سناریو عاشقانه پارت 27
💕سناریو عاشقانه 💕
پارت 27💌
یک ماه بعد ...
مرینت....
-مطمئنی که نمیخوای باهات بیام؟!
مارسل رو کنار زدم و با نق نق گفتم
-مطمئنم دیگه...! اون قدر هام بی دست و پا نیستم که تو فکر میکنی
دوباره دنبالم راه افتاد
-رادین رو نمی بری؟!
نوچ کشیده ای گفتم و وارد حیاط شدم قبل از اینکه باز هم نطق کنه گفتم
-مراقب رادین باش
و سریع از در بیرون زدم و در وسیع و بلند عمارت رو محکم پشت سر خودم بستم
با چشم دنبالش گشتم با ندیدنش کلافه موهام رو پشت گوشم فرستادم
با صدای پیامک گوشیم از داخل کیف دستیم بیرون کشیدمش پیامش که روی صحفه گوشی بود برام چشمک می زد
"چند دقیقه دیگه می رسم"
بی حوصله به سنگ جلوی پام لگد زدم و گوشیم رو داخل شلوار جینم هل دادم
به ساعتم که 6 بعد از ظهر رو نشون میداد خیره شدم
صفحه سفید ساعت با عقربه های سیاه و بند سفیدش هارمونی جالبی رو ایجاد کرده بود پیراهن بلند مشکی طرح دارم رو مرتب کردم و خم شدمو درگیر بستن بند اویزون کفش های مشکی -سفیدم شدم...
امروز قرار بود اقای اگرست به دیدنم بیاد وقتی فهمیدم شکه شدم و داخل اتاقم کز کردم
اما خب تا کی؟!
با مارسل ملاقات کرده بود و بهش گفته بود که برای دیدن پسرش امده
قصدم این بود که رادین رو به دیدنش بیارم اما اون بی لیاقت تر از این هاست که بخوام به عنوان پدر به پسر کوچولوم نشونش بدم
وقتی دیروز داخل پارتی که همراه پدرم رفته بودیم دیدمش نظرم عوض شد
شاید اگر می گفتم با هزار دختر تا صبح وقتش رو گذروند و حتی متوجه من نشد دروغ نگفته بودم!
اگر می گفتم اذیت نشدم دروغ گفتم اما خب من همون یک ماه پیش برای عشقش مراسم خاک سپاری گرفتم و اون رو به اغوش گذشته سپردم
اگر نظرم عوض شد به دلیل احساسات خودم نبود...
پسر من به یه پدر عیاش نیاز نداشت و ملاقات امروزم صرفا به خاطر اتمام حجت کردن با خودش و افکار پوچش بود!..
با صدای تک بوقی که امد به حالت اول برگشتم و زنجیر کیف سفیدم رو به سختی فشردم
پیاده شد و عمیق نگاهم کرد
نگاهش معذبم می کرد
پیراهن سفیدی که تا ارنج تا کرده بود و شلوار مشکی و کفش سفیدِ اسپرتش بی اندازه به چهره دلنشینش میومد!
با لحن سردی که بی اندازه ازش متنفر بودم گفت
-سوارشو
سری که کج کرده بود تا ببینمش رو صاف کردم و به این فکر کردم که حتی قدم به زور به بازو عضلانیش میرسه..!
درب جلوی ماشین مشکی رنگش رو باز کردم و سوار شدم
بی حرف ماشین رو به حرکت در اورد
چند دقیقه که گذشت
جلوی کافه ای با دیزاین زیبایی ایستاد و گفت
-رسیدیم
با اتمام حرفش پیاده شد
چشمم رو بی حوصله تاب دادم
و با کشیدن دستگیره در پیاده شدم
به سمت ورودی کافه رفت و من هم به تبعیت از او دنبالش رفتم
دستش رو به در شیشه گرفت و هلش داد با ورودش در رو ول کرد و ایندفعه کف دست من روی در جای خوش کرد و هر دو وارد شدیم
از اینکه شناخته بشم چندان خوشم نمیومد به همین دلیل سعی کردم بدون جلب کمترین توجه به سمت گوشه ای ترین میز کافه برم
اما با کشیدن شدن اسین لباسم توسط کسی تقریبا بغلش پرت شدم
شناسایی کردنش چندان کار سختی نبود این عطر متعلق به یک نفر بود و بس..!
سرم رو بلند کردم و داخل چشم های سبزش تماشا کردم
چشمای همیشه خمارش رو داخل چشم هام گره زد
چی می شد من کمی با روح و روان اون بازی می کردم؟!...
اما نه من مثل اون خیمه شب بازی بلد نیستم ...!
قلبم که در نزدیکی قلبش که قرار بگیره بدون توجه به هیچ چیز...
از خود بی خود میشه!
نگاهش رو ازم دزدید و مچم رو اسیر دست های کشیدش کردو از پله های مارپیچ کافه بالا رفت
میز های گرد قهوه ای سوخته با نظم هر کدوم جایی رو اشغال کرده بودن و کسی پشت اون ها ننشسته بود
به نظر می رسید این طبقه رو به طور کامل رزرو کرده بود
ابرویی بالا انداختم و به انتخاب خودم روی نزدیکترین میزی که به راحتی طبقه پایین دیده می شد نشستم
ادرین هم صندلی مقابل رو عقب کشید با زنگ خوردن موبایلش از جیب شلوارش بیرون کشید و با گفتن
-الان میام
میز رو ترک کرد
توجه ای نکردم و نگاهم رو به پایین دوختم مکالمه دختر و پسری جوونی توجه ام رو به خودش جمع کرد
پسرک که تیشرت ابی به تن داشت گفت
-کیک کاکائویی دوس داری
دخترک لبخندی زد و گفت
-درسته... چطور؟!
