خاطراتی از نو پارت 18

Delaram · 13:02 1401/05/02

✨خاطراتی از نو ✨

پارت 18💌

تو جام غلط زدم و با دستم الارم گوشیم رو خاموش کردم... با دیدن ساعت روی دیوار که تیک تاک کنان بهم هشدار می داد که دیرم شده...ترسیده داد خفه ای زدم و دستپاچه پتو رو کنار زدم با کنار زدن پتو از تخت پایین پرت شدم و روی زمین افتادم پکر به سقف نگاه کردم و با گریه نالیدم

-چرا اخه؟!...


*** ساعت 20:55 
دستم رو بالا اورد و چند ضربه اروم به در زدم... با "بفرماییدی" که گفت دستگیره درب رو کشیدم و وارد شدم

سرش رو بالا اورد و با کلافگی گفت

-به موقع امدی !..

لبخند کمرنگی زدم و به سمتش رفتم یکی از صندلی های چرخ دار میز کنفرانس رو کنار میز مدیرتش گذاشتم و به نقشه انبار نگاه کردم و کنجکاو از این همه کلافگی گفتم

-چیشده!؟

دستش رو روی قسمتی که خط تولید قرار داشت گذاشت و گفت

-به مشکل برخوردیم ...باید دستگاه هارو یه  سرویس اساسی کنیم... قطعاتی مثل برینگ‌ها، تسمه‌ها،روان کننده ها و بعضی از قطعاتی که بیشتر در معرض اصطکاک هستن رو باید تعویض کنیم و با قطعات نو جایگزین کنیم ...
بیشتر دستگاه از قسمت‌های ثابت و متحرکی تشکیل شدن که به دلایل مختلفی از قبیل سایش، خوردگی، شکستگی، سوختگی این قسمت‌های مختلف موجب می‌شه که این دستگاه ها، عملکرد درستی نداشته باشن یا  در حین کار متوقف بشن....
واحد فنی باید لیست قطعات یدکی هر دستگاه رو به تفکیک تهیه کنه و برای هرکدوم از این قطعات حداقل تعداد موجودی در انبار رو تعریف کنه تا موقع خرابی‌های ناگهانی هزینه‌های تحمیل شده بر خط تولید رو به حداقل برسونه.
می خوام روی تمامی این اتفاقات نظارت کنی و تمام سفارشات لازم رو انجام بدی...!

به چهره اش خیره شده بود و قصد جدا کردن نگاهم رو نداشتم و در عین حال به حرف هاش هم توجه می کردم... دستی به یقه تیشرت سیاه رنگش کشید
و نگاه اتشینش رو بالا اورد و به سمتم پرتاب کرد...
صندلی چرخ دارم رو محکم جلو کشید که باعث شد ناگهانی به جلو پرت بشم!
چند بار محکم پلک زدم و دسته صندلی رو زیر دست های عرق کرده ام فشردم

 مات برده نگاهش کردم نگاهش رو روی تک تک اجزای صورتم گذروند و رو چشم هام متوقف کرد

با دستش فکم رو محکم گرفت و فشرد  با اخم گفت
-حواست به نقشه باشه نه من!...

ریز خندیدم و تیک وار ابرومو بالا انداختم ...
 به پنجره قدی که هوای تاریک شهر رو به نمایش گذاشته بود اشاره کردم

-از ساعت کاری گذشته مغزم ارور داده دیگه حواسش هرجا هست جز کار...!

نگاهش رو به ساعت دیواری اتاقش داد و با اخم گفت 

-چه زود گذشت... 
پشت چشمی براش نازک کردم و بی حرف نگاهش کردم 

نگاهی به ساعت انداختم و از جا پاشدم 

-همچین زود هم نگذشت...!

روی مبل چرمِ قهوه ایی که وسط اتاق قرار داشت نشستم ...
و به اگرست که پرونده های مختلف رو مرتب می کرد خیره شدم 
نگاهم رو حس کرد سرش رو بالا اورد و گفت
-میتونی بری
باشه کوتاهی گفتم و سمت در اتاق حرکت کردم
از اتاق بیرون زدم
با دیدن سالن غرق در سکوت که تنها صدای خش خش پرونده هایی که اگرست درستشون می کرد میومد 
ارامش خوبی بهم دست داد 
درب اتاق رو که نیم باز بود همینطور رها کردم و سمت درب اهنین کاروخونه راه افتادم 
دستگاه های خط تولید دو طرف و در دوگوشه سالن چیده شده بودن و چراغ انتهای سالن تنها روشن کننده فضا بود 
صدای کفش های اسپرتم که به سرامیک ها برخورد میکرد تنها صدای موجود بود...! 
صدای بسته شدن در و نوای   کلید ها که بهم برخورد میکردن همهمه کمی رو به سالن نیم تاریک می بخشید...!

