خاطراتی از نو پارت 11

Delaram · 18:11 1401/01/04

خاطراتی ازنو تقدیم نگاهتون

✨خاطرانی ازنو✨

پارت 11💌

[ادرین]

به خود امدم و با شیطنت لب زدم ..
-اگر بگم نه چیکار می کنی؟!

با تفریح و لذت و چشمانی که موشکافانه نگاه اش می کرد منتظر عکس العمل اش بودم..
بدون هیچ حرفی از جا بلند شد و خاک های فرضی روی زانوهایش را تکاند
دستش را مانند اصلحه ای کرد و مانند خودم با شیطنت  گفت
-من جواب نه نمی شنوم اگر بشنوم ،بنگ
و اصلحه خیالی را به طور عمودی جلوی صورتش گرفت و فوت کرد
سری تکون دادم و خندیدم..
با ناز سمتم قدم برداشت  و سرش رو کج کرد 

با لحن مظلومی ، در حالی که شرارت و شیطنت از دو گوی ابی اش سرازیر بود ،

با ارامش گفت
-جدا از این حرف ها اصلا دلت میاد به من نه بگی؟!
اب دهنم رو از میان گلو خشکیده ام عبور دادم و زبونی رو لب هام کشیدم و نجوا بار گفتم
-نه
لبخندی مملو از مهربانی وشادی زد و جعبه میان دست اش را جابه جا کرد...

حلقه نقره ای که نگین های ریز بر رویش حک شده بود رو در اورد و جعبه را در کیف چرم قهوه ایش قرار داد
دست چپم را در میان دستان ظریف و کوچک اش گرفت و حلقه رو به ارامی داخل انگشتم قرار داد و با لبخند خیره چهره در شُک رفته ام شد.. 
-این نشان مالکیت من به چشات ، موهات ،ابرو هات و هر چیزی که به تو مربوط میشه است ...

و بلافاصله لبخندش رو عمق داد نفس عمیقی کشیدم و دلم سرشار از لذت شد
دستم رو به سمت جیب شلوار کتانم بردم و حلقه زنانه ای که از قبل خریده بودم رو در اوردم دست چپ اش را در بر گرفتم و به ارامی حلقه را داخل انگشتش جای دادم 
با ذوق خیره دست اش شد و من خیره لبخنداش ...
 بعد از چند ثانیه تازه متوجه موضوع شد 
با حیرت لب زد
-یعنی تو..قبل از اینکه من ازت در خواست ازدواج کنم ... قصد داشتی ازم خواستگاری کنی؟!
بعد با تعجب نگاه اش رو دو ،دو زنان میان صورتم به چرخش اش در اورد 
با ارامش و لبخند سرم رو پایین بردم و مقابل صورت مهتاب گونه اش قرار دادم وگفتم
-خیلی عجولی
ریز خندیدو سر به زیر انداخت
سرم رو عقب راندم و دست هام رو به داخل جیبم فرو بردم
سراش رو بالا اورد و اروم گفت
-یعنی به همون اندازه که من دوست دارم ..با توجه به تمام درسر هایی که برات دارم ..با وجود مریضیم .. بازم دوسم داری... با اینکه حتی ممکنه تا چند دقیقه دیگه از کنارت نباشم؟!
اخم ظریفی کردم و در اغوشش گرفتم
-تو بیمار یه مریضی ترسناک و خطرناکی ، اما من بیمار عشق دیوانه بارت...
تو مریضیت بهبود پیدا می کنه ولی برای من هیچ وقت درمان نمیشه با وحود تو تنها تسکین می شه...
من هنوز هم به تو بدهکارم برای نجات جونم برای داشتن این لحظه ها..
من به گرمای وجود تو و به چشمان ابی ات گرفتارم
تو در تمام عمر خواهی دید به عشق تو تب کرده ام
 خواهی دیددر تمام عمرم به عشقت بیمارم
سراش رو نوازش کردم و گفتم
-تو سرشار از خوبی مگر میشه کنارت باشی و عاشق نشی؟!
سرش رو از اغوشم بیرون کشید و باچشم هایی که برق اشک در میان چشم های  ابی اش می در خشید لبخند زد 
اخمم رو غلیظ تر کردم با ناراحتی و بدخلقی گفتم 
-چرا گریه می کنی ؟!
دستش رو روی گونه هاش کشیدو گفت
-گریه می کنم چون خوشحالم لبخند میزنم چون دلم لبریز از محبته اخم میکنم چون حسادت می کنم چشمانم غمگین میشه چون دوست ندارم عزیزانم ناراحت باشن

