مای نیم ایز وروجک پارت 65

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/23 19:22 · خواندن 6 دقیقه

مای نیم ایز وروجک 💜

پارت 65💌

مرینت✨

حس و حال عجیبی داشتم، دیگه ته دلم انبار انبار کینه و نفرت نخوابیده بود، سبک شده بودم و
حس می کردم دیگه دلم خالی شده. سید و جواد رو کنار یه مرد دیگه پیدا کردم و گفتم:
-آقا سید! به دخترا ایراد می گیری که تا برن یجا و برگردن شب شده، اون وقت خودت اومدی و
موندگار شدی؟
میلن که انگار نگرانم شده و پشت سرم اومده بود، خندش گرفت و گفت:
-آقا سید! شهیدا هم نتونستن زبون این این مرینت رو کوتاه کنن!
با خنده به آسمون نگاه کردم و گفتم:
-اوستا کریم هم می دونه چه جونوری آفریده، خودش میدونه من آدم بشو نیستم!
مرد همراه سید بلند بلند خندید و گفت:
-سید جان برو تا با این زبون ما رو هم نیش نزدن و دیر کردنت رو گردنمون ننداختن.
خارج شدن از اون محیط واقعا سخت بود، جایی که به آرامش رسیده بودم، ولی خجالت نمی
ذاشت که بیشتر از اون درنگ کنم. مطمئن بودم که منه بی سروپا رو تا اینجا کشونده بودن که بهم
بگن:(مرین زندگی فقط اون چیزایی که دنبالش می گردی نیست، بالا و پایین ها هم تموم می شه! 
همه هم یه روز میمیرن، ولی اون چجوری مردنه هست که شرطه.)
شهید ها خوب با خدا معامله کرده بودن، چقدر عاشقانه رفته بودن...
تمام طول مسیر برگشت این شعر از مولانا روی زبونم زمزمه می شد:
تو مثل یه گنگ خواب دیده ای که مخاطبت کر و لال و کوره...
چطور می تونستم به بقیه بفهمونم که چه حسی داشتم؟ انگار که واقعا خواب بود.
سید بعد از یه بگو مگوی کوچیک با من، راضیم کرد که به خوابگاه برگردم و توی پخش بسته ها به
بچه های تیم خودمون کمک کنم.
*ادرین*
درحالی که سید و حاجی یه ریز نصیحتم می کردن و سعی در آروم کردنم داشتن، به سمت خوابگاه
رفتیم. لباس هام رو با یه ست اسپرت مشکی زرد عوض کردم و بعد از این که باند پیچی دستم رو
عوض کردم، برای صرف شام از خوابگاه بیرون زدم. چشم های سبزم باز هم تیره شده بود و این
یعنی دوباره بیش از حد معمول حرص خورده بودم. 
هرکاری کردم، نتونستم زیاد از غذام که یخ کرده بود بخورم ؛ از سوله ی غذا خوری بیرون اومدم که
مرینت و دوستش توجهم رو جلب کردن. جلوی در ورودی سوله وایستاده بودن و مرینت با دقت و
خنده به چیزی که توی دستش بود، نگاه می کرد، کمی جلوتر رفتم که صداشون به گوشم رسید:
دخترـ تو دست این چی داری؟
و بعد با چشم به دمپایی مرینت اشاره کرد.
مرینت یه نمی دونم زیر لب گفت و از جواب دادن سر باز زد.
بدجوری کنجکاوی بهم فشار آورده بود، سیگار تازه روشن کردم رو به زمین انداختم ؛ کنار مرینت
وایستادم و روی دمپایی خم شدم. از چیزی که روی دمپایی لب ساحلیش دیدم کپ کردم! نگاه
کلافه ای به مرینت کردم که مشخص بود متوجه حضورم شده.
واقعا کم آورده بودم، چطور تونستن برای همراه ادرین شماره بنویسن؟ برای کسی که کل دانشگاه
میدونن ادرین حواسش بهش هست.
دست خودم نبود با عصبانیت بهش نگاه کردم که رنگش پرید، ازش پرسیدم بهش زنگ زده یا نه؟
که بهم جواب سربالاداد:
-به تو چ...
وقتی خشم زیادی از حدم رو دید زبونش بند اومد و حرفش رو به پایان نرسوند. دوستش اومد پا
در میونی کنه که ازش خواستم دخالت نکنه و اون هم خودش رو گمو گور کرد .
فقط می خواستم خیالم از پاکی مرینت راحت بشه تا خودم پدر اون کسی که براش شماره گذاشته رو
در بیارم.
