خاطراتی از نو پارت 11
سلام خاطراتی از نو تقدیم نگاهتون
خاطراتی از نو✨
پارت 11💌
"مرینت"
به چشم های سرخ شده اش خیره شدم
به یاد اوردن خاطرات برایش ازار دهنده بود!
به شدت درباره گذشته کنجکاو بودم اما
نه به قیمت ازار دادن او !
تنها کاری میتوانستم بکنم.صبر بود شاید با گذشت زمان حافظه منم خیال برگشتن می کرد !...نگاهم را تاب دادم و لب زدم
-بهتره تموم کنیم این بحث رو !
نگاه سبزه اش را در میان چشمانم گره زد
نگاهی در عین حال هم.غریبه هم اشنا !
چند لحظه به سکوت گذشت و خواب از سر هردوی ما پریده بود و انگار قصد بازگشت هم نداشت !
لب هایم را داخل دهنم.فرو برده بودم و خطاب به ادرین که خیره به دیوار بود کلافه و با عجز نالیدم
-خوابم نمیاد
با بی حوصلگی اهسته لب زد
-منم
با کلافگی ناشی از بیکاری نگاهم را داخل اتاق به گردش در اوردم
چند لحظه تنها فقط صدای تیک تاک ساعت بر روی ذهنم خدشه وارد می کرد
احساس خوبی نداشتم در حال جستجو در افکارم دنبال نشانه ای از خویش میگشتم که صدای ادرین رشته افکارم را از هم گسسته کرد
-بله
+خوبی؟... چند بار صدات کردم!
میگم با من میای حیاط ؟
نگاهم را در چهره اش چرخاندم و در اخر ضعیف لب زدم
_کمی تو فکر بودم ...نه
کمی احتیاج به فکر کردن داشتم باید افکارم را روی هم جمع می کردم تا شاید چیزی عایدم.شود واین تنهایی برایم به گونه ای مفید بود
به تکان دادن سر اکتفا کرد و از اتاق خارج شد
چرا احساس می کردم یکجا کار می لنگد و این مرد انقدر هاهم که نشان می دهد راستگو نیست !
اما نه سوء ظن داشتن به این مرد کار من نبود
سرم را محکم به طرفین تکان دادم و از جا برخاستم این ها فقط از بد بینی منه بود ...نبود؟!
به سمت پنجره اتاق رفتم با دیدن محوطه تاریک و مخوف انجا ترسیده نگاهم را میان درختان سر به فلک کشیده چرخاندم و بی اراده لب زدم
-اصلا قشنگ.نیست بی روح و خاکستری
پنجره را باز کردم و خودم را بالا کشیدم تا بر لبه ان بنشینم
باد موهای ثرمه ای ام را به سخره گرفته بود انها را جابه جا می کرد به خود لرزیدم و خودم را در اغوش کشیدم
این صحنه کمی اشنا نبود؟
نمی دانم عقربه بزرگ.ساعت چند دور چرخید
اما با باز شدن یهویی در ترسیده دستم را بند پنحره کردم با دیدن ادرین ان هم سراسیمه باز چشمانم سیاهی رفت و ذهنم فرو پاشید قلبم از زدن انصراف داد و چشمانم تاریکی را به چشم خود تنها می دید
و صدا هایی که در ذهنم پژواک می شد ازارم می داد
+مرینت
+نباید چیزی میفهمیدی
-ازت متنفرم
+هشدار داده بودم
_اما من همه ی دروغات رو باور کنم لعنتی
+تو پایان ماشدی
-ادرین ازت خواهش می کنم
+تو بی اجازه من حق مردن نداری
-عشق ما سراب بود
+از اونجا بیا پایین
-من نبودم سهمه تو هیج وقت نبودم
باکشیدن شدن دستم داخل اتاق پرت شدم و تلو تلو خوران سعی در حفظ تعادلم کردم و به ادرین چشم دوختم لب هایش تکان می خورد اما دریغ از صدایی که به گوش من برسد
باسیلی که خوردم کف اتاق پرت شدم ، چشماهایم عزم باریدن کرد و لبالب از اشک پر شد و جوشید
ناباور جای سیلی را لمس کردم
حالا من جلوی پای او افتاده بودم و او در مقابلم زانو زده بود در انی مرا در اغوش کشید و ارام کمرم را نوازش کرد و سعی می کرد با حرف هایش مرا ارام کند اما من بی توجه به او در خاطره های مجهول ام غرق بودم
دست هایم را روی گوشم گذاشتم تا نشنوم صداهایی که سعی در متلاشی کردن پغزم داشت و درد را به تک تک سلول های او هدیه می داد
نفس نفس میزدم و انگاری اکسیژنی برای شش های بی نوایم وجود نداشت !
+میشه ملکم شی بشم شاهت خانوم کوچولو ؟
.......
+میخوام برای چشات جون بدم اجازه میدی نفسم !
......
+میشه برای دردام بشی درمون؟!
خندیدن بلندم با اشکی روی گونه ام روانه بود تضاد جالبی ایجاد کرد کف دستم را روی زمین گذاشتم و هقم هقم بلند شد
سرم کم کم.سنگین شد و تنها چیزی که حس می کردم سرما بود که بی رحمانه برای خود در من گم گشته در خاطرات می تازید !...