با صدای قدم های محکم ادرین که به من نزدیک می شد ناخودگاه ضربان قلبم ریتمش کند و تند شد...!
کنجکاو به ادرین که حالا به نزدیکی من رسیده بود نگاه کردم...

از ساعت کاری گذشته بود و تنها نگهبان بود که داخل اتاقک نگهبانی بیرون از فضای سالن در کارخونه نگهبانی می داد...!
شونه ای بی تفاوت بالا انداختم و ساعدم رو مقابل صورتم قرار دادم با دیدن ساعت که 9:5 نشون می داد با عجله بیرون زدم... 
با دیدن محوطه تاریک و تیربرق های بلندی که این فضا رو تقریبا نورانی می کردن کمی ترسیدم ...!
لبم رو زیر دندون بردم و طبق عادت جوییدم ...
با دیدن نگهبان که دستش رو زیر چونه زده بود و چرت می زد 
تک خنده ای کردم و با انگشت اشاره به شیشه اتاقک نگهبانی زدم 
امروز اولین روزِ کاریم بود و با این پیر مرد مهربون که از قضا ابدارچی هم بود 
خیلی صمیمی شده بودم...
چرتش پاره شد و نگاه گیجش رو به اطراف چرخوند با دیدن من لبخند مهربونی زد و از اتاقک بیرون امد 

-من دیگه میرم عمو ...مراقب خودت باش!
لبخندش عمق گرفت و با گفتن خسته نباشیدی بدرقم کرد...
درب سبز رنگ اهنین با ریموتی که اقای اسمیت داشت به ارومی باز شد و من سمت ماشینم حرکت کردم
سوار شدم و استارت زدم و با بوقی که برای اقای اسمیت که دست هاش رو پشتش گره زده بود... زدم ؛

از دروازه بیرون امدم...
پشت سرم ماشین مشکی رنگ اگرست بیرون امد و با سرعت ازم جلو زد...

نوچ نوچی کردم و نگاهم رو دوخته به جاده داخل افکارم غوطه ور شدم
کمی از خودم ترسیده بودم ...
این توهماتی که اخیرا دچارش بودم و خواب های وحشناکی که تنها تیکه های محوی از اون رو یادم میاد...!
من قبلا هیچ وقت سابقه دیدن همچین خواب ها و وهم هایی رو نداشتم!...
شقیقه ام رو توسط دو انگشتم ماساژ دادم و با دقت بیشتری به جاده خیره شدم
با دویدن تصویری زیر پلکم ناخواسته نفس هام به شماره افتاد
با صدای دادی که امد و ماشینی که از جلو میومد و چراغ می داد
جیغ خفه ای کشیدم
و پام رو با فشار روی پدال ترمز فشار دادم ماشین کمی چپ شد و جیغ لاستیک ها در امد ...

سریع پیاده شدم و دنبال ماشین اگرست گشتم...

  کیلومتر ها از شهر فاصله داشتم و ماشین ادرین خیلی وقت بود که ازم سبقت گرفته بود!

ماشین های زیادی که با سرعت از کنارم می گذشتن و تند باد ایجاد کرده بودن ...

با دستم تره ای از موهای بلندم که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوش دادم ...
خبری از ماشین اگرستو تصادف نبود و این خبر از یک وهم دیگه می داد !...
در ماشین که طاق باز بود رو بستم و بهش تکیه دادم چشم هام رو مالیدم 
-اخ
قسم می خورم که صدای ادرین رو شنیدم !..
نگاهم رو سردرگم داخل جاده چرخوندم هیچ چیز نبود... 
سریع با شماره ای که مطلق به ادرین بود و چند ساعت پیش از منشی که تازه استخدام شده بود گرفتم ،تماس گرفتم
و قدم زنان منتظر موندم...
با چندمین بوق انتظاری که خورد و صدای زنی که به نرمی می گفت مشترک مورد نظر پاسخ گو نمی باشد ...
لبم رو جوییدم و سعی کردم صحنه تصادفی که دیدم رو به خاطر بیارم!
با دیدن تابلو فرعی که چند متر قبل دیده بود و به یکی از شهرک های اطراف ختم می شد ...
سوار ماشینم شدم و دور زدم
شاید واقعا ادرین تصادف کرده !..
عین دیوونگی بود اما نمی تونستم از این احتمال عجیب و غریب بگذرم که شاید من اون رو دیدم ..!
بعد از کیلومتر ها رانندگی وقتی که به هیچ نتیجه ای نرسیدم به خونه رفتم و پس از احوال پرسی و امار گرفتن از خانم شارلوت که می گفت 
اریک کلی نگرانم بوده وچرا جواب تلفنم رو نمی دم!؟...

