خاطراتی از نو پارت ۱۶

Delaram · 13:25 1401/04/12

✨خاطراتی از نو ✨

پارت 16💌

مرینت...

با حس بدی که تمام بدنم رو محاصره کرده بود چشم باز کردم
با تابیدن نور شدید به چشم هام "اخی" گفتم 
دستم رو روی چشم هام گذاشتم 
با اینکارم درد داخل دست راستم پیچید اخ ضعیفم مجددا از نهادم بلند شد 
با صدای کسی چشم هام باز شد
-الان رگت پاره میشه 
جوری این حرف رو با هول گفت که نگاهم به دستم کشیده شد...

 خون ازش جاری بود
توجه ای نکردم و نگاهم رو به طرف صاحب صدا سوق دادم
نگاهم به روپوش سفید رنگش وبعد به چهره دخترونه اش خورد
لبخند دلسوزانه ای زد و با لحن مهربونی گفت
-خوبی؟!
لبخندی به روش پاشیدم و سری تکون دادم و نگاهم رو داخل اتاق با کنجکاوی به حرکت در اوردم
نگاه گیجم رو که به اتاق دید لب باز کرد
-شانس اوردی که الان اینطوری سالم و روبه راهی ممکن بود جونت رو از دست بدی 
چیزی به یاد نداشتم 
خودم رو بالا کشیدم و روی تخت نشستم
-درباره چی حرف میزنی؟!
نگاهش رنگ ترحم گرفت و همینطور که سرم رو دوباره وارد رگم می کرد گفت
-دستت رو مشت کن...، خب نزدیک بود تصادف کنی ...مثل اینکه یکی از اون معرکه نجاتت میده ولی انگار حال کسی که نجاتت داده زیاد خوب نیست سرش به اسفالت خورده و ضربه دیده ،دستشم شکسته چندتا زخمم رو صورتشه ...
هیچ کدوم از حرف هاش برام معنی نداشت و چیزی به خاطرم نمی اورد
سرم رو کج.کردم و روی شونه ام گذاشتم 
دخترک پرستار که تقریبا سن من رو داشت مغموم گفت
-حالت خوبه میتونی بعد از اتمام سرمت ترخیص بشی 
بعد از اتمام جمله اش به سمت درِ اتاق رفت
قبل از اینکه بیرون بره با عجله صداش زدم
سئوالی به سمتم برگشت و منتظر شد تا حرفم رو به زبون بیارم
_میتونم همون کسی که نجاتم داد رو ببینم؟!... اینطور که میگی باید ازش تشکر کنم!
نگاه پر مهرش رو بهم دوخت و لبخند ملیحی زد 
-سرمت که تموم شد میام دنبالت
در پایان جمله اش بیرون رفت و در اتاق رو بست 
سرم.رو به بالش تکیه دادم و با افکار مخشوش چشم هام رو روی هم بستم بستم
*****
نگاهی به ساعت مچی اش کرد و با نگرانی گفت
-الانه که صدای دادشون در بیاد من باید برم 
لبخند تشکر امیزی زدم و انگشتم رو بالا اوردم و به ارومی روی درب ضرب گرفتم
با نشنیدن صدایی به ارومی دستگیره در رو کشیدم و بدون تولید صدایی وارد شدم
با دیدن پسرک مو بوری که روی تخت بیمارستان خوابیده بود 
رایحه تعجبم در ذهنم پچید و ابرو های کمونم قصد پریدن کرد
لبخند کجی روی لبم نشست... 
اریک به دنبال گره زدن ما دو نفر بود اما مثل اینکه از قبل هردوی ما بهم گره خوردیم.ان هم گره کور!
صدای قدم هام سکوت اتاق رو به راحتی در هم فرو پاشید
بالای سرش ایستادم و نگاهم رو روی اجزای صورتش نوازش بار کشیدم

