این قصه با خون تمام نمیشود پارت دوم

ℋ𝒶𝒹𝒾𝓈 ℋ𝒶𝒹𝒾𝓈 ℋ𝒶𝒹𝒾𝓈 · 1400/12/28 20:54 · خواندن 4 دقیقه

برای پارت بعدی سه نظر

#این_قصه_با_خون_تمام_نمیشود
#پارت_دوم
آنچه گذشت
دره آهنی مانند با صدای گوش خراشی باز شد
چشام و میبندم و پوزخندی میزنم من که میدونم غیر از آدرین آگراست اون فرد دومی که کشتم کی بوده یک قطره اشک از چشام میچکه

سرم و رو میزگذاشتم و گفتم که تازه این شروع داستان منه به نظرتون آقای دونو این داستان با عشق تمام می‌شود یا با خون؟
❤️❤️❤️❤️💋💋❣️
آقای دونو:خانم مرینت میخوام ادامش و بشنوم لطفا ادامش و بگید
مرینت:نفس عمیقی میکشم و به گذشته فکر میکنم گذشته ای که پر از تیرگی

فلش بک به زمانی که مرینت نگهبان شد

روز ها می‌گذشت و من سعی می‌کردم آدرین و فراموش کنم اما واقعا نمیشد تو ذهنم اون و یک دوست معرفی کردم ولی تو قلبم چی میتونم این کارو بکنم 😭
روز. ماه. همینجور سپری میشد تا این که تصمیم گرفتن مارو به نیویورک ببرند ما به اون مسافرت رفتیم اونجا خیلی اتفاقا افتاد یکیش هم این بود که من تو فضا با آدرین رقصیدم😬
اما وقتی از نیویورک برگشتیم اتفاقی خیلی مهم افتاد
23اکتبر بود و من رفته بودم بخوابم که صدایی شنیدم بیرون و نگاه کردم یک هیولای دیگه دیدم یک نفس عمیق کشیدم و گفتم این یکی هم شکستش میدم و گفتم تیکی اسپاتس آن
رفتم بیرون که پیشی هم دیدم گفتم سلام گربه
گفت سلام بانوی من و خودش و خم کرد
گفتم هستی یک بار دیگه شکست بدیم ارباب شرارت و گفت آره
رفتیم جلو که دیدیم هیولای بهمون پوزخند زد و گفت :این دفعه من شکست نمی‌خورم شما هستین که شکست میخورین وبهمون شلیک کرد که جاخالی دادیم گفتم
حالا می‌بینیم
یویوم و بهش وصل کردم که یک دفعه کوچیک شد و یک سیاه چال به وجود آورد و هممون رفتیم پایین جیغغغ میزدیم که یک دفعه افتادیم یک جای سرسبز و خیلی زیبا اون شروره هم گفت تا شما 5 نفر این مراحل و ببرید و بتونید بیایید بالا من کل. شهرو و نابود کردم و یک بال در آورد و پرواز کرد رفت از اونجا بیرون و در اون سیاه چالم بسته شد
گفتم‌:خوب چرا گفت 5 نفر ما که دو نفریم؟
که یک دفعه صدایی اومد پششششششت لاک کجایی
پشت لاک :ممممن اینجام تو کجاااایییی
زنبور ملکه :ایییییش شما چندشا چرا انقدر داد می‌زنید
روباه‌:خانم به خود مغرور تو هم هستی
لیدی باگ:زدم تو سرم و روم و به سمت گربه سیاه کردم و گفتم دردسر ما تازه شروع شده
پوففف کردم و رفتم جلو که یک دفعه تو دره 
بسیار عمیقی افتادم چییییی نهههه
داشتم با تعجب به اطرافم نگاه میکردم که یکی کنارم وایستاد
گفتم:ت و ت و کی هستی 
کلاه قرمزش و پایین تر داد وگفت این داستان با خون تموم میشه فقط همین 
و رفت
احساس سردرد میکردم که یک دفعه افتادم
آروم چشام و باز کردم که دیدم گربه سیاه و روباه و پشت لاک بالا سرمن آروم گفتم چی شده
اونا تا دیدن حرف زدم به سمتم حمله ور شدن هی میگفتن حالت خ به جایی درد نمیکنه گفتم نه بچه ها خوبم و آروم نشستم  
از زبون گربه سیاه
که یک. دفعه دیدم که لیدی باگ داره یک جارو نگاه میکنه و لپاش گل انداخه
لیدی باگ:آدرین تو اینجا چیکار میکنی؟ 
آدرین: لیدی باگ یک لحظه میای یک چیزی بهت نشون بدم؟ 
گفتش آره
با تعجب نگاهش کردم مگه من آدرین نیستم؟ پس این یارو کیه وا
که یک دفعه آدرین دستاشو گرفت و به پشت خوابوند
آدرین:تو میمیری لیدی باگ و به ما پوزخند میزنه و میگه این یک بازی خطرناکه
قانون اول :به هیچ چیز اعتماد نکنید
و لیدی باگ و محکم از اون صخره پرت میکنه پایین داد میزننممم و میگم ننننه لیدی باگ بااااانوی من
آدرین یک دفعه غیب میشه میرم سمت لیدی باگ و روی زمین میشینم و میزنم زیر گریه نه نه این امکان نداره ننننننه داشت از سرش خون میرفت نبضش و گرفتم نمیزد
نننننننننه
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
زمان حال
از زبون مرینت
میزنم زیر گیه
آقای دونو خانم مرینت حالتون خوبه؟ ممرینت :دادددد زدم نه خوب نیستم آون پسر راست میگفت آخر داستان من با خون تمووووم شد اونم خونه دوتا از بهترین کسایی که داشتم
دونو :چییییی یعنی شما اسم اون دومین نفری که کشتید. و میدونید؟
مرینت :میدونم اما بزارید خودتون تو داستان بفهمین
💋💋💋💋💋💋
فلش بک به زمانی که لیدی باگ از صخره افتاد
از زبون گریه سیاه.
امککککان نداره پاششششششو لیدی باگ
پاشدن و دیییدم نمیدونم تا کجا که بلاخره یک جایی دیدم شبیه مطب بود رفتم اونجا که سریع بردنش هرچی بهش شوک وارد میکردن زنده نمیشد از آخر هم صدایی بیق بیق دستگاه‌ها اومدم باورم نمیشد اشک تو چشام جمع شد و افتادم زمین سرم سنگین بود و بیهوش شدم