پارت نوزدهم عشق ناشناخته
سلام خوبید ؟
اول از همه یه خوش آمد میگم به نویسنده های جدید و اینکه میدونم الان میخواید سر به تنم نباشه ولی سرم خیلی شلوغ بود
این پارت همون پارت نوزده قبلا گذاشته بودم ولی گذاشتم که اگه یادتون رفته بود یادتون بیاد
هنوز از زبون آدری
بعد از این ماجرا ها چون مرینت خانم باید قبل ساعت 10 خونشون می بود بعد یه دور توی شهر بردمش خونشون
وقتی از ماشین پیاده شد گفت :
- وای آدرین خیلی بهم خوش گذشت برای امشب ممنونم 😊
- ☺ من ممنونم که افتخار دادی اومدی باهام بیرون خانم خوشگله
- 😂😂 از دست تو آدرین . من دیگه برم بای
- برو مواظب خودت باش
- باوشه بوص بای
رفت ... دلم از همین حالا هم براش تنگه ولی خب یه روزی میاد که دیگه دلتنگش نباشم
بعد از اینکه مطمعن شدم مرینت رفت منم راه افتادم سمت خونم
امروز به قدری خسته بودم که حتی حال نداشتم برم پیش مامانم برای همین مستقیم رفتم خونه و به محض اینکه رسیدم خودمو پرت کردم رو تخت و خوابیدم
از زبون مری
وایییی خیلی امروز بهم خوش گذشت چون آدرین پیشم بود
وقتی رسیدم خونه انقدر انرژی داشتم که خودمم موندم چجوری انقد شارژم ولی به رو خودم نیاوردم و اول از همه یه سلام بلند بالا به اهل خونه کردم :
- سلامممممم
- هیسسسسسس چته بچه ساکت بابات خوابه
صدای مامان بود که از آشپزخونه میومد ولی خبر نداشت دقیقا امروز که من کرمم گرفته بابام خوابه ولی هیچ عیبی نداره یه امروز رو با بابا کاری ندارم ولی با اتاقم و مامانم خیلییییی کار دارم 😈
رفتم پیش مامان تو آشپزخونه و یکم بو کشیدم تا بفهمم غذا چی داریم به محض اینکه مطمعن شدم چنان دادی زدم که فک کنم همسایه ها که سهله به گمونم بقال سر کوچه هم فهمید شام چیکن استراگانوف داریم ( لونا : مگه فرانسه عم بقال داره ؟ / مگه ایرانه بقال داشته باشه ؟/ پ الکی چی زر زر میکنی بقال سر کوچه عم فهمید ؟ برو سر کرم ریزیت دیگه نبینم اینجا بیایا /😑 رفتم بابا تو عم برو که دیه زر نزنم / هنو که داری میزنی / دیگه زیپو کشیدم )
مامانم گفت :
مرینت مادر حالت خوبه ؟ میخوای زنگ بزنم بیمارستانی کوفتی زهرماری بیاد ببرتت ؟
- 😂😂 نه مامان خوشگلم من خوبه خوبم اصلا میدونی چیه عالیم تو آسمونا سیر میکنم
- بله مشخصه ... میگم ... اممم ... نکنه عاشق شدی انقد سربه هوا شدی همش هوار میزنی ؟
رنگ از رخم پرید ولی خیلی زود به خودم اومدم و جوابشو دادم
- وا مامان انقده زود از دستم خسته شدی می خوای زود برم خونه شوهر ؟
انقد با ناز و مظلومیت گفتم که مامان گفت
- نه قوربونت برم مظلوم خانم ولی معمولا این کارا واسه عاشقاست البته حالا که فکر میکنم میبینم واسه عاشقای معمولی نیست واسه اوناییه که جواب مثبت گرفتن حالا بگو بینم قضیه چیه ؟ از لوکا خوشت اومده ؟
کاملا آماده بودم قش کنم آخه مامان امروز چه گیری داده بود منو به زور شوهر بده ولی با جمله ی آخرش که با کلی ذوق گفته بود تقریبا یه سری چیزا دستگیرم شد و گفتم
- نه خیر ، مامان امروز شما گیر دادی من برم از این خونه ها ! اگه اضافه م بگو خودم میرم لازم نیست یکی دیگرم بدبخت کنم بعدشم من با لوکا بهم زدم
کافی بود همین یه جمله از دهان مبارکم خارج شه تا مامان بلند داد بزنه بگه چیییییییییی؟؟؟؟؟
منم گوشامو گرفتم و مامان رو آروم کردم و گفتم :
- بله باهاش بهم زدم ولی نه اینکه بگم دیگه دوست نیستیما نه ولی دیگه به فکر زندگی مشترک باهم نیستیم
قشنگ دیدم که مامانم چقدر ناراحت شد طفلی از وقتی که یادمه منتظر این وصلت بود آخه لوکا پسر بهترین دوستش بود خودشم دوستی که از دوران تقریبا اواخر دبستانش بود . با سارا خانم ( اسم مامان لوکا یادم نیس خو ) خیلی خوب دوست بودن مهر و محبتشون بی حد و اندازه بود ولی خب نقشه هاشون واسه زندگی منو لوکا یکم ناعادلانه بود و حالا هم که دیگه سر به نیست .
