سناریو عاشقانه پارت 28

Delaram Delaram Delaram · 1401/04/31 17:11 · خواندن 7 دقیقه

💕سناریو عاشقانه 💕

پارت28💌

ادرین
محکم پلک زدم تا از حجوم افکار مسمومم جلوگیری کنم
دست هام رو درهم گره زدم و دست به سینه شدم با بالا امدن گارسون و سینی که حاوی قهوه بود نگاهم سمتش کشیده شد
سینی روی میز گذاشت اما نرفت 
نگاه ترحم انگیزش کمی فقط، کمی!
 من رو مجاب می کرد که از روی صندلی پاشم و نگاهش رو برای همیشه خاموش کنم!
دستم رو مشت کردم و روی میز کوبیدم 
قهوه های رو میز لرزید و غلطید و قطرات قهوه روی هوا معلق موند فنجون ها به زمین خوردن و با صدای دلنشینی شکستن
سرم رو کج کردم و با لحن زیر لبه اهسته این روز هام گفتم
-برو
پسرک دستپاچه عقب نشینی کرد و با عجله و ترس از پله ها پایین رفت
حتی اون هم از من ترسید کسی که هیچ شناختی از من نداشت مگرنه تضمینی نمی کردم الان از روی ترس و اضطراب روی تخت بیمارستان نباشه
تازه برگشته بودم به چند سال قبل به ادرین قبل از تصادف 
اما خب اون موقع ها یه دیوونه کامل بودم از این کارها لذت می بردم و سرخوش میخندیدم
شیطنت های گاه و بی گاهم
اما حالا خب هر چیزی غیر چشم های اون دخترک مو سرمه ای اعصابم رو درست مثل بمب ساعتی به ثانیه های انفجارش نزدیک می کرد
گوشه ابروام رو خاروندم و بی حوصله نگاهم رو چرخوندم

حتی یک نفر را نداشتم که بهش بگم مجبورم..

کسی باشه که بهش بگم 
اون دختر رو دوستش دارم

براش بگم از همچی 
خیال نمی‌کنم بفهمه با همه ی توضیح هایی میدم بازهم نمیفهمه!. هیچکس نمی‌دونه و نمیتونه درک کنه من چه حالی دارم، هیچکس...

دلم از تنهایی باید بپوسه و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار شه...

آدم عاشق باشه و نتونه به کسی بگه؟

غم‌انگیزه نه؟...
ابرو درهم تنیدم مهم نیست از اولش هم همینطور بوده!
دل من کمی پرتوقع شده!
سری از تاسف برای افکار پوچ و تو خالیم تکون دادم
از جا بلند شدم و موبایلم رو داخل جیب شلوارم انداختم 
سوییچ ماشین رو بیرون اوردم و اهسته از پله های پر پیچ خم و اعصاب خورد کنه کافه پایین امدم به سمت پیش خوان رفتم و خسارت فنجون های اش و لاش شده و قهوه های خورده نشده رو پرداخت کردم
به سمت ماشینم رفتم با سوار شدنم نگام سمت صندلی کنار دستم کشیده شد گوشه ابروام خاروندم 
اونقدرهاام بد نشد
خب حداقل رفع دلتنگی کردم هوم؟!
-----------------
قهوه تلخم رو نزدیک بینم بردم رایحه خوبش حالم رو مساعد می کرد!
با زنگ خوردن تلفن خونه به سمتش رفتم
به ارومی برش داشتم از نگهبانی بود
صبر کردم تا به حرف بیاد
-سلام اقا ...
بی حوصله رو کاناپه نشستم
صدای زمزمه وارم نشون از پشت خط بودنم باعث شد ادامه بده
-سلام
-اقا یه اقایی اینجان میگن با واحد 304 کار دارن
ابروهام کمی بالا پرید 
-نگفت کیه؟!
-نه اقا
کلافه دستی به صورتم کشیدم
حوصله هیچ احدوالناسی رو نداشتم
-ردش کن بره
-اما...
با قطع کردن تلفن از جانب من نتونست حرف اضافه ای بزنه 
کاش در حالت عادی هم میتونستی جوری صداش رو قطع کنی تا کمتر حرف بزنه
پسرِ خوبی بود فقط پرحرفی اش روی اعصابم خراش می نداخت!
جرعه از قهوه تلخم خوردم
سرد شده بود 
با نارضایتی سمت کانتر رفتم و قهوه رو روش گذاشتم
با پی در پی کوبیده شدن در واحدم 
عصبی سمت در رفتم 
کی جرئت کرده بود اینطور در بزنه؟! البته این شیوه در زدن تنها من رو یاد یک نفر می انداخت 
درب رو با شدتت باز کردم
با دیدنش لبم سمت بالا کشیده شد و ابروهام بی اراده بالا پرید
نگهبان دستپاچه و با ترس پشتش پدیدار شد 
با تعجب به نگهبان نگاه کردم
-اقا من... من...
با  تته پته کردنش نینو خنده اش گرفت و با سرگرمی نگاهش کرد
وقتی دید نگاه متعجبم هنوز هم به نگهبانه از زیر دستم که روی چهارچوب در بود رد شد و با سرخوشی وارد شد
سری از تاسف تکون دادم
اگر می گفتم. از حضورش خوشحال نشدم دروغ گفتم اون همیشه بلد بود چطور منو غافلگیر کنه 
واقعا دلم تنگ دیوونه بازیامون بود
اما این از گناه نگهبان سربه هوا کم نمی کرد!
 با بدترین نگاهی که از خودم سراغ داشتم به نگهبان نگاه کردم و پس از اندکی تعلل نگاهم رواز سرتاپاش گذروندم 
چند سال از من کوچک تر بود و تیشرت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود موهای مشکی رنگش رو بالا زده بود و درکل سیاه پوش کرده بود 
لب به معذرت خواهی که باز کرد بی حوصله گفتم
-ببخ...
-تکرار نشه
و بدونه حرف اضافه ای درب خونه رو بستم و نگاهم رو داخل خونه به حرکت در اوردم
روی کانتر نشسته بود و در حال دید زدن خونه بود
سری از تاسف تکون دادم و سمتش رفتم
لبخند عریضی زد و پایین امد 
بدون حرف سمتش رفتم و در اغوشم گرفتمش رفیقی که از وقتی یادمه کنارم بوده و پایه همه کثافت کاریام بوده البته به جز این اواخر که به اتریش رفت...

