این قصه با خون تمام نمیشود پارت پنجم

ℋ𝒶𝒹𝒾𝓈 ℋ𝒶𝒹𝒾𝓈 ℋ𝒶𝒹𝒾𝓈 · 1401/01/25 16:19 · خواندن 3 دقیقه

ببخشید یه چند وقتی نبودم

براب پارت بعدی 20 نظر

#این_قصه_با_خون_تمام_نمیشود
#پارت_پنجم
از زبون لیدی باگ
ام چه انیمیشنی هست که تو اون قدرت یخ و برف خوب ام دوتا انیمیشن فقط هست فروزن و نگهبانان قصه ها
خوب تو سرزمین جک فراست که هیچ یخ و برفی رو زمین وجود نداره
ددددداد زدم چی یعععنی ماالان تو انیمیشن فروزن هستیم نه
روباه:نه
پشت لاک :نه
گربه سیاه :نهههههه
من:خوب اینجوری که معلوم ماباید شخصیت اصلی یعنی السا و نجات بدیم
واییی
حالا اینارو ولش کنین بیاین راه بیفتیم ببینیم باید چیکار کنیم
گربه سیاه:بهتر نیست از اون دفتر کمک بگیری
گفتم چرا چرا و اون دفتر و باز کردم صفحه بعد از اون علامت کلید زدم که نوشته بود کسی هستش که در زمان دخالت میکنه و نمیزاره اون اتفاق خوبی که قراره بیفته و السا دوباره به خانوادش برگرده بیفته (اشاره به فصل اول فروزن که السا تو قصر یخیش بود و بعدش که انا یخ زد به خانوادش برگشت 😂)
اگه میخوای راهنما و بخونی برو صفحه بعد رفتم صفحه بعد نوشته بود فقط یک راهنمایی میتونم بکنم مواظب هانس باشید خیلی خطرناکه
دیگه هیچی ننوشته بود خواستم برم صفحه بعد برگه رو گرفتم که برم صفحه بعد هرچی میکشیدم صفحه رو ورق نمیزد هرچی زور زدم نمیرفت صفحه بعد مثل چسب دوقولو چسبیده بود جالب اینجا بود که حتی پاره هم نمیشد باحرص دقترو بستم و گفتم پاشید بریم السا رو پیدا کنیم
و شروع کردم به راه رفتن نمیدونم چرا اینجا آنقدر برام آشنا بود انگار تو انیمیشن دیده بودمش صبر کن اینجا.....
بچه ها بدویید دنبالم بیاید
و شروع کردم به دویدن
کت نوار:چی شده لیدی باگ
گفتم دنبالم بیایید تا بفهمید
و تند در دوییدم که بلاخره رسیدم به اون کوهی که السا قصر و اونجا ساختهبود
و ووووو از چیزی که تو انیمیشن دیده بودیم خیلی زیباتره آروم آروم رفتیم جلو  خواستم از پله ها برم بالا که یک چیزی توجهم و جلب کرد اون بالای پله ها دونفر بودن با دقت که نگاه کردن دیدم کريستف و اولاف هستن به بچه ها نگاه کردم و آروم بهشون اشاره کردم بیام اینور
گفتم بچه ها یک حسی بهم میگه غیر از السا کسه دیگه ای نباید مارو ببینه به نظرم یک جوری حواس کريستف و اولاف و پرت کنیم که بدون این که مارو ببینن بتونیم بریم داخل قصر
روباه:کار آسونیه و رفت اوت ورتر و فلوتش و در آور و محکم رو یخا کشید که صدای ناهنجاری ازش بیرون اومد کريستف و اولاف حواسشون به این طرف پرت شد و اومدن پایین که ببینن صدای چیه سریع بچه هارو گوشه کشیدم که مارو نبینن وقتی اون طرف رفتند سریع دست بچه هارو گرفتم و سریع رفتیم ازپله ها رفتیم بالا خواستم در قصر و باز کنم که دیدم یک صدایی میاد صدای السا بود که می‌گفت لطفا از اینجا برو آنا  آنا نه صبر کن السا
السا:هرکاری میکنم به خاطر محافظت از تو
آنا:نه من به محافظت نیاز ندارم (و بعد همون ‌شعری که میخونن😐)
با احتیاط در قصر و باز کردم که دیدم آنا و السا همینجوری که دارن با شعر باهم حرف میرن میرن از پله های قصر بالا وقتی رفتن بالا با احتیاط اومدم تو و به بچه ها هم علامت دادم تا بیان داخل با احتیاط رفتیم بالا که دقیقا همونجا السا گفت
آآآ
و یخ به سمت آنا پرت کرد یخه هم خورد تو قلب آنا تاقت نیاوردم و رفتم گفتم آنا آنا حالت خوبه الساباتعجب گفت ت و دیگه کی هستی
آنا :ک ی؟ (مثلا یخ خورده تو قلبش الان حالش بده😂) 
السا :هم نی که کنارت وایستاده
آنا ولی من که کسیو. نمی بی نم رد نگاه السا رو گرفت و به اینور خیره شد با تعجب دستش و آورد جلو و گفت من که کسیو نمیبینم با ترس نگاهش کردم آخه دست السا از من زد شد یعنی چی السا هم همینجوری قیافش وحشت زده بود یک دفعه کريستف اومد و گفت آنا حالت خوبه؟
آنا کلاحواسش پرت شد و گفت من خوبم
و به زور از جاش بلند شد
السا:لطفا از اینجا برو آنا
آنا :نه من بدون تو هیج جا نمیرم
السا :میری خوبم میری و یک غول برفی درست کرد