بوم بوم

رازاتو فاش نکن

هیس

نقابتو به چهرت بزن

پیس پیس

رازاتو فاش نکن

هیس

نقابتو به چهرت بزن

پیس پیس

اسمتو بلند فریاد نزن

نقابتو به چهرت بزن

سعی کن هرکاری و بتونی انجام بدی

اما بدون ترس

بوم بوم

رازاتو فاش نکن

هیس

نقابتو به چهرت بزن

پیس پیس

کیوت و بامزه

خفن و ترسناک

صدای پا میاد

آره صدای یه
مهمونی دردسر ساز

بوم بوم.

رازت رو فاش نکن

آنچه گذشت*

اخه کیه که با این کار های تو نگران نشه؟ بعدشم من نگران تو نبودم نگران بلایی بودم که بعد از این کار های تو سرم می اومد.

***&&&***

: اسکل اسمش نیکلاوس هست. حداقل اسم برادر هات رو یاد بگیر بعدشم اون کی مثل من حرف زده؟(موهاش رو با غرور پریشون میکنه)تازشم من خیلی بهتر از اون انترم.

***&&&***

شرمنده راستش رو بخوای نمیتونستم ببینم دوتا دختر هم سن و سال خودم توسط یک اژدها میمیرن.

***پایان انچه گذشت***

:ام باشه.

*بعد از رفتن دخترا*

*مردی حدودا 45 ساله با نقاب از درخت پایین میاد*

پسره: پس بالاخره از درختا در اومدی.

مرد: میدونی پسر جون منم وقتی هم سن تو بودم احساسی شبیه الان تو رو داشتم. زنا موجودات عجیبی اند. مخصوصا اشراف زاده هاشون. بهتره این احساس روی کارت تاثیری نذاره تازه وارد. حوصله ی یه بچه ی احساساتی رو ندارم.

پسره: نگران نباش این احساسات روی کارم تاثیری ندارند.

مرد: جدی؟ میخوای دوتا دختر بچه ی معصوم و بی گناه که تنها گناه شون بدنیا اومدن تو این خانواده است رو بکشی. اگر کسی بودی که سالهاست این کار رو میکنی حرفت منطقی بود ولی تو اولین باره که اینکار رو میکنی. میدونی بچه اگر بخوای میتونی انصراف بدی تو هنوز واسه این کارا جوونی.

پسره: منو دست کم نگیر.

*پسره میره*

مرد: درسته ولی هر چی بیشتر ادم بکشی بیشتر تو تاریکی غرق میشی. تا اینکه یه روز به آینه نگاه کنی و ببینی که به یک ادم بی رحم که هیچ رحمی نداره تبدیل شدی. تو هنوز زیادی جوان و احساساتی هستی امکان نداره بچه ای مثل تو یه شیطان باشه. شاید الان مفهوم حرفام رو نفهمی. ولی بعدا میفهمی.

*18 ماه بعد(5 دقیقه بعد از آسیب دیدن پروانه سیاه و اومدن اون فرد عجیب)*

:شاید من خانواده ات رو ازت گرفته باشم. ولی تو دو تا بچه هام رو کشتی.

الناز: اونا خودشون دخالت کردند و توی شعله های اتش من سوختند.

:شاید. ولی تو بودی که ورد رو خوندی.

الناز: شنیدی که میگن: «چشم در برابر چشم ، دست در برابر دست»

: منظورت چیه؟

الناز: من اون دو بچه رو اتفاقی کشتم ولی تو آگاهانه تمام خانواده ام رو جلوی چشمام به قتل رسوندی.

:اونا به خاطر موقعیت شون مردند.

الناز: فک میکنی برام مهمه که اونا به خاطر چی مردند؟*به پروانه ی سیاه نگاه میکنه* تو داستانت رو پشت نقاب ابر شرورت مخفی کردی ولی من اونو پشت نقاب ابر قهرمانم مخفی کردم.

: چه گستاخ.

الناز: منظورت چیه؟

:تو اسم خودت قهرمان، ناجی مردم ولی تا گردن غرق در خون هستی.

الناز*با سردی*:بعضی وقتا باید برای انجام کار درست دستات رو به خون آلوده کنی.

: این چیزیه که تو برای فریب دادن و آروم کردن وجدانت میگی.

الناز: تو چی؟ به عنوان یه ادم کش مزدور قطعا باید دستت به خون صد ها نفر آلوده باشه، تو واسه ی فریب دادن خودت چی میگی؟ برای اروم کردن خودت چه دروغی برای خودت میگی؟

:مگه فرقی هم داره؟

الناز: نه. ولی فکر نمیکنی جون 2 نفر در مقابل جون هایی که تا حالا گرفتی، مرگ هایی که رقم زدی، افرادی که زجر دادی، خانواده هایی عزادارشون کردی ارزشی نداره؟

:اونا بچه های من بودند.

الناز: اونا هم خانواده ی من بودند! اگر اونقدر که میگی برات مهم بودند چرا از اونا به عنوان سپر انسانیت استفاده کردی؟! چرا فریبشون دادی؟! چرا با خودت به جایی بردی که که مرگشون حتمی بود؟!

الناز: به هر حال ولش کن. نیلوفر نقابم رو بردار.

(راوی)

الناز تیر و کمانش را بدست و نقابش را به صورت میزند تا باری دیگر از مردم و دوستانش محافظت کند.

اما این تازه اول ماجراست...