کنار تخت روی صندلی ابی رنگی که بود نشستم
-از بچگی یاد گرفتم از روی هر غلطم چند بار بنویسم تا از یاد نبرم اشتباهاتم رو، مثل غلط های یک املا....، اگر بخوام این دفعه هم منصف باشم باید پنج بار بنویسم اون ادم بی تفاوتی نیست تنها کمی تنهاست
مکثی کردم و ادامه دادم
-ممنونم،...تو دو بار جونم رو نجات دادی !
می دونستم به هوش امده این رو از پریدن پلک هاش و لرزیدن دستش موقع حرف زدن فهمیدم
به ارومی چشم باز کرد و چندبار پلک زد تا دیدش نسبت به قبل بهتر بشه
نگاهش رو به من و بعد به پارچ اب گوشه میز داد
 بی حرف بلند شدم و مشغول اب ریختن شدم در همین حین ادامه دادم
-ادم ها چند دسته ان. دسته اول از تنهایی فراری ان و تصمیم می گیرن عاشق کسی باشن
دسته دوم
نمی تونن از دست تنهایی فرار کنن و از طرف کسی دوست داشته میشن
و دست سوم
به سمتش رفتم و لیوان رو به دست سالمش دادم کمی از لیوان رو خورد و به دستم داد
 نگاه مه الود و سردش رو قفل چشم هام کرد
 در کمال تعجب صدای ارومش به گوشم رسید
 -و دسته سوم؟!
همینطور که لیوان رو روی میز قرار می دادم در جواب سئوالش گفتم
-اون ها تو هیچ دسته ای نیست میدونی!
اونا واقعا تنهان
تو داخل کدوم دسته ای؟
نگاه بی تفاوتش رو بهم دوخت و لب زد
-فایدش چیه؟!
ابروهام رو تیک.وار بالا انداختم 
-فایده چی؟!
-فایده اینکه بدونی من تو کدوم دسته ام؟!
ناراحت گفتم
-هیچی
-پس نپرس

از جا بلند شد و دنبال کفش هاش رو زمین گشت
 با ارامش کتونی هایش رو پوشید و سمت پیراهنش که روی میز بود رفت 
به اون چنگ زد و به سمتم امد تاب خیره شدن در نگاهش رو نیاوردم و به کفش هاش نگاه بخشیدم
دو انگشتش رو زیر چونه ام زد و با چشم وابرو به پیراهنش اشاره کرد
-کمکم کن بپوشمش
به دست گچ گرفته اش خیره شدم و با زبونم لب هام رو مرطوب کردم 
پیراهن رو گرفتم و پشت سرش ایستادم
با دیدن خالکوبی که روی پشتش به لاتین زده بود 
بی حواس دستم رو نوازش وار روش کشیدم
شیطان اینجاست..!
هنوز در حال حلاجی کردن جمله در افکار درهمم بودم که مچ دستم کشیده شد و به دیوار کوبیده شدم 
دردی شدید داخل کمرم پیچید و از درد منگ شدم
اشک داخل چشمانم دوید و دیدم رو تار کرد
سرم رو کج کردم تا بتونم ببینمش 
چشم های ترسناک و بی روحش رو داخل چشم های ترسیده ام هل کرد
نفس بریده تنها نگاهش می کردم
مچ دستم رو بی هوا فشرد قبل اینکه بگم یواش تر پیش برو شکستنی ست
هق زدم و بغضم داخل گلو شکست 
برای خودم هم تعجب انگیز بود در مقابل این مرد اینقدر ساده بغضم سرباز کرد

 اما مغزم پریز برق رو به راحتی کشید و کنار کشید و خیره تنها نگاه کرد
زبونم هم به راحتی توانایی خود رو از خویش سلب کرد
و اما قلبم یار همیشه با وفایم جای هردوی انها به سرعت می دوید 
همچنان با نگاه سردش صورتم رو می کاوید 
نگاه دزدیدم و به کف اتاق دادم
کاش می شد و قفل زبانم می شکست تا می گفتم
"نگاه های بی پروات شده کفش ،کفشی که روی لباس سفید رنگم گذاشته شده !

میشه به ارومی برش داری.!؟"

*******

سلام امیدوارم لذت برده باشید