پسرک به پشتی صندلی تکیه زدو گفت
-چون همیشه جزو سفارشاتته...
دخترک به ساعت چرمش نگاه کردوگفت
-خب بورک برای چی گفتی بیام اینجا؟!ِ.. لطفا سریع تر بگو با راب قرار دارم باید سر موقع برسم
-می دونی فرق بین درد و رنج چیه؟!
دخترک که موهای قرمز زیبایی داشت و اون رو بافت زده بود اهسته گفت
-چه فرقی میکنه وقتی هردوش بده بورکلین؟!
پسر که حالا بروکلین معرفی شده بود گفت
-وقتایی که باهات حرف می زنم و حواست پیش کسی دیگه ایه
این برای من رنجه
دخترک با بی تفاوتی که دلم رو به اتیش می کشید گفت
-خب درد چیه اونوقت؟!..
بورک موهای قهوه ای رنگش رو به عقب روندو با لحن محزون و ماتم زده ای گفت
-درد هم اینه ..ِ.(به قلبش اشاره کرد)
این قلب بی قرارمه که با اینحال باز هم دوست داره
با این حرفش خشکم زد دخترک هم شاید انتظار این رو نداشت چون چنگالی که اغشته به کیک بود و مقصد ظرف تا دهانش رو طی می کرد رو بهت زده از بین انگشت های کشیده اش انداخت
پسرک با همون لبخند غمگین یه وری از جا بلند شد و بیرون رفت
نگاهم رو به ادرین دوختم کنارم ایستاده بودو به میزی که دخترک نشسته بود خیره شده بود
چشم های غمگینش دلم رو قلقلک داد
سرفه کوتاهی کردم تا سر بحث رو باز کنه
سرش رو بالا اورد و شقیقه اش رو با دو انگشت اشاره و سبابه اش فشرد صندلی کنار من رو عقب کشید و نشست
پا روی پا انداختم و پشتی صندلی تکیه دادم
صدای برخورد کفش کسی با پارکت ها حواسم رو معطوف خودش کرد
گارسون با پیش بند سفید و جلیقه مشکی و پیراهن سفید در قاب نگاهم نمایان شد
چشم های ابی و موهای مشکی اش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود و چهره اش رو کمی کودکانه تر کرد بود 15 -16 سال بیشتر نداشت و این کمی من رو متاثر می کرد که باید تو این سن مشغول کار کردن باشه
با صداش دست از برسی چهره اش برداشتم
- سلام ...چی میل دارید ؟!
به ادرین نگاه کردم
اون هم به من نگاه کرد و منو رو که روی میز بود به سمتم هل داد بدون توجه به منو زیر لب گفتم
-برای خورد و خوراک نیومدم!
سری با بی تفاوتی تکون داد و با صدای رسایی برخالف صدای زمزمه وار من گفت
-دوتا قهوه ترک لطفا!
گارسون لبخند زیبا و دلنشینی زد و به سمت پله ها حرکت کرد
ابرو در هم کشیدم
و دست به سینه شدم
-میشنوم!؟
متفکر نگاهم کردو گفت
-گفته بودم پسرم رو هم همراهت بیاری!فکر میکنم قرار بود برای ملاقات اون بیام
خنده هیستریکی سر دادم بعد از چند ثانیه با ته مایه های خنده ام دستم رو زیر چونه ام زدم و با لحن بی تفاوتی گفتم
-3 سال پیش همون وقتی که از تو فقط یک شناسنامه بهش رسید باید می فهمیدی که دیگه حق دیدنش رو نداری اقای پدر!
نیش جمله ام رو به خوبی رسوندم و با لذت به حرص خوردنش خیره شدم دندون قروچه ای که کرد اب رو اتیش دلم بود
-می دونی که به راحتی میتونم ازت بگیرمش؟!
تیری که زد به قلبم اصابت کرد و به راحتی تیکه های که هم چسابانده بودم درهم شکست
دستم رو مشت کردم
ترسیدم....!
برای ثانیه ای بغض کردم
سیبک گلوم لرزید و مردمک چشم هام در چشم های بی رحمش دو دو زد
-حق نداری..
حرفم به اتمام نرسیده بود که انگشت اشاره اش برای تهدید بالا رفت
-آ آ تو حق من رو تأیین نمی کنی!
با لحن التماس گونه ای که باعثش تهدید چند ثانیه پیشش بود لب زدم
-چی میخوای؟!
پوزخندی زد و با ابرو های بالا رفته گفت
-پسرم رو!
ناباور نگاهش کردم و با حرص و عجز گفتم
-اون پسر تو نیست
با تفریح دست زیر چون زد و با لودگی گفت
-نکنه لک لک ها برات اوردن؟!
کیفم رو روی دوشم تنظیم کردم و بدون توجه به زهر کلماتش گفتم
-تو این 3 سال کجا بودی برگرد همون قبرستون دیگه ام برنگرد بذار برای چند ماه هم شده اسایش داشته باشم!..
پوزخندی زد و با تمسخر گفت
-فکر می کردم تا حالا من رو شناخته باشی دختر خوب...
لبخند تلخی زدمو گفتم
-درسته تورو به خوبی میشناسم !...،میدونم چه پس فطرتی هستی!..،
اما نمی زارم باز هم باعث ازارم بشی!
******
امیدوارم لذت برده باشید
منتظر کامنتا و لایکاتون هستم😽💕