-کِی رسیدی؟؟
نگاهش رو با دلتنگی داخل صورتم کاوید و گفت
+منظورت به پاریسه ؟!
روی کاناپه نشست من رو کنار خودش نشوند

+ دیشب ... وقتی بهت زنگ زدم هنوز فرودگاه بودم ... دوس داشتم اولین کسی باشی که ازامدنم خبر دار میشه

_پس میس کال های ناشناسی که داشتم از تو بود..؟!

تبسمی کردو گفت

+اره
دست هام رو محکم فشرد احساس  خوبی با اینکارش سراسر وجودم رو گرفت
+میدونی این دست ها من رو یاد چی میندازه!

کمی فکر کردم چیزه خاصی به ذهنم نرسید در جواب متفکر گفتم

-نه

+ یاد سنگ ، کاغذ ، قیچی ... یادته؟!.. هر‌کاری که قرار بود انجام بدیم سنگ کاغذ قیچی می کردیم؟؟... برای اینکه امروز کی اون یکی رو بستنی مهمون کنه ... برای اینکه کی فرار کردن از خونه رو گردن بگیره

_ آره یادمه ... همیشه هم تو می باختی!

تو چشم هام نگاه کردو گفت

+اره همیشه تو برنده بودی

با پوزخندی به زمین خیره شدم

-نه من نمی بردم ... تو می باختی ... من همیشه سنگ می‌آوردم ... تو اینو می دونستی و همیشه قیچی می آوردی ... تو همیشه دوست داشتی من برنده بشم حتی به قیمت باختن خودت ... پول تو جیبیاتو بستنی می خریدی ...‌سرزنش هایی که به خاطر فرار کردنمون از خونه بود رو به جون می خریدی ... تو می باختی تا من ببرم

خنده قشنگی کردو گفت

_ بالاخره فهمیدی! ... آره بچه که بودی خیلی قشنگ می‌خندیدی... ولی حالا چشات غم داره
دستی به چشم هام کشیدم

+ چیزی نیست کارای شرکت علاوه بر کارای حرفه ای که دارم کمی زیاد شده...

نگاهش جدی شد ، مچگیرانه!
 ازهمون نگاه هایی که داد می زد 
"باهمه اره؟!... با منم اره؟!"

+لحن غمگین و قلب شکستتم برای همینه؟!

دست از دروغ گفتن برداشتم برای هرکی بازیگری می کردم برای نینو هنچین کاری ممکن نبود!....

خودم رو روی مبل رها کردم و خیره به دیوار روبه روام گفتم

- نه ... واسه باختنه ... تو کاری کرده بودی که من همیشه ببرم ... من به بردن عادت داشتم‌ ... وقتی رفتی اتریش یکی اومد تو زندگیم ... سر خیلی چیزا سنگ کاغذ قیچی می‌کردیم ...  برای چیزای مهم ... من سنگ می آوردم و اون کاغذ ... هر بار من سنگ می آوردم ولی اون همیشه کاغذ بود ... 
سری تکون داد و با لحن غمگینی گفت

+پس تو هم مثل من گیر افتادی؟!

از گوشه چشم نگاهش کردم و لب زدم

-نه اشتباه نکن ... من نمی باختم که اون ببره ... من سنگ‌می آوردم که ببینم یه بار ... فقط‌یه بار برنده شدن من رو انتخاب میکنه ... ؟!
این اواخر این کارو کرد!... اما دیر شد!.، خیلی دیر....وقتی برای نجاتش مجبور شدم قلبم رو در ازای جونش بدم  ... تو چی؟ ....تو بعد از من با کسی سنگ کاغذ قیچی بازی کردی؟

نگاه غم انگیز و پر از احساسی بهم کرد 
نینو میدونست!،
 به این میزان از درک رسیده بود که متوجه بشه هرموضوعی وقته خودش رو داره و الان نباید پا پیچم بشه

+نه ... من فهمیدم که تو زندگی خیلی بهتره که دُنگ بستنیتو خودت بدی ... مشقاتو خودت بنویسی و اشتباهاتت رو گردن بگیری ... ولی همیشه تو زندگی همه ی آدما یکی هست که بهش باختن رو به بردن ترجیح میدی!..

مکثی کرد و ادامه داد 

+ بزنیم.؟!.. سر یه دور دور دوستانه با ماشین کسی که باخت !.. به رسم قدیم...!

لبخند از ته دلی بعد از مدت ها روی لبم شکل گرفت

دستم رو پشت سرم بردمو روبه رواش چهار زانو نشستم کمی شیطنت به کسی اسیبی نمی زد!

_ باشه !... حاضری ؟! ..

سر که تکون داد دو نفری زمزمه کردیم

-سنگ ... ،کاغذ ... ،قیچی!
+سنگ ... ،کاغذ ... ، قیچی!
*****

سلام امیدوارم لذت بره باشید!✨