ا چی شد.بعد خوردن ناهار همه دخترها رفتیم خوابگاه.
مدیرخوابگاه پرسید غذاچی بود وچطوربود؟یکی یکی می گفتن غذاخوب بود اماآشپز سوزونده بود.
****************************
اگه غذاخوب بودواگر بوی سوختگی نداشت بازغذاسوخته بودچی بود!!!!!!
یکشایعه پراکنی روبه چشم خودم دیدم ازاین جالبتر برام این بودکه خودم برای اولین بار شایعه ساز شدم.اماناخواسته بید.
اگه کمی هم جالب بید باکامنتهاوخلاصه......یادتون نره.