
p5_Familiar love

رمان عشق آشنا،پارت پنجم تقدیم به نگاه تون....
ممنون بابت نظرات و انرژی ها
دست مرینت رو می کشید،ناگهان مرینت دستش را از دست او بیرون کشید.
_اینقدر تند نرو،من نمیدونم تو کی هستی،اونوقت من رو با خودت هرجا دلت میخواد می بری؟
+ببخشید باید خودم رو معرفی می کردم.من آلیا سزار هستم.
_ببین من نمیدونم تو از کجا میدونی من زندگی سختی دارم،برای چی میخوای من از زندگیم برات بگم؟برای چی میخوای من رو با خودت ببری؟اصلا کجا میخوای ببری؟
+راستش...ام من تورو یک سال پیش در پارک دیدم.داشتی قدم میزدی...میخواستم باهات دوست بشم ولی وقتی اومدم سمتت فرار کردی،چند بار دیگه هم دیدمت و بعد...یک روز دنبالت کردم.فهمیدم یک جای قدیمی زندگی میکنی و زندگی سختی داری...دوست داشتم بیشتر درموردت بدونم پس درموردت تحقیق کردم.بعد اومدم محل کارت تا تورو به خونم ببرم و بهت کمک کنم.
_نمیدونم...چرا دوست داری به من کمک کنی؟
+من دوست دارم به دیگران کمک کنم.ذاتم اینطوریه
_خوشحالم با تو آشنا شدم و...تو خیلی تند پیشرفتی...انگار عجله داشتی من رو ببری خونت
+من معمولا همیشه عجولم
_باشه،بیا بریم به خونه ی تو
دست همدیگر را گرفتند و به سمت خانه ی آلیا رفتند.مرینت از دیدن آلیا تعجب کرده بود.او خیلی مهربان بود.ولی شاید...شاید او قصدش کمک کردن نباشد...!
ببخشید کوتاه بود یک کاری برام پیش اومده باید برم.ممنون بابت اینکه وقتت رو گذاشتی تا رمانم رو بخونی
دوستتون دارم بابای