تلفنی که اریک با سیم کارت مخصوصش بهم داده بود رو همیشه خونه می ذاشتم تا از هر نوع احتمالی جلوگیری کنم...

 خانم شارلوت گفت که چند بارهم به اون زنگ زده و اون خیالش رو از بابت سلامتیم راحت کرده ...

سمت اتاقم رفتم و خسته در حالی که لباس هام رو عوض می کردم ..

پیغامگیر تلفن اتاقم  رو باز کردم
-سلام مرینت ...امیدوارم حالت خوب باشه...
متاسفم که وقتی بیمارستان بودی نیومدم ... کارل این اجازه رو بهم نداد.. بهتره یه مدت بدون من کارات رو پیش ببری دیگه نقشه برای نزدیک شدنتون بهم لازم نیست مثل اینکه خود به خود کارها انجام میشه ... سعی کن به خانوادشون نفوذ کنی ...یادت نره ما فقط چندتا نشونی از جای نگهداری دختر هایی که قاچاق میشن و ،...و ملودی میخوایم... مراقب خودت باش...!
و بعد صدای بوق هایی که داخل اتاق اکو می شد!
پیغامگیر روی پیغام دوم رفت و صدای الیا تو گوشم پچید 

-سلام مرینت...چند بار به تلفنت زنگ زدم خاموش بودی فردا منو نینو برای اسکی می ریم ..خیلی دلم می خواد توهم بیای...راستی نگفتی  پروژه کاری که اینجا داری چند وقت دیگه طول میکشه ؟!... اگر پیغامم بهت رسید لطفا زنگ بزن...

صدای بوق های کشیده دوباره زده شد و من همچنان درگیر شونه کردن موهای بلندم بودم

-مرینت عزیزم ..خوبی؟!...لطفا هر زمان وقت کردی بهم زنگ بزن ...

این صدای لوکا بود! ...

روی صندلی میز ارایشم نشستم و به خاطرات خیلی قدیمی سفر کردم...

"-حاضری؟ 

لوکا:
 آره... فقط یادت باشه اولین چیزی که درباره ی هم دیگه تو ذهنمون اومد رو باید بگیم ...  بدون مکث... بدون فکر...  

- باشه تو شروع کن...

لوکا : اولین بار که دیدمت خودخواه و مغرور به نظرم اومدی...کلی هم اون روزا پشت سرت حرف می زدم ... 

-من واست تو دانشکده اسم گذاشته بودم...  بهت می گفتم یخچال طبیعی... چون خیلی سرد برخورد می کردی با همه... 

لوکا: بدجنس...  یادته تو مهمونی وقت رفتن کفشاتو زیر آب گرفته بودن و مجبور شدی کفشاتو خیس پا کنی...  اون کار من بود

- پس اینطور...یادمه می گفتی برگه جریمه ماشینای دیگه رو میان میذارن رو شیشه ماشینت و کلی حرص می خوری قبل از اینکه بفهمی واسه تو نیست ...  اونم کار منه دیگه

لوکا : من یه بار تو زندگیم عاشق شدم!

-باختی...  قرار بود درباره ی هم دیگه بگیم...  این چه ربطی به من داره ؟-

لوکا : همش به تو ربط داره.! "

شونه رو به ارامی روی میز گذاشتم و از جا پاشدم سمت تخت رفتم و بعد از خاموش کردن برق ها با کنترل مخصوصش اباژور کنار تخت رو روشن کردم ....

از اون بازی به بعد وقت نشد لوکا رو ببینم و نمی دونم اگر بازهم لوکا رو ببینم چه عکس العملی باید نشون بدم!.. 
بعد از مدت ها تماس گرفته بود و این مطمئنا زیر سر الیا بود..! ...
من یک مامور مخفی بودم و ریسک بزرگی بود اگر کسی متوجه می شد و من. حتی اجازه گفتن به افراد درجه یک خانواده ام رو حتی نداشتم ...!
لوکا پسر ارومی بود و دنبال ارامش اما زندگی من همواره امیخته از هیجان و مشکلات کوچک و بزرگی زندگی بود 
من نمی تونستم با خودخواهی این ارامش زیبا رو از اون بگیرم! ... افکار مزاحمم رو پس زدم و بعد از تنظیم الارمِ موبایلم بیخیال دوش اخر شبم شدم و با افکار درهمی که هر کدوم برام یه صورت مسئله بود به خواب رفتم.   

************

امیدوارم لذت برده باشید!

نظرتون درباره این پارت؟!

ایراد یا مشکلی هم به ذهنتون رسید  لطفا کامنت کنید 

روز خوبی داشته باشید💛