خاطراتی از نو پارت 15

Delaram Delaram Delaram · 1401/04/11 02:06 · خواندن 3 دقیقه

✨خاطراتی از نو✨

پارت 15💌

بی حال خودم رو کنار ماشین رها کردم ...

تمام بدنم کوفته بود و اعضای بدنم منتظره تلنگره کوتاهی بودن تا ازهم جدا بشن
سرم رو به سپر ماشین تکیه دادم حالم بد بود و این انکار ناپذیر بود
صبح که با سردرد و گلو درد شروع شد 
فهمیدم مریض شدم ولی این حالم از تصوراتم جدا بود
به جاده اصلی که خلوت بود خیره شدم 
با نسیم خنکی که امد تنم به لرزه در امد 
دستم رو به ماشین گرفتم و از روی اسفالت سخت و سفت پاشدم
وقتی نگاه کسی رو تاریکی شب حس کردم نگاه تارم رو بالا اوردم
با دیدن کسی که شنل سیاهی روی سرش بود و نور روشن و سیاهی ازش ساطع میشد نفس هام منقطع شد 
پاهام وزنم رو به دوش نکشیدن و محکم روی زمین فرود امدم
چشم هام رو با وحشت باز و بسته کردم
با ندیدن دوباره اش سرم رو داخل دو دستم فشردم
بغض داخل گلوم حلقه زد
دلیل کافی هم نداشت تنها دلیلش شاید ترس بود
مطمئن بودم به دلیل حال بدم.توهم زدم 
اما اشک هام بدون اینکه به خواست من باشه راهش رو می گرفت و قطره قطره روی گونه یخ زدم فرود میومد
از جا بلند شدم و نگاهم رو به جاده خالی از هرگونه حیات دادم
با دیدن دختری که با لباس های خونی که به این سمت میومد مات برده فقط خیره اش شدم 
لباس سفیدش از خون رنگی شده بود و دنبال لباسش خاکی بود
سرش پایین بود و موهای تیره بلندش اطرافش پراکنده شده بود
با قدم های لرزون ناخداگاه به سمتش رفتم دخترک لحظه به لحظه نزدیک تر می شد 
کاری جز خیره نگاه کردن نداشتم 
خواب می دیدم؟! 
شاید
حالا در یک قدمیم بود ...
سرش رو بالا اورد 
با دیدن تصویر خودم قدمی عقب گذاشتم اما دلیلی برای ترس وجود نداشت !
این فقط یک خواب بود ...
با دیدن کسی که رو به روم بود 
سرم کج شد، من؟
این من بودم؟!
قطرات اشکم به ارومی سر خوردن و روی گونه داغم سرازیر شدن
دخترک با چشمای سردش تنها نگاهم می کرد
همینطور که تا اینجا امده بود  
راه رفته رو برگشت و عقب گرد کرد و داخل خیابان خالی راه افتاد 
نفسم به شماره افتاد
چه بلای سرم امده بود.؟!
این یک خواب بود.دلیلی برای ترس نبود
تنها با این جمله ذهنم، قلبم اروم می گرفت
پاهای لرزونم رو روی اسفالت کشیدم و به سمتش دویدم
باید دلیل حال بدش رو می پرسیدم!
دقیقا وسط جاده ایستاد 
کنارش ایستادم برگشت و روبه روی من ایستاد
قطرات خون از چشم های ابی رنگش بیرون می ریخت درست مثل اشک های من...
زبونم بند امده بود و توانایی صحبت کردن نداشتم
-از اینجا برو
 با اتمام جمله ای که گفت توجهم به بوق بلند ماشین سنگینی که میومد جلب شد 
پاهای لرزونم به سختی و سماجت عجیبی به زمین چسبید و چشم های اشکیم به ماشین خیره شد..
 بدنم می لرزید و تسلطی روی حرکاتم نداشتم مغزم به راحتی استعفا نامه خودش رو نوشته بود 
و روی میز ذهنم قرار داده بود 
قلبم تقاضای جدا شدن از جسمم رو داشت و برای این خواسته اش پافشاری می کرد
دست های لرزونم رو بالا اوردم و جلوی روم نگه داشتم و چشم هام رو محکم روی هم کوبیدم و فشردم
دقیق نمی دونم چند ثانیه گذشت اما وقتی به خودم امدم تو اغوش کسی روی اسفالت خوابیده بودم نگاه ماتم زده ام رو به اسمون که سیاهی شب رو مثل لباسی زیبا به تن کرده بود خیره شدم
پس چرا این خواب به پایان نمی رسید ؟!
بوی عطر تلخ مشامم رو با مهربانی نوازش می کرد 
بی توجه به هیاهو و همهمه ای که ساکن بود
 خودم رو بیشتر به کسی که محکم و سرسخت در اغوشم گرفته بود چسبوندم و هردو دستم رو دورش تنیدم

........

سلام امیدوارم لذت کافی رو برده باشید

و اینکه توضیح کوتاهی راجب ژانر رمان بدم

ژانر رمان ماورایی ، تخیلی ، عاشقانه و احساسی هستش و کمی درام و معمایی

به هر حال امیدوارم خوشتون امده باشه تا اینجا و دوست داشته باشید ژانرش رو .💜