مای نیم ایز وروجک پارت 66
های گایز پارت 66 تقدیم نگاهتون
مای نیم ایز وروجک💖
پارت 66💌
ادرین___
صبح زود متقاعب از بقیه بلند شدم و با همون لباس های شب گذشته به سمت غذا خوری رفتم.
چشم چرخوندم و بین بچه ها پیداش کردم، جوری سر سفره نشستم که همه ی حرکاتش رو بدون
کوچیک ترین زحمتی بتونم زیر نظر بگیرم. فکر کنم بجای نون و چایی مرینت رو با استخون قورت
دادم که چیزی نخورده سیر شدم. در تموم مدتی که نگاهش می کردم حتی یه بارم سرش رو بالا
نیاورد تا چشم هاش رو رسد کنم.
کلافه از سفره عقب کشیدم تا بتونم بهتر به حرف های سید گوش کنم ؛ انقدر ذهنم مشغول بود
که متوجه حرف های سید نبودم! تنها وقتی به خودم اومدم که صدای مرینت به گوشم رسید. آنچنان
با سرعت سرچرخوندم تا ببینمش که ناله ی مهره های گردنم در اومد.
از حرف های مرینت کل حرف های سید دستگیرم شد. وقتی دیدم مرینت به کار کردن کنار تیم خودمون
رضایت نداد، من هم یجوری ناراضی جلوه دادم که دوباره باهاش همکار بشم.
غذا خوری رو به خالی شدن می رفت که من هم از جام بلند شدم تا برای یه روز کاری خودم رو
آماده کنم.. وقتی داشتم از در ورودی که مرینت کنارش وایستاده بود، رد می شدم گفت:
- یه کاری بکن بهت بیاد.
بهم یه نگاه انداخت، انگار چشم هام خمار این بود که توی اقیانوس نگاهش غرق بشن، ولی ...
مرینت ـ حمالی بهت بیشتر میاد!
دهنم باز کردم جواب بدم که پا به فرار گذاشت، از پشت سرم صدای خنده و هو کشیدن بچه ها
اومد. یه لنگه ابروم رو بالا دادم و برگشتم نگاهشون کردم که همه باهم لال شدن. به خوابگاه رفتم
تا لباس هام رو عوض کنم، از درد دستم نمی تونستم دکمه های پیرهنم رو باز کنم. بی معرفت این
همه من رو دید، یه بار نپرسید دستت چی شده؟ چرا بستیش؟ یعنی چشماش انقدر ضعیف بود؟!
به هر بدبختی بود دکمه های ریز پیرهنم رو با یه دست باز و لباسم رو عوض کردم. باند دستم رو
باز کردم که دیدم دوباره زخم هام خون ریزی کردن، نفس عمیقی کشیدم و از نو بستمش.
سوار ون منتظرسرکار خانم وروجک بودم که بالخره با دوست خانم دکترش تشریف آوردن، با دیدن
لباسش که فوق لعاده بهش می اومد، دندون هام رو محکم روی هم فشار دادم. کافیه یکی بهت
نگاه کنه مرینت، چشم هاش رو از حدقه در آوردم گردن خودته!
تو اون مدت انقدر به زور مرینت رو با ماشین این طرف و اون طرف برده بودم که انتظار داشتم هر
وقت توی ماشین می شینم اون هم اتوماتیک وار بیاد و بغل دستم بشینه و
مثل ور وره جادو شروع
کنه برام از اتفاق های توی کلاس های اخیرش تعریف کنه.
به هر جون کندنی بود فضای ماشین رو با صدای خنده های مرینت تحمل کردم. بالخره رسیدیم و
هرکس سرجای تعیین شده ی خودش رفت، نمی دونم چقدر مشغول به کار بودم که یه خانم توی
چادر اومد و رو به سید که کنار من نشسته بود، گفت:
ـ ببخشید حاج آقا اون خانومی که توی چادر خانم ها اسم نویسی می کنه مجردن، درسته؟
سید سر به زیر یه بله ی ریز گفت.
خانوم ـ راستش می خواستم ...
خودم قشنگ متوجه منظورش شدم و نوک گوش هام تیز شدن.
خانم ـ می خواستم از ایشون خاستگاری کنم!
خودکارم رو به دفتر کوبیدم و گفتم :
ـ خیلی معذرت می خوام! ولی ایشون نشون شده هستن، شماهم بفرمایید یه نفر دیگه رو پیدا
کنید!
سیدـ متوجه شدید که خانم ؛ بفرمایید .
خواستم دستم رو به میز بکوبم که درد توی بند بندش پیچید، مشتم رو باز کردم و کف دستم رو به
سرم کشیدم. با چشم هایی که آتیش جزو جدا نشدنی سلول هاش بود سید رو نگاه کردم و گفتم:
- نمی دونم چرا از دیروز همه کمر به تاهل مرینت بستن!؟
سید خنده ی ریزی کرد و گفت:
-اشکالش چیه؟ همه ی دختر ها یه روزی ازدواج می کنن!
اگر وزنه ی چند صد کیلویی روی قلبم می نداختن کم تر از این حرف سید برام سنگین تموم می
شد، مگر که ادرین می مرد تا مرینت بتونه سرو سامون بگیره! اصلا مرینت چه حقی داشت که بخواد
متاهل بشه؟ من مگه برگ چغندر بودم که به همه فکر می کرد الا من؟ چرا من رو نمی دید؟ چرا
همیشه حتی سرکلاس وجود لوکا رو به حمایت من ترجیح می داد؟ چرا هرکاری می کنم تا
خوشحالش کنم، ولی بدتر آزارش میدم؟ چرا یه عمره می خوام عقل و قلبم باهم رابطه ی خوبی
برقرار کنن و آخرشم قلبم همیشه می گه:آره و مغزم همیشه می گه آخه؟
سید- تا کی می خوای خواستگار هاش رو بپرونی؟
از فکر بیرون پریدم و بی حواس گفتم:
- من؟ چرا باید این کار رو بکنم؟ اون فقط امانتـ...
سید- آره دست تو امانته، خب بعدش؟ وقتی از این سفر برگشتین چجوری می خوای مراقبش باشی
تا از چنگت درش نیارن؟
پوست کنار ناخنم رو با حرص جوری کندم که خون ازش جوشید و گفتم:
- چرا فکر می کنید برام مهمه که پیش خودم نگهش دارم؟ من اصلا به اون فکر نمی کنم!
سید از جاش بلند شد، در حالی که کتش رو از پشت صندلیش بر می داشت، گفت:
-عه؟ پس اشتباه فکر می کردم! میرم خانومه رو پیدا کنم و بهش بگم که مرینت مجرده و نشون کسی
نیست!
با دست آنچنان ضربه ای به میز فلزی زدم که مثل تبل صدا داد و عصب دستم اطلاعات درد رو با
چنان سرعتی به مغزم رسوند که تموم سلول هام ضعف کرد و رنگ از رخم پرید. سید نگاه نگران و
توام با خنده ای بهم انداخت و گفت:
- خودت رو کشتی، ولی زبونت هنوزم بر علیهت شعار میده! تا شب وقت داری که حرف دلت رو
بهش بزنی و خودت رو خلاص کنی، وگرنه ...
از چادر بیرون رفت و ادامه ی حرفش رو نشنیدم، تهدید بدی شده بودم. توی این شرایطی که بین
من و مرینت پیش اومده بود فقط اعتراف من مونده بود تا مرینت با پشت دست توی دهنم بخوابونه و
تلافی تک تک کارهام رو با یه جواب منفی از سرم در بیاره! اصلا کی می تونست مرینت رو از خر
شیطون پایین بیاره که فقط باهام حرف بزنه؟ اون فعلا خر چسونده بود و می خواست با بی محلی
هاش حال من رو حسابی بگیره.
اصلا به سید چه ربطی داشت؟ من هیچ حسی به مرینت ندارم! بره با هر شاهزاده ی سوار بر کره خر
سفیدی که دوست داره ازدواج کنه!
**
*مرینت*
ساعت ده شب بود و من انقدر با بچه های تیم کوچه های تنگ و مرطوب رو بالا و پایین کرده بودم
تا بسته ها رو برسونیم که رو به موت بودم. فضای شهر به خاطر سیلی که پیش پای ما اومده بود
مرطوب، گرم، شرجی و طاقت فرسا.. اوضاع خونه های به گل نشسته کسالت بار بود ؛ برای
رسوندن بسته ها مدام تا ساق پا توی گل و شل می رفتیم و حال من از چکمه های خیس و لیز از
گلم به هم می خورد و دلم برای تک تک بچه های چشم به راه کباب بود. اوضاع خدمات رسونی به
خاطر شرایط راه ها که هنوز به حالت عادی بر نگشته بود، کمی ضعیف و با تاخیر بود. انگار از صبح
که توی چادر های بهداشت کار می کردم، توی بهشت به سر می بردم و خبر نداشتم. چون اون
منطقه کاملا خشک و عاری از کوچیک ترین گودال آب بود. کیم که ارتباط بیشتری با بچه های بالا
داشت می گفت: یه آبادی اون طرف تر از ما، خونه ها هنوز هم زیر آب و گل هستن و خدمات
رسونی فقط با بالگرد انجام می شه!
حتی از دهن بچه های دیگه هم شنیده بودم که می گفتن: این شهر هم پاکسازی شده؛ وگرنه
دست کمی از همون آبادی بغلی نداشته.
حتما از سید می خواستم که سر کار اولم برگردم، نه دل دیدن بچه های بی سرپناه رو داشتم و نه
جون قدم زدن توی گل و شلی که می گفتن طبیعیه. آخرین بسته رو از دست کیم یکی از
هم کلاسی هام گرفتم و غر زدم:
- خدایا ما را در حال خدمت به مردم کشتی، لااعل یه کیسه پولی، یه قوطی رانی، نبود؟ یه موزی
چیزی برای ما پرت کن پایین!
کیم، سابرینا و الکس که توی ایام دانشگاه فقط در حد سالم و احوال پرسی باهاشون در ارتباط بودم
با هم از خنده پوکیدن و کیم که رانندمون بود، گفت:
مرینت! دختر خب اگه پرت کنه پایین که صاف می خوره تو سرمون و تلف می شیم ؛ به ریسکش
نمی ارزه! حرفت رو پس بگیر خودم برات رانی می خرم
اون سه هم دست کمی از من نداشتن، مانتوی بلند الکس تا کمر گلی و بالا تر از کمر لک های گل
پاچیده بود. سابرینا که انگار مراسم خاک بر سرون راه انداخته بود و تا سرش به خاک و خون
کشیده شده بود و کیم که نمی شد پیراهن اش نقطه تمیزی رو پیدا کرد حس و حال جالبی بود! از صبح با وجود فشار کاری شدید حسابی حال
خوبی بهم دست داده بود و خستگیم رو پنهان می کرد. بعد از تحویل آخرین بسته که به دست
خودم انجام شد کیم از نزدیک ترین دکه که به تازگی بچه های گروه امداد بنا کرده بودنش، برای
هممون نفری یه رانی و کیک خرید که تا صرف شام از گشنگی تلف نشیم.
کل گروه ما به دسته های چهار نفری تقسیم شده بودن و بسته هایی که صبح بسته بندی شده
بودن رو توی مناطق مختص خودشون پخش می کردن. بعد از اینکه یه دور کوچیک توی شهر
مدفون در گل زدیم، به سمت اردوگاه برگشتیم. روی صندلی جلو نشسته بودم و به اراجیفی که
سابرینا به هم می بافت با صدای بلند می خندیدم.
سابرینا- شبیه این فیل های مادر شدیم که حموم گل می گیرن و احساس می کنن دارن توی آب
های سواحل هاوایی شنای دلپذیری می کنن.
-وایی من احساس می کنم با وجود این گل هایی که بهم چسبیده بیست کیلو اضافه وزن گرفتم.!
ته چهره ی هممون غم سنگینی نشسته بود که سعی می کردیم با حرف های طنز مخفیش کنیم.
اگر به غصه خوردن برای بچه های یتیم، مادرهای داغ دیده، پدر هایی که بی اولاد شده بودن ادامه
می دادیم مطمئنن دیگه نایی برای کمک رسانی نداشتیم. مدام بهمون گوش زد می کردن که
روحیمون رو نبازیم و ما با حرف هامون قصد تجدید قوا داشتیم.
وارد پارکینگ اردوگاه شدیم، همچنان از ته دل با غم می خندیدم که ون گروه سلامت درست کنار
ماشین ما نگهداشت و ادرین در حین پیاده شدن نگاهش به من افتاد. خود به خود خندم خشک
شد و به یه اخم ضریف بین ابروهام مبدل شد.
روم رو برگردوندم و با و سابرینا از جیپ. کیم پایین پریدم، دلم می خواست زودتر خودم رو به
خوابگاه برسونم و حتی نمی خواستم برای این امر منتظر میلن بشم. از هرگونه همکالمی با ادرین
پرهیز می کردم و ایستادن توی اون منطقه برام درست همین حکم رو داشت.
______________
پایان پارت 66امیدوارم لذت برده باشید