خیلی آروم گفتم :
- مامان جونم ، مامان خوشگلم، خوبی ؟
با این جمله با یه لبخند که تهش غم بود نگاهم کرد و گفت :
- آره خوبم به هر حال تصمیم نهایی که مال خودتون بود
آهی کشید و گفت :
- ولی منو بگو که چقد به این وصلت دل خوش کرده بودم اما فرای سرتون لوکا هم مث پسرم
از مامان انتظار این خونسردی رو نداشتم ولی خوب شد بهتر شده
طوری که انگار چیزی یادم اومده باشه تو سرم زدم و گفتم :
- وای دیر شددددد و به سمت اتاق پا تند کردم
اتاقی که دیواراش صورتی کم رنگ با دون دونای سفید بود و روش یه ریسه ی نورانی که چند تا از عکسای خودم و دوستام بهش آویزون بود و چند تا از عکسای طراحای معروف تزیین شده بود و زمینی که پارکت های طوسی کمرنگی داشت و روش رگه های قهوه ای تیره و روش تقریبا زیر تختم یه فرش گرد خوشگل سفید بود و تختم دو نفره بود و روبالشی و روتختیش صورتی و میز عسلیه سفیدی که با رنگ تخته ی چوبی بالای تخت که از برخوردش با دیوار جلوگیری میکرد و اسمش رو نمیدونم ست بود و البته پرده هام که رنگ صورتی و سفید و طوسی رو ترکیبی داشت و در آخر میز آرایش و میز تحریرم و کمدم هم سفید صورتی بودن و با اتاقم ست . نگاهم رو به اتاقی دادم که چند سال پیش با کلی ذوق چیدمش اما حالا دیگه وقت یه تغیر اساسی بود وقت ورود یه رنگ جدید به زندگیم بودم رنگی به اسم بنفش (نویسنده : که البته من عاشقشم / مرینت : ولی من متنفر / حرف نباشه به رنگ بنفش توهین نکن رنگ نشناس / میخوام بکنم اصن ب ت چ /خیلیم ربط داره یکم به مخت فشار بیاری میفهمی ولی از همه مهم تر اینه که چرا میخوای اتاقت رو بنفش کنی خودشم رنگی که ازش بیزاری / چون دیگه حالا به نظرم شاید دوسش داشته باشم /هعی ) شروع کردم به تغیر دادن
بعد از 4 ساعت
وای خدا مردم بعد از 4 ساعت بالاخره کار اتاق تموم شد حالا دیوارای اتاقم بنفشن یه بنفشی که خیلی قشنگه رو تختیم و رو بالشیمم خودم دوختم با طرح بنفش با رگه های طوسی . پرده م بنفش با رگه های سفید و طوسی شده و کمدمم سفید بنفشه و میز تحریرمم سفید کل اتاق رنگ بندی جالب و خوبی گرفته بود راستی یه مبل بادی از اون راحتیا هم برا اتاقم گذاشتم که رنگش طوسیه و خیلی راحته اینو از اونجایی میگم که الان رسما رفتم توش 😅
خب دیگه منتظر کامنت ها و لایک هاتون هستم قشنگا و دیگه اینکه بگید این رمان رو ادامه بدم ؟ یا برم سراغ یه رمان دیگه ؟ لطفا به این دو تا سوال جواب بدید
دوستون دارم بای تا های