پارت پانزدهم عشق ناشناخته

Arina Arina Arina · 1400/12/29 13:13 · خواندن 4 دقیقه

سلام به همگی 

عیدتون پیشاپیش مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشید 

من برای عیدی می خوام 10 پارت از رمانم رو بهتون تقدیم کنم امیدوارم خوشتون بیاد .

کامنت و لایک فراموش نشه 

بفرما ادامه  

- میگم مرینت ؟

- جانم بله چی شده ؟

- خوبی ؟ از وقتی اومدیم اینجا همش تو فکری

- آآآآ راست میگی کلا اینجا نبودم

- خب حالا حرف بزنیم ؟

- آره حتما

و هر دو همزمان : راستش

- 😂 چه همزمان گفتیم

- آره

- خب اول تو بگو

- آآ نه اول تو بگو

- خیله خب ... مرینت تو برای من با همه ی آدما فرق داری . تو زیبا ، باهوش و در کل فوق العاده ای ... میدونم شاید الان نباید اینو بگم ولی... با من ازدواج میکنی ؟

- لوکا ... اممم خب .. خب نه یعنی نمیتونم .

- آخه چرا ؟

- چون من تو رو به عنوان یه دوست میبینم همین

- پس این یعنی بالاخره موسیقی گمشده ت رو پیدا کردی ؟

- آآآآ... خب نه یعنی نمی دونم .. خب ببین لوکا من این مدت حسابی فکر کردم و تنها چیزی که میدونم اینه که ... اینه که من نمیتونم به تو جز به یک دوست نگاه کنم .. نمی خوام ناراحتت کنما وای لطفا دیگه به من فکر نکن

- اشکال نداره مرینت . من میدونستم این روز بلاخره میرسه ولی ... ولی با این حال دلم نمی خواست برسه و تو رو با خودش ببره ... اما برای تو خوشحالم میدونم که کنارش خوشحال و خوشبخت میشی

- ممنونم لوکا که درک میکنی . امیدوارم تو هم خوشبخت و موفق باشی

- ممنون . ولی هنوز دوستیم مگه نه ؟

- معلومه که هستیم 😊

- 😊

- خب دیگه من باید برم شرمنده که بیشتر نمیمونم خیلی کار دارم

- اوکی برو مراقب خودت باش

- تو هم همین طور بای

- بای

آخی دلم واسه لوکا میسوزه بدجور دلش رو شکستم یعنی اینا به بودن در کنار آدرین می ارزه ؟ نمیدونم .

چرا آخه وقتی خواستم فراموشش کنم برگشت ؟ اینم نمیدونم

ولی اینو میدونم که خیلی دوستش دارم .

از زبون آدرین

پس چرا از اون کافه نمیاد بیرون خستم بخدا خسته م . نمی خوام دنیا رو بدون اون نمی خوام اگر بره از پیشم چی ؟

اون موقع چیکار کنم ؟

عه اون مرینته ؟

آره خود خودشه

- مرینت !

- بله ؟

- سلام . حالا میای بریم

- سلام . چقد عجله داری تو . باشه بریم 😁

- پس بپر بالا خانومی

- 😂 اومدم آتیش کن 😅

-😂😂 بریم

- خب حالا کجا بریم ؟

- گفتم که یه جا رو میشناسم

- من که یادم نیست ولی باشه

ماشین رو روشن کردم و گاز شو گرفتم و رفتیم

از زبون مرینت

چقد این وقت بهار رو دوست دارم شکوفه ها تازه در اومدن و هوا خیلی خوبه همه جا شکوفه است .

درسته شبه و هوا تاریکه ولی الانشم میشه شکوفه ها رو تشخیص داد .

بوی خیلی خوبی همه جا پخش شده و حال و هوای پاریس این روزا خیلی عاشقانه و رمانتیکه .

توی همین فکرا بودم که یهو آدرین گفت :

مرینت داشبورد رو باز میکنی ؟

- باشه ولی چرا ؟

- تو باز کن

- باشه

داشبورد رو باز کردم . توش یه چشم بند بود .

- بزارش روی چشمات

- آدرین این کارا واسه چیه ؟

- می خوام سورپرایزت کنم تو فقط اونو بزار روی چشمات

- (با اینکه نمی خواستم ) باشه

چشمام رو بستم و بعدش فقط سیاهی رو میدیدم و صدای ماشین رو میشنیدم دیگه هیچی نبود .

بعد از تقریبا یه ربع آدرین صدام کرد

- مرینت .

- بله ؟

- هیچی یه لحظه صبر کن

- باشه .... آدرین ... آدرین ؟ آدرین ؟

ای وای کجا رفت پس ؟

صدای باز شدن در من اومد سریع به سمت در سرم رو برگردوندم و دوباره آدرین رو صدا کردم که گفت :

- جانم ؟

- چرا هر چی صدات میکردم جواب نمیدادی ؟ ( با هق هق )

- ببخشید از ماشین پیاده شده بودم

- آها باشه

- خب حالا تو هم بیا پایین

- با چشم بند ؟

- آره دیگه

- آخه چجوری ؟

- اینجوری

و یهو دستام رو گرفت و منو بلند کرد و دستش رو روی کمرم گذاشت و آروم به جلو برد بعد از تقریبا 2 دیقه راه رفتن بالاخره گذاشت چشم بند رو بردارم

- وای آدرین اینجا خیلی قشنگههههههه

امیدوارم خوشتون اومده باشه. پارت بعد هم همین الان میدم 

باییی