مای نیم ایز وروجک پارت 67
سلام خوبید خوشگلا
دلارام هستم نویسنده رمان مای نیم ایز وروجک
خاطراتی از نو
سناریو عاشقانه
هستم
امیدوارم که رمان ها به یادتون مونده باشه خوب قول داده بودم تابستون برگردم و اینطور هم شد بفرمایید ادامه
رمان مای نیم ایز وروجک پارت 67💌
وارد پارکینگ اردوگاه شدیم، همچنان از ته دل با غم می خندیدم که ون گروه سلامت درست کنار
ماشین ما نگهداشت و ادرین در حین پیاده شدن نگاهش به من افتاد. خود به خود خندم خشک
شد و به یه اخم ضریف بین ابروهام مبدل شد.
با قدم های بلند به
سمت خوابگاه می رفتم که صدای میلن رو از پشت سرم شنیدم.
روم رو بر نگردوندم، ولی رفته رفته سرعتم رو کم کردم و سر جام وایستادم تا خودش رو به من
برسونه. همین که باهام هم قدم شد
گفت
-بی معرفت گربه صفت! صبر نکنی منم بیام یوقت خدایی نکرده!..
دستم رو بالا بردم و با تمام قدرت توی سرش فرود آوردم و با
جیغ جیغ گفتم:
-کی گربه صفته هان؟ زود بگو کی گربه صفته تا همینجا حقت رو بذارم کفت دستت!
-عو، خب حالا چه بهش برم می خوره! چرا وای نستادی تا منم باهات بیام؟
-اون چلغوز به اون بلندی رو ندیدی اونجا وایستاده؟ چجوری صبر می کردم توام بیای؟
***
توی خوابگاه همه به خواب رفته بودن، الا من! همه از خستگی ناله می کردن و الامن! همه وقت
بیشتری برای استراحت می خواستن و بله درست حدس زدید الا من...
اون روز توی عجیب ترین های زندگیم ثبت شده بود، از رفتن به طلاییه تا کمک کردن توی منطقه
ای که روزی جنگ زده شده بود و حالا م سیل زده ؛ روزی دشمن ناموسشون رو به تاراج برده بود و
حالا سیل این کار رو با دقت خاصی به گردن گرفته بود. انگار آب هم فهمیده بود که اگر خوب ها رو
گلچین کنه و ببره داغ بزرگ تری بر دل مردم اون شهر می ذاره. حالم بد بود، دلم بی تابی می کرد.
کاش می تونستم بعد از اون روز کاری سخت توی ماشین ادرین بشینم و از هر دری انقدر غر بزنم
تا خالی بشم، مثلا من بودم و ادرین و یه جای دور از هر آدمی تا مثل همیشه به آرامش برسم.
آرامشی آمیخته با شیطنت، خباثت، دعوا و شاید هم آرامشی مخلوت با هیجان و نا آرومی.
با صدای قژقژ فنر های تخت بالایی که میلن توش به خواب رفته بود، به خودم اومدم. دست سردم
در اثر دوش آب یخ رو به موهای نم دارم کشیدم و با تشر گفتم:
- از کیه دارم بهش فکر می کنم؟
نفس عمیقی کشیدم، بلند شدم پانچ طرح پر طاووس میلن رو روی شونه هام انداختم و با شال
سیاهی که همون حوالی کنار تختم افتاده بود، به آرومی از خوابگاه بیرون زدم. شاید هوای آزاد یکم
از التهاب درونم کم می کرد. یکی نبود بهم بگه "آخه الاغ! تو که جنبه ی قهر کردن نداری چرا الکی
خودت رو اذیت می کنی؟" کتک خورده بودم و قهر طبیعی بود، چرا ادرین منت کشی نمی کرد؟
با همون دمپایی لب ساحلی دردسر ساز لگد محکمی به سنگ ریزه ی جلوی پام زدم و دست هام
رو که آستین پانچ تا سر انگشتام رو احاطه کرده بود، روی دهنم گذاشتم و جیغم رو توش خفه
کردم. باید بیشتر مراعات می کردم و توی نور نمی رفتم، چون اگه من رو توی ساعت خاموشی
بیرون از خوابگاه می دیدن مطمئنن توبیخ می شدم. فضای جنگی اردوگاه هر صد متر با قایق، تانک
و یا هواپیمای زمان جنگ که حالا فقط جنبه ی نمایشی داشتن احاطه شده بود. روشنایی کم بود و
می شد گفت چراغ برق ها فقط زیر خودشون رو روشن می کردن و هوا سوز داشت. بازو هام رو
بغل گرفتم و توی پیاده روی تاریک اردوگاه که بیخ دیوار خوابگاه بود، شروع به قدم زدن کردم.