من هیچ وقت ناراحت نمی شم برای خودم پس لطفا هیچ زمانی نگران من نباش..

اگر تو اذیت بشی منم اذیت می شم حتی بیشتر از تو
شونه هاش رو گرفتم و اروم گفت
-تا حالا شده برای خودت گریه کنی؟!
ناراحت باشی ؟!
ناله کنی گله کنی ؟!از کسی شکایت کنی؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت
-چرا باید ناراحت باشم من هرجیزی که باید رو دارم و حالا هم تورو ..!
صداقتِ داخل چشمان اش تحسین امیز بود
سمت خروجی پاساژ رفت و بدون توجه به نگاه های کم و بیشی که رویش سنگینی می کرد بیرون رفت دستی بین موهای بلوند رنگم.کشیدم و دنبال مرینت به راه افتادم
از پله های پاساژ پایین امدم و

نگاهم رو به گردش در اوردم به مرینت که به گل های زرد رنگ داخل برف های سفید چشم دوخته بود رسیدم
سمت اش قدم برداشتم سایه ام رو بر روی خودش حس کرد 
خم شدم تا شاخه گلی رو بچینم ..
دستم به گل نرسیده بود که مچ دستم رو گرفت
با اخم دستم رو پس زد و با وحشت گفت
-داری چیکار می کنی می خوای بکشیش
با چشمای گرد شده صورتم رو سمت اش چرخاندم و با خنده سری تکون دادم

از جا بلند شدم

مرینت دستش را نوازش بار روی گل ها می کشید. و مثل همیشه لبخند سحر امیزه اش را به لب داشت 

شانه ای بالا انداختم و شروع کردم به قدم زدن
متفکر لبام رو تو دهنم جمع کردم و لب زدم
-مرینت واقعا می خوای بری سفارت المان
-اهوم
پوفی کشیدم و سرم رو به کنارم چرخاندم با ندیدن مرینت ابرو هام تیک وار بالا رفت. وبا تعجب نگاهم رو به عقب گرداندم
با دیدن مرینت که با دقت جا پای رده پاهای من می زاشت لبخندی روی لبم جای گرفت 
خیره به زمین بود  سراش که به سینم خورد
نگاه اش رو بالا اورد و پشت سرهم پلک زده نگاهم رو تو صورت خوش سیمااش به 

گردش در اوردم

چشمانم بی اختیار  از روی چشمانش به لبای صورتی رنگش اش سوق دادم و خمار به لباش خیره شدم و زبونی رو لبام کشیدم..

قبل از اینکه من حرکتی بکنم

شیطون خندید و یقه پیراهنم رو کشید پایین و وحشیانه  لب پایینم رو به دندان کشید 

دستم رو میان موهای ثرمه ای رنگ اش چنگ زدم و مشغول بوسیدن اش
شدم
با نفس نفس ازم فاصله کرد..
با خنده دستی به لب هام کشیدم و گفتم
-وحشی
چشم های ابی رنگ اش رو درشتر کرد و گفت
-وحشی؟من وحشیم!!!
سرم رو تکون دادم و گفتم
-اره ،یه ماده ببره وحشی..

تا خواست حرفی به زبان بیاورد با دو زانو روی زمین افتاد وخون بالا اورد پشت سرهم عق می زد و چنگ به گردن اش می زد برای ذره ای اکسیژن با وحشت و لرز به دختر در اغوشم خیره شده بودم زبانم بند امده بود و قدرت تکلم ازم صلب!..


_________________________________________

امیدوارم لذت برده باشید💚