مای نیم ایز وروجک پارت 64
سلام معذرت می خوام بابت دیر کرد برای ادامه داستان باید چندجایی تحقیق می کردم بفرمایید ادامه💕
مای نیم ایز وروجک💖
پارت 64💌
اینجا علقمه ی علمدار خمینی حاج حسین خرازیه، اینجا همون جاست که دست حسین خرازی
فرمانده ی پیروز لشکر چهارده از تنش جدا شد!
اینجا همون جاست که سر نازنین حاج ابراهیم همت از تنش جدا شد، این جا همون جاییه که حاج
مهدی باکری وقتی داشت رد می شد شب عملیات، دید جنازه ی برادرش حمید باکری افتاده رد شد
و رفت هرچقدر فریاد زدن آقا مهدی جنازه ی حمید رو برگردون گوش نکرد ؛ آخر در مقابل اصرار
فرمانده از پشت بیسیم جواب داد:
- آخه اینایی که اینجا افتادن، همشون حمید باکری ان! کدوم رو برگردونم؟
خواهر باکری می گه: ما سه تا برادر داشتیم، هر سه تاشون شهید شدن و هیچ کدوم جنازه
هاشون به ما نرسید! یکی علی باکری بود که زمان طاقوت ساواک شاه علی ما رو دست گیر کرد،
تکه تکه کرد و هیچی از جنازش رو به ما نداد. داداش حمید ما رو هم که آقا مهدی این جا توی
خیبر جا گذاشت و رفت.
خود آقا مهدی هم توی وسیت نامش نوشته بود: خدایا از تو می خوام وقتی که کشته می شم
جسدم پیدا نشه تا من یه وجب از خاک این دنیا رو هم اشغال نکنم. توی عملیات بعدی افتاد توی
دجله و جنازش رو آب برد.
هیچ کدوم از سه برادر بر نگشتن؛ این جا طالییه است!
جوونا، نوجونا شما عیدتون رو چرا اومدید توی این بیابون نشستید؟ اینجا حتی یه درخت هم نداره!
نه دریاست، نه کیشه، نه تفریحات داره، نه پارکه!
اگه برگردید مدرسه و دانشگاه می خوایید بگید ما کجا بودیم؟ چیزی دارین بگین؟ بگین ما رفتیم
توی بیابونا لباس عیدمون، چادر سیاهمون که نشونه ی حضرت زهراست رو خاکی کردیم و
برگشتیم؟!
کجا رفتین تو این گرما؟ چه سفر بدی! گشنگی، غذا دیر شد، غذا بد بود، جامون تنگ بود، سرو
صدا بود، بعضی وقت هام مسئول کاروان ها عصبانی می شدن سر ما داد می زدن.
چه مهمونی بدی آوردن شهدا شما ها رو! اما توی طالییه، من به شما ها می گم که کجا اومدید.
وقتی از اینجا برگشتی سرتو بالا بگیرتا هرکی که دیدت بگه توی عید کجا بودی انقدر بوی خدا
میدی؟
بهش بگین ما رفته بودیم یه قطعه ای از بهشت. مگه بهشت غیر از اینه؟ بهشت اونجایییه که هیچ
کدوم از زرق و برق های دنیا ارزش نداره، تو اگه رئیس جمهور هم باشی با یه گدا فرقی نمی کنی!
به عملت بستگی داره.
{یوم لا ینفع فی مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم}
اون روزیه که نه شهرتت، نه مقامت، نه مدرکت، نه مسئولیتت، نه نصبت، نه فرزندت، نه مالت،
هیچ کدوم بدردت نمی خوره. فقط یه دل شفاف می خواد عین آینه، اونجا بهشته! اینجا هم بهشته،
اینجا دلاتون رو شهدا بو کردن و گفتن: شما محرم چقدر قشنگ عزا داری کردین، دلاتون بوی
حضرت زهرا میده ؛ حیف شما نیست توی ایام عید برید آلوده بشید؟ بیایید خونه ی ما، بیایید این
گوشه ای که حتی موبایل شما هم دیگه آنتن نده. از دنیا شما رو دور بکنیم راحت بشینید اینجا یه
دل سیر گریه کنید.
مگه شماها مشکل ندارید؟ همه ماها از یه جایی رونده شدیم اومدیم طالییه. چرا طالییه؟ آخه اینجا
مقر ابوالفضل العباس!
اسم اینجا رو میدونی چرا گذاشتن مقر ابوالفضل العباس؟ چون بچه ها وقتی طالییه رو تفحص
کردن ؛ طالییه خیلی شهید داره که هنوز پیدا نشده، خیلی از این بچه ها هنوز جنازه هاشون رو به
ما نشون ندادن! اینجا رو عراق اعلام کرد: توی همین منطقه بیش از هشت صد هزار گلوله من سر
فرزندان شما ریختم!
این سه راهی شهداته یعنی انقدر جنازه ی بچه ها روهم روهم ریخت که ناچار شدن رزمنده ها از رو
جنازه ی شهدا رد شن برن، اسمش رو گذاشتن "سه راهی شهادت"!
بچه های تفحص چند روز گشتن و هیچی پیدا نکردن، دلشون گرفت! گفتن مثل اینکه شهدا دیگه با
ما قهر کردن. لیاقت نداریم حتی استخون هاشون رو پیدا کنیم، یه پلاک ببریم مادر یه مفقودالاثر
رو شاد کنیم. خیلی نگران بودن.
یه نفر پیشنهاد داد...
دارم برات می گم که کجا ها اومدی! چرا اسم اینجا حسینیه ی قمر بنی هاشمه؟
یه نفر گفت : بیایید به قمر بنی هاشم متوسل بشیم،نشستن روی همین خاک ها که شما ها
نشستید.
بعضیاتونم پا برهنه اومدید، ادب کردید...
نشستن و توسل کردن به دست های بریده ی علمدار سید الشهدا؛ بالخره عباس(ع )گر چه دست
هاش قطع شد، ولی باب الحوائجه! خود حسین(ع) هم توی کربلا هرجا کارش گیر می کرد، به
عباس رجوع می کرد.
نشستن اینجا و متوسل شدن به ابوالفضل العباس بعد از توسل و اشک؛ پاشدن این خاک ها رو به
هم زدن، دیدن یه جنازه زیر خاکه؛ آوردن بیرون و دیدن الله اکبر، اسم این شهید عباس! شهید
عباس امیری!
یه نفر گفت شاید اتفاقیه حالا جنازه ی اوله. آخه از این حرف ها امروز زیاده، گفتن حالا اتفاقی یه
عباسی پیدا شده؛ شهید دوم بریم ببینیم چجوری می شه؟
گشتن و دیدن یه جنازه ای از زیر خاک پیدا شد! یه دستش توی یه عملیات دیگه قطع شده و
مصنوعیه، وقتی بیرون کشیدن دیدن اسمش ابوافضل _ ابوالفضلیه! فهمیدن اینجا خیمه گاه قمر
بنی هاشم، گفتن اسم اینجا رو بذاریم مقر ابوالفضل العباس...
یه وقتی به خودم اومدم که دیدم خاک جلوی پام توسط قطره های اشکم داره گل می شه و دلم
حسابی شکسته، بