p4_Familiar love

𝔶𝔞𝔰𝔞𝔪𝔦𝔫🌸💕 𝔶𝔞𝔰𝔞𝔪𝔦𝔫🌸💕 𝔶𝔞𝔰𝔞𝔪𝔦𝔫🌸💕 · 1400/12/25 23:02 · خواندن 2 دقیقه

عشق آشنا،پارت چهارم

سلام بچه ها،من تصمیم گرفتم با نظرات پارت بدم.یعنی پارت بعدی رو 10 نظر رد کنید میدم🌵🌿

لایک و کامنت فراموش نکنید.خیلی ممنون 💦❄️

آیا کسی دلیل این تنفر را می دانست؟تنها یک نفر...آن هم خودش بود.

او به هیچکس رازش را نگفته،به هیچکس...

ولی شاید به مرینت بگوید.شاید...

_حالت...خو..خوبه؟

+چیزه...آره خوبم.خوبم

_من باید...برم..کاری نداری؟

+نه،ولی شاید تو به کمک من نیاز داشته باشی...

سپس از کوله پشتی اش کلاه بنفش زیبایی در آورد که مهره های درخشانی به رنگ آبی داشتند که در نور خورشید می درخشیدند.آن را در سر مرینت کرد و گفت:بهت میاد

مرینت سرش را پایین انداخت و گفت:ممنون

+خواهش می کنم.خب فردا هم میای همین جا هم رو ببینیم؟

_با...باشه

+پس می بینمت

_خدافظ

خیلی سریع از پارک خارج شد.به سمت فروشگاه لباس دخترانه ی کاترینا رفت...کاترینا روی صندلی چرخ دار نشسته بود و با مشتری حرف می زد.

_سلام کاترینا

+مرینت!دیر کردی

_کاری پیش اومد،ببخشید

+خب به موقع اومدی،برو و اون گوشه رو‌ تمیز کن...یکی‌ از مشتری ها سگ‌ آورده بود اونجا پشماش ریخت...

_باشه

جارو را برداشت و به گوشه ی فروشگاه رفت و مشغول تمیز کردن شد.

دختری با موهای نارنجی،پوست قهوه ای و چشمان لیمویی وارد فروشگاه شد.

+سلام من آلیا هستم لباس مجلسی کوتاه دخترانه می‌خوام.

کاترینا در جواب گفت:از مرینت اون گوشه کمک بگیر...

و بعد گوشی اش را برداشت و مشغول کار کردن با گوشی اش شد.

+سلام مرینت

_آم،سلام آلیا

+وای تو چقدر خوشگلی

_ممنونم،توهم همینطور

+من خیلی خوشحالم با تو آشنا شدم.

_چرا؟

+چون تو کسی هستی که میتونی زندگی سختت رو برام جلوی دوربین بگی تا در وبلاگم بزارم.

_باش..باشه

+خب اول لباس مجلسی لیمویی دارید؟

_آره

بعد به لباس پشت سرش اشاره کردم.به لباس خیره شد.

+عالیه

_آره

+ای کاش طراحش رو می شناختم.

_راستش،من...من طراحش هستم.

+واقعا؟پس چرا اینجا کار می کنی؟تو الان می‌تونستی خیلی معروف باشی

_من فقیرم.کسی رو ندارم.

+من رو داری،بیا بریم کارت دارم.

_من نمیتو...

دستش را کشید و به سمت میز کاترینا رفت...

+اینم پول این لباس... خدافظ

_خد.. خدا فظ

کاترینا متعجب به رفتن آن ها خیره شد.