خاطراتی از نو پارت 12
سلام امیدوارم تابستون تا اینجا براتون دلپذیر بوده باشه💗
پارت 12 خاطراتی از نو متفاوت تر و گیج کننده تقدیم نگاهتون سئوالی درباره روند داستان داشتید خوشحال میشم بپرسید
اگر نقد و انتقادی هست لطفا بهم بگید تمام سعیم رو میکنم در رمان هام بر طرفشون کنم
این پارت رو طولانی تر از همیشه دادم امیدوارم لذت ببرید
✨خاطراتی از نو✨
پارت 12💌
___امریکا___
~~~نیویورک~~~
از زبان مرینت...
ساعت :00:00
با اتمام وقتم از روی سن پایین امدم
ایرادات محصوصی داشت و اینن تقصیر من نبود من یک نویسنده یا رمان نویس نبودم !
اینجا بودم تا ملودی رو ازاد کنم!
دنباله لباسم رو گرفتم و به ارامی قدم برداشتم
ماریا با لبخند به سمت من گام برداشت
ماریا رابط ما داخل این مهمانی بود که باعث شده بتونیم بدون کارت دعوت وارد مهمانی "شب های خیالی بشیم "سمتم امد اروم لب زد
-اریک منتظره
زیر نگاه خیره اگرست نفس عمیقی کشیدم و با قدم های اهسته. همانطور که اموزش دیده بودم نزدیک میزی که اریک نشسته بود شدم
واقعا برام جالب بود که ادرین اگرست مرد بی احساس سنگی
به همچین مجالسی علاقمند باشه!
با لبخند از جا برخاست و صندلی رو برام عقب کشید اخم هام را کمی درهم کشیدم و خودم رو ناراضی نشون دادم و صندلی دیگه ای رو عقب کشیدم و نشستم لبخندش رو حفظ کرد و نشست
پا روی پا انداخت
+همینطور که نگاهت رو بی حوصله توی سالن میچرخونی روی ادرین اگرست ثابت نگه اش دار!
با حرص ناشی از دستورات بی تمام اریک غریدم
-میدونم هزاربار اینارو تکرار کردی
هشدار دهنده گفت
+مرینت
مظلومانه " باشه " ارومی گفتم و طبق خواسته اش نگاهم رو داخل سالن چرخوندم و در اخر نگاهم رو روی اگرست ثابت کردم با دیدن اینکه اون هم. نگاهش رو به من داده لبخند کوتااهی زدم که بیشتر شبیه نیشخند بود تا لبخند
با نگاه سردش تنها به کج خندی اکتفا کرد .
مرتیکه بی احساس
سرم رو برگردوندم و دستم رو زیر چونم زدم و لب و دهنم رو کج کردم و سعی کردم اداش رو در بیارم
اریک تحمل نیاورد و تک خنده ای کرد اما زود خنده اش رو جمع کرد
و از زیر میز لگدی نثار پام کرد،
اخ ریزی گفتم و چشم غره ای نامحسوسی بهش رفتم
-صاف بشین ببین میتونی تمام برنامه هام رو بهم بریزی !؟
قیافه زاری گرفتم و خودم رو صاف کردم
با امدن ماریا. اریک بازهم هشدار دهنده خیره ام شد که یعنی سوتی ندم!
چشم هام رو به معنی اطمینان باز و بسته کردم
حالا دیگه ماریا به ما رسیده بود
-پاشید وقتشه
باشه کوتاهی گفتم از جا بلند شدم
و با قدم های پرعشوه طبق دستور اقای اریک یا همان جادوگر خودمان سمت میزی که اقای اگرست مشهور نشسته بود رفتیم
ماریا لبخندی زد و دستش رو طرف من گرفت
-کاملیا شارلوت دختری که تا چند دقیقه پیش رمان خاطراتی از نو رو به تصویر کشید
و دستش رو سمت اریک گرفت و باهمون لبخند تعصنی گفت
-استفان شارلت نامزد مرینت
با نام بردن اسمم توسط ماریا اون هم در حضور اگرست بند دلم پاره شد و چهره ام رنگ باخت و به اریک خیره شدم
اریک مات برده به ماریا خیره شد سوتی بزرگی داده بود اریک ترسیده به ادرین خیره شد که خنثی به ما سه نفر رو تماشا می کرد
تنها سئوالی که. این وسط ایجاد می شد این بود که ایا واقعا متوجه نشد من رو به دو اسم ، ماریا معرفی کرد؟!
اگرست تنها به تکان دادن سری. به جای کلمه خوشبختم یا شاید هم خوشوقتم اکتفا کرد و بعد پوزخند مسخره اش خیره من شد
احساس بدی از حالت. نگاهش داشتم و کمی هم می ترسیدم
ماریا به خودش امدودستش رو سمت اگرست گرفت و لبخندش رو عریض تر کرد
-ادرین اگرست. همون پسری که گفتم اسم مکمل شخصیت اصلی رمانت رو داره
به ارومی سری تکون دادم و بی رمغ لب زدم
-خوشوقتم
ماریا با لبخند مصنوعی لب زد
-خیلی جالبه نه؟
بنظرم که جمله به جای اینکه جمله عاطفی باشه بیشتر جمله تلنگری بود تا اریک رو به خودش بیاره
اگرست سرش رو بی تفاوت تکون داد و لب زد
-اره واقعا جالبه
این مرد واقعا بیش از حد خنثی بود !
اگرست از جا برخاست به ارومی گفت
-من دیگه. از حضورتون مرخص میشم
اریک به ارومی سری تکون داد و دستش رو سمت اگرست گرفت
-از اشنایی با شما خیلی خوشحال شدم
دست اریک رو به ارامی گرفت و با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود بی تفاوت و اما جدی لب زد
-همچنین
و از سالن با عجله بیرون زد
ماریا هول کرده به دنبال ادرین برای بدرقه رفت و نگاه تهدید امیز اریک رو ندید
ترسیده و نگران خودم رو روی صندلی انداختم وگفتم
- نزدیک بود
اریک همینطور که به مهمون هایی که بی غم باهم معاشرت می کردند خیره شده بود بی حوصله گفت
-درسته
با غرلند گفتم
-من تحمل این همه استرس رو ندارم اریک،! قراره تا کِی به این نقش ادامه بدم؟،... ادم بی تفاوتیه و این واقعا اعصاب خورد کنه!
-بهتره باهاش کنار بیای حالا حالا ها باهاش کار داری...
----------------------
{ 3:50 صبح }
"بیرون شهر"
لرزی به بدنم نشست و باعث شد دستام رو بغل بگیرم.و قدم هامو به طرف صخره ها محکم کردم.
اریک با خودش چه فکری کرده که همچین نقشه افتضاحی کشیده بود!
قطعا من تو این ماموریت کشته میشم!
با این فکر جشمام لبالب از اشک شد اما باید ادامه میدادم
پایین صخره ها بودم، سرم رو بلند کردم و به نوک تیزش نگاه
کردم.
نفس عمیقی کشیدم و از صخره ها بالا رفتم.
یه جای پرتی بود و هیچ کس اون اطراف نبود.
و این که چطور میخواستن اگرست رو به اینجا بکشونن برام سئوال بود !
تقریبا نصف راه رو رفته بودم که پام لیز خورد و نزدیک بود
بیوفتم پایین.
به زور دستم رو به یه تیکه سنگ گیر دادم و خودم رو بالاتر
کشیدم.
دلم میخواست به عقب برگردم و لال مونی میگرفتم تا برای اینکار داوطلب نشم
گوشه تیشرتم پاره شده بود و کف دستم و زانوم زخمی.
از درد دلم میخواست جیغ بزنم بالخره خودم رو بالا کشیدم و نوک صخره ایستادم.
به ساعت مچیم خیره شدم باید دقیقا سر زمان مقرر شده خودم رو پایین پرت کنم عین دیوانگی بود اما چاره دیگه ای نداشتم بااید طبق نقشه پیش می رفتم
نفس حبس شده داخل سینم رو با فشار بیرون فرستادم
به ساعت مچیم خیره شدم 4 صبح بود اطراف غرق سکوت بود و صدایی شنیده نمی شد و این بیشتر خوف به دلم می نداخت...
هر ثانیه که می گذشت برام شک برانگیز تر بود
دلم میخواست برگردم و بیخیال ماموریت شم اما پس ملودی چی می شد؟
نیم نگاه دیگه ای به ساعت مچی چرمم انداختم
4:16حالا وقتش بود چشمام رو محکم روی هم بستم من به بچه ها اعتماد داشتم!
با جیغی که از ته دل زدم خودم رو رها کردم تهش مرگ بود نه؟
به سرعت به طرف پایین کشیده می شدم
اگر نقشه بچه ها درست از اب در نمیومد صخره های پایین من رو قطعا تیکه پاره می کردن و من دردناک ترین مرگی که می شد رو تجربه می کردم!
بالاخره انتظارم به اتمام رسید و دستم کشیده شد
و بغل کسی پرت شدم اونم با ضرب زمین خورد و الان من روی شخص مجهول پهن بودم
شاید اون لحظه خوشحالی تنها حسی بود که توی قلبم موج می زد!
به خودم امدم الان وقته خوشحالی کردن نبود
به ارومی خودم رو کنار کشیدم
و با بهت و تعجب ساختگی لب زدم
-تو؟
بعد با لحن عصبانی که از خودم تا به حال سراغ نداشتم غریدم
-به چه جرئتی مزاحم خودکشی من شدی ؟
اون عوضی فرستادت اره؟، خب میذاشتی از اولین ملاقتتون یک ساعت می گذشت بعد ادم اون می شدی
من الان باید می افتادم رو این سنگا میمردم نه اینکه با تو یکی به دو کنم
اینبار از چهره خنثی ایی که داشت خارج شد و با عصبانیتی که داخل تک تک کلماتش مشهود بود گفت
-زدی کمرم رو داغون کردی طلبکارم هستی من جونتو نجات دادم احمق !
تک تک اعضای بدنم کوفته شده بود اما بی توجه به دردی که داشتم روی پام ایستادم
اونم ازجاش بلند شد وخاک روی لباسش رو تکوند
باز دهن باز کردم و عصبی بهش توپیدم
-پس باور کنم این وقت شب امده بود صخره نوردی؟
تورو فرستاده که چی بشه اینجا جلومو گرفت
همیشه که نمی تونه دنبال من باشه!
نگاه اتیشینی به قیافه عصبیم کرد و از لای دندون های کلید شدش غرید
-بهتره حرف دهنتو بفهمی من ادم هیچکس نیستم من دیدم یکی از اون بالا افتاد پایین طبق غریزه ام کمکش کردم اگر میدونستم یه دختر دیوونه ای مثه توعه امکان نداشت نجاتش بدم حالا ام باید ازم ممنون باشی
و بعد نگاه حق به جانبی نثارم کرد
-دیوونه خودتی و بازم خودت تو بیجا کردی منو نجات دادی اقای انسان دوست
جلوتر امدو با ابرو های بالا رفته گفت
-میخواستی خودکشی کنی؟!
با تمسخر گفتم
+با اجازتون
-پس من مزاحم خودکشیت شدم؟
با حرص و تمسخر گفتم
- افرین از کجا فهمیدی؟
+خیلی خوب مشکل حل شد باز برو بالا خودت و پرت کن نامرد اونیه که جلوت رو بگیره
مات برده خیره اش شدم الان چه غلطی کنم؟
ای توروحت اریک
اصلا یک درصدم احتمال نمی دادم همچین چیزی بگه نه تنها من همچین احتمالی نمی دادم
مطمئن بودم اریک طراح نقشه ام همچین احتمالی رو نمی داد!
با شنودی که داخل لباسم جاسازی شد حتما مکالمه مارو شنیده بودن !
خودم رو نباختم ادامه بحث رو از سر گرفتم
-ازکجا باور کنم راست میگی که از طرف استفان نیومدی؟
از طرف مخالف من رفت
+هر فکری دلت میخواد بکن
نه نباید اینطوری میرفت لعنتی باید بحث رو کشش میدادم تا حداقل بچه ها بتونن کارشون رو تموم کنن نباید میزاشتم بره
بدو سمتش رفتم و با مشت توی کمرش کوبیدم
-تو غلط کردی نذاشتی من خودکشی کنم
میدونی با چه ترس و لرزی خودم رو پرت کردم پایین !
بالخره کاسه ی صبرش لبریز شد و به طرفم برگشت
با دیدن چشمای خونبارش یک قدم عقب رفتم و نفسم رو لرزون بیرون دادم
مچ دستم رو اسیر کرد که باعث شد سکندری بخورم به زور خودم رو نگه داشتم تا پهن زمین نشم
با صدایی که امیخته با حرص و عصبانیت بود غرید
-ناراحتی؟!،... من باعث شدم نتونی خودکشی کنی ؟!،...خودم درستش می کنم!..
و با حرص مچ دستم رو فشار داد دیگه از اون پسرک خونسرد هیجی باقی نمونده بود
حالا چیکار باید میکردم؟!
تند من رو دنبال خودش می کشید و من هرکاری میکردم تا مچ دستم ازاد بشه
با صدایی در اثر جیغ های که کشیده بودم خش دار و لرزون شده بود
نالیدم
-ولم کن عوضی دستم شکست
بی توجه به من که مثل چی داشتم می لرزیدم از صخره بالا رفت
بالای صخره که رسیدم سینم به خس خس افتاده بود و شش هام تقلا میکردن برای ذره ای اکسیژن
دستم رو از دستش کشیدم و این دفعه با عصبانیتی که دیگه دروغین نبود گفتم
-روانی تو ؟!...چرا منو ..تا اینجا کشوندی ..هان؟!
پوزخندی زد و یه تای ابروش رو تیک وار بالا داد
و توی حرکت ناگهانی هولم داد به طرف پرتگاه
جیغی کشیدم و به زور تقلا تعادلم رو حفظ کردم
واقعا دیگه گریم گرفته بود لعنت بهت اریک با این نقشه های به درد نخورت
اصلا چرا لعنت به اون لعنت به خودم که با طناب پوسیده اون داخل چاه رفتم!
با تمسخر و ابروهای درهم و لحن سردش و سری که کج کرده بود لب زد
-من دیگه مزاحم خودکشیتون نمی شم ...بفرما خودکشی کن
نگاه خیره اش رو بهم دوخت لب زد
-برو دیگه من منتظرم
دیگه نقشه ای رو به یاد نمیاوردم فقط دلم میخواست مردک گستاخ و روانی رو خفه کنم
مثل کوه اتفشانی بودم که اماده فوران بود
قدم به عقب گذاشت که انگار چیز جدیدی به یاد اورده باشه
-نه وایسا ، وایسا لایو بزارم حیفه از دست بره این صحنه
از این همه وقاحتش شاخ دراوردم نه به اون عملیات امداد نجاتش نه به این رفتارش!
دستش رو توی جیبش فرو برد.و موبایلش رو در اورد و. روی دوربین تنظیمش کرد
-با شمارش من بپر پایین با این فیلم اینستام میترکه
خب... سه ...دو... یک... بپر
از اعصبانیت به نفس نفس افتاده بودم
خودخواه تر از بشر تاحالا ندیده بودم مردک میخواست بخاطر شهرت منو بفرسته اون پایین
با اعصبانیت سمتش رفتم و زدم زیر گوشیش که با ضرب روی سنگی افتاد و خاکشیر شد
-تواصلا ادمی ... میخوای من بمیرم تا بتونی لایو بزاری تو اینستا؟! واقعا که!
البته از این. ادم چندان. هم بعید نبود!
+اره .. یا میپری یا خودم پرتت میکنم پایین تا اشتباهی که درحقت کردم کاملا جبران بشه!