خاطراتی از نو پارت 13

Delaram · 15:09 1401/04/02

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه

خاطراتی از نو پارت 13تقدیم نگاهتون💖

✨خاطراتی از نو✨

پارت 13💌

از زبان مرینت...

 

چند ثانیه تنها مبهوت خیره اش شدم 
بحث کردن با این مرد بی فایده بود !
-خواهش می کنم بیخیال من شو
با پوزخند و غرور مسخرش با لحن ترسناکش پچ زد
+چرا تازه میخواستیم به جاهای خوب خوب برسیم که!
همینطور که اروم از صخره ها پایین میومدم گفتم
-تو چه میدونی از من فکر میکنی خوشی زده زیر دلم؟
صداش رو از پشت سرم شنیدم
-هیچ دردی ارزش گرفتن فرصت زندگی از خودت نیست!
پوزخندی که به تلخی زندگی زدم و ابرو بالا انداختم 
یعنی باور کنم این حرف رو بدون هیچ قصدی زده ؟!
خب مسلما. نه !
  شاید هرکس دیگه ای به جای من بود حرف هاش تاثیر امیز بود!
 اما نه روی من ، منی که میدونستم این مرد کیه و چیکارست!
به لرزش صدام افزودم
-اما من ...من دیگه نمیتونم تحمل کنم 
با دقت و اخم نجوا کرد
+توگفتی با هزار ترس و لرز خودت رو پایین پرت کردی تو ترست از مرگ نبود! سرجام ایستادم حالا به من رسیده بود
پرسشگرانه خیره اش شدم تا ادامه بده 
این مرد به تک تک کلماتی که از دهن من بیرون می رفت توجه می کرد 
پس باید حساب شده حرف می زدم
 این مرد در کنار اینکه بی اندازه بی تفاوت و جدی بود با درکتر از اونی بود که نشون میداد!
+این تورو می ترسوند که باید کسایی که دوسشون داری وبذاری بری و به تنهایی این دنیا فانی رو ترک کنی!
سرم رو کمی بالا اوردم خیره چهره بورش شدم ناخواسته لبخندی زدم 
سری تکون دادم
-حرفات قشنگن ...اما مرهم دل زخم دیدم نمیشن
چیزی نگفت منم انتظار نداشتم کنجکاوی کنه!...
 از این مرد بیش از حد بی تفاوت، بیشتر از این هم انتظار نمی رفت !
به ساعت مچی ام خیره شدم4:30
خوبه
به طرف ماشینم رفتم اما با دیدن جنازه ی سوختش اه از نهادم بلند شد 
راه رفته رو برگشتم و سمت اگرست رفتم 
دوباره نقشم رو تو دستم گرفت
-من رو برسون تا خونه ..پولش هرچقدر بشه حساب میکنم!
نیم نگاه بی تفاوتی به هم انداخت و همینجور که مشغول بود و تا کمر داخل کا پوت ماشین بود 
لب زد 
+همینجور که امدی همینجور هم برو ...
-اما من ماشینم سوخته
+نکنه من.سوزندمش که اینطوری طلبکار نگام میکنی؟!
پشت چشمی نازک کردم و چیزی نگفتم به سمت ماشین سوختم رفتم 
حالا حتما باید ماشین هم میسوزندی اریک خان؟!
باز هم برگشتم طرفش
-اما تو که نمی تونی من رو اینجا ول کنی بری
پوزخندی زد همینطور که سوار می شد 
با صدای رسایی گفت
-چرا میتونم !
تا لب باز کردم چیزی بگم ماشینش رو روشن کرد و با گاز دادن بیش از حدش گردو خاک راه انداخت 
بی توجه به من اون منطقه رو ترک کرد
مردک روانی
ارنجم رو جلوی دهنم گرفتم و جیغ خفه ای زدم !
اخه من چطور میتونم به این مردک نزدیک بشم ؟!
نگاهی به ساعتم کردم عقربه ها به جون کندن حرکت می کردن
با ناله گفتم 
-اریک زودتر خودتونو.برسونید اینجا خیلی تاریکه!

چند دقیقه بعد اریک با چندتا دیگه از بچه ها رسیدن ..
و پایان امشب با خواب رفتن. یا شاید بی هوش شدن من ، داخل اتاقم رقم خورد!

----------------------------------

خمیازه کشان به جادوگر خیره شدم
هر نقشه ای که طراحی می کرد بی نقص بود !
و همه ماموریت هایی که بهش سپرده بودن به طور کامل و عالی انجام شده بود
و به همین دلیلم بود اسمش به عنوان جادوگر در رفته بود!
و. این به من که اولین ماموریتم بود کمی اطمینان میداد...
با صداش افکارم از هم جدا شد و هرکدوم به یه سمت رفتن
+خب فهمیدید؟!
همه سرتکون دادن 
اریک:خوبی مرینت؟!
نگاه چپی نثارش کردم و با اشاره به دیشب و کنایه گفتم
-به لطف نقشه های شما!
دستی به صورتش کشیدو گفت
+تواز اول هم میدونستی چقدر این ماموریت خطرناکه. ،مگه نه؟
نفسم رو با حرص فوت کردم و با سر تائید کردم
+پس جای گله و شکایت نمی مونه!
مکثی کردم و گفتم
-فقط...من قرار بود تو خانواده شارلت به عنوان دخترشون کاملیا باشم اما حالا با سوتی که ماریا داد باید چیکار کنیم؟
اریک نگاه بدی به ماریا انداخت که ماریا سریع سر به زیر انداخت و شرمنده به زمین خیره شد ....
دلم به حالش می سوخت
از دیشب تا به حال فکر میکنم هزاران بار از اریک و اعضای گروه معذرت خواسته باشه!
اما اریک هنوز هم دلخور بود
+-درسته تو هنوز هم به عنوان دخترشون به حساب میای اما شناسنامه کاملیا رو دیگه نمیتونی استفاده کنی باید بگم شناسنامه جدید برات بیارن!

سمت بالکن رفتم و روی نرده خم شدم ، کف دو دستم رو روی اون قرار دادم..
نگاهی به بارون که نم نمک می بارید کردم 
زیادی قشنگ بود !
انگاری هوا هم تب داشت تو این. هیاهو روز های من! 
+ملودی عاشق بارون بود!
باصدای اریک لبخند غمگینی زدم بیشتر از من اریک بود که درد می کشید 
تا به اینجا هرکاری برای نجات معشوق اش کرده بود!
هر کاری !...
+کاش وقتی کنارم بود بهش میگفتم چقدر دوسش دارم...
صدام لرزشی داشت که تحت تاثیر بغضم بود
-وقتی کنارهمیم قدر هم رو نمیدونیم.. اما وقتی دور میشم اونوقته که...

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم رو مهار کنم
-اونوقته که به قلبمون تلنگر میخوره و میفهمیم که چقدر از وجودمون رو کنده و باخودش برده و چقدرش رو برای خودمون گذاشته! ...

با تک خنده ای که کرد خیره چهره مردونش شدم تو این مدت درست مثل برادرم شده بود
خنده اش انقدر غمگین بود که کام من هم تلخ کرد
 یاد جمله ای که خیلی وقت پیش شنیده بودم افتادم
"خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است ،کارم از گریه گذشته به ان میخندم"
با یاد اوری این جمله پوزخند دردناکی زدم تو اون لحظه شاید اونقدر که باید معنای جمله رو درک نکردم !
اما حالا...
و وای از حال این روز های من..
با صداش که با بغض امیخته شده بود گفت
+ملودیِ اهنگ قلبم انقدر بی رحم بود.. که هیچی برای خودم باقی نزاشت!
و بعد با عجله از بالکن بیرون رفت نگاهم رو باغم به راه رفتش دوختم 
خیلی دلتنگ ملودی بودم 
نه تنها من بلکه هرکسی که اون رو میشناخت جای خالیش رو حس می کرد!
دلتنگی درد بدیه!
دلتنگی گاهی اوقات میتونه ذره ذره ابت کنه!
گاهی اوقاتم شبیه خیابونی میشه پر از رفتن های بی امد
اما اگر من ...

اهی کشیدم

نه،!...
 من دیگه نه وقت برای قصه خوردن داشتم!
نه حوصله برای ترس از اینده مجهولم!
هرچی شده باید حتما می شده
و هرچی قرار بشه حتما میشه
ترجیح میدم تنها زندگی کنم
فقط زندگی!

اما این رو خوب میدونستم

برای برگشت ملودی

باید از نو برای بازگشت و هجرت عزیزترینم و تنها کَسم

ادرین باز هم بایدگناه کنه

او.هم مثل من تباه بشه

و مرگ هم مثل ما اشتباه کنه

این روزها من باید با دست های خودم ساحل امن و اشیانه خودم رو بسپارم به دست تشویش

خودم باید چشم بسته و با غفلت خودم رو. اسیر تاریکی کنم

مثلِ دریا اسیر طوفان

ظاهرا ایستاده!

اما از درون مثلِ مرگه ویران..

البته در جهانی که من زندگی میکنم !

اسودگی درمن خواب اشفته ایست نافرجام و بی تعبیر

فصل های من همیشه بارانیُ

خشکُ، اندوهبارُ ،بی تغییر