به سمت سربالایی اردوگاه که به تپه های طبیعی می رسید و به گفته ی خودشون بعضی شب ها
اون جا رزمایش داشتن، حرکت می کردم. مدت زیادی نبود پیاده روی می کردم، هرچقدر به تپه ها
نزدیک تر می شدم، نور کمتر، آسفالت جوییده تر و البته صدای مرثیه ی جیرجیرک ها بالا می
گرفت. توی افکارم پرواز بدون چتر نجات می کردم که با شنیدن صدای بلند قدم هایی درست در
پشت سرم به خودم اومدم. تا خواستم از وحشت جیغ بزنم؛ ناگهان دست بزرگ و مردونه ای روی
دهنم نشست! حس ترس قلبم رو مچاله و تنم رو سست کرد. جیغم توی دست مرد خفه می شد و
حرکات با شتاب دست و پام با دست دیگرش مهار...
بعد از اون همه اتفاق که برام افتاده بود، فقط سر بریدنم مونده بود که کم کم داشتم به لحظات
ملکوتیش نزدیک می شدم... پیش تر فیلم داعشی ها رو دیده بودم که به پایگاه های نظامی حمله
می کردن و همه رو سر می بریدن، برای همین وقتی بخاطر اون دست بزرگ که جلوی دماغ و دهنم
رو گرفته بود، بهم هوا نرسید دست و پای اضافه نزدم تا مرد متوجهش بشه. از خفگی می مردم
بهتر از این بود که سرم رو از تنم جدا کنن.
مطمئن بودم که چیزی تا جون دادنم نمونده، مرد دست به دهنم خون سرد از پشت من راه می
رفت و من رو وادار به راه رفتن می کرد. پاهام بی حال شده و ناخودآگاه روی زمین کشیده می شدن
که انگار مرد با دیدن این صحنه به خودش اومد و دستش رو به سرعت از دهنم کشید. بی جون با
زانو روی زمین افتادم و دست به گلو شروع به سرفه کردم ؛ حجوم ناگهانی هوا توی شش هام اون
ها رو به درد آورده و تپش قلبم رو بالا برده بود. ترس از مردن، ترسیدن از اون مرد رو از یادم برده
بود.
تازه وقتی جلوم روی زمین نشست و با نگرانی به صورت کبودم نگاه کرد، اون چشم های سبز قاب
شده توی مژه های سیاه رو دیدم که از ترس گشاد و لغزنده شده بودن..! در حین سرفه با تعجب،
گله و عصبانیت گفتم:
ادر.. ین!
دستش رو بی حواس توی موهای بهم ریخته و خیسم برد و اون ها رو از صورتم کنار زد ؛ نفس
عمیقی کشید و گفت:
-بهتری؟
تازه نفسم چاغ شده بود، دستش رو با عصبانیت کنار زدم و گفتم:
- تو می خواستی من رو بکشی! تو... تو داشتی من رو خفه می کردی!
دستش که روی هوا مونده بود رو بین موهاش برد و گفت:
-عه، انقدر شلوغش نکن! من فقط می خواستم یه عاشق که از دوری عشقش سر به بیابون زده بود
رو خوشحال کنم.
در حین حرف زدن جوری با دست اشاره کرد که انگار عاشق من بودم و کسی که عاشقش بودم،
اون.
چشم هام رو توی کاسه چرخوندم، سرجام ایستادم و درحالی که همچنان به سمت تپه ها می رفتم،
گفتم:
- حالا با این اعتماد به نفسی که تو داری آسمون روی سرمون خراب نشه؟
ادرین خنده ی ریزی کرد و پشت سرم به راه افتاد. وقتی دید به پای من نمی رسه لباسم رو از
پشت کشید و گفت:
-وقتی با من راه میری جلو و عقب نمون، باید همراستای شونه ی من قدم برداری! از جلو نظام!