ـ گوشیت بده ببینم!
اخمای مرینت توی هم رفت و با عصبانیت گفت:
ـاصلا تو چی کاره ی منی که برام تعیین تکلیف می کنی، هان؟ بهش زنگ زدم اصلا می خوام بدونم
فضولم کیه!؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و نتیجه ی خشمم یه کشیده شد که توی صورتش خوابوندم،
 ولی هنوز آروم نشده بودم؛ چشم هام رو بستم و دهنم رو
باز، هرچیزی که لایقش نبود رو بارش کردم. حرفایی که با گفتنشون نه تنها آروم نشدم، بلکه بدتر
قلبم به درد اومد ؛ ولی این غرور لعنتیم دست بردار نبود. من اون رو نه برای خودم می خواستم و
نه می خواستم برای کس دیگه ای بشه !
وقتی نگاه سردش که توی حدقه یخ بسته بود رو بهم انداخت، از سرمای نگاهش تنم لرزید. انتظار
داشتم تلافی کنه، ولی بی هیچ حرفی گذاشت و رفت. همین رفتن نا به هنگامش توی دلم رو بدجور
خالی کرد، بدجور ...
احساس حقارت می کردم.
همون جا روی جدول نشستم، لامپ بالای تیر سوخته بود و اون محوطه حسابی تاریک بود. توی
جیبم دست بردم و از توش کیف پولم رو در آوردم، بازش کردم و عکس چشم ابیم رو بیرون
کشیدم.
فندکم رو روشن کردم و جلوی عکس گرفتم، آتیش فندک پوست سفیدش رو گندمی نشون می
داد. یاد اون روز بعد از تولد اون نکبت البرز افتادم که برادر مرینت به گالریم اومد و ازم خواست این
عکس رو خودم بکشم، دست هنرور هام ندم
نمی خواستم قبول کنم، ولی تا چشمم به عکس افتاد؛ فقط به این شرط قبول کردم عکس رو بکشم
که جای دست مزد، عکس برای خودم بشه! اون هم رفت از عکس یه کپی دیگه گرفت و اصلش رو
به من داد.
ازش پرسیدم عکس رو برای کی می خواد که گفت:
ـ کادوی تولدشه، همش تا ابان ماه وقت داری.
هنوز هم با این که تمام زمان بیکاریم رو برای کشیدن این عکس می ذاشتم، باز هم کلی ریزه
کاریش مونده بود، ولی می دونستم که تا ابان ماه تموم می شه.
نگاهم رو با دقت بیشتری روی صورت گرد و سفیدش چرخوندم که لپ های صورتیش از مقنعه ی
مدرسه تنگش بیرون زده بود، انقدر هم لباش رو روی هم فشار داده بود تا نخنده که دوتا چال
خوشگل روی لپ هاش افتاده بود! از چشم هاش بگم که انگار کل صورتش رو تحت شعاع قرار داده
بود و ابروهای کشیده که اخم کرده بودن.
این یه پرتره از خدا بود، درست مثل فرشته ها ...
نمیدونم چقدر بهش نگاه کرده بودم که فندک داغ شد و دستم رو سوزوند، دستی به صورتم کشیده
و یه نفس از ته دل کشیدم و بازدمش رو با فوت بیرون دادم. میدونم مثل هر دفه که قهر می کرد
دیگه تو چشم هام نگاه نمی کنه.
بلند شدم توی خوابگاه برم که دیدم خانم قدم زنان داره به سمت دست شویی میره، توی دلم یه
لبخند به صورت توی همش زدم و بلند شدم برم تا آفتاب طلوع نکرده کپه ی مرگم رو بذارم.
روی تخت که تشک سفت و مزخرفی داشت دراز کشیدم و ساعد دستم رو روی چشم هام گذاشتم
که تصویر چشم های درشت ابی با مژه های بلند توی سیاهی ذهنم نقش زده شد، یه نقش
برجسته که نه تنها توی ذهنم بلکه روی قلبم هم افتاده بود. از کی بود که شب ها با تصور چشم
هاش به خواب می رفتم؟ امتحان هم کرده بودما.. دو روز که از ندیدن اون چشم ها می گذشت
خواب شب که هیچ، روز و شبم رو به هم می دوختن. عذاب وجدانم مثل توپ تنیس قلمبه شده و
توی گلوم گیر کرده بود. ساعدم رو بیشتر روی چشم هام فشار دادم وبرای اینکه زودتر خوابم ببره،
خودم رو با چند کلمه توجیح کردم:
تقصیر خودش بود.

______________

پایان پارت 65✨

امیدوارم لذت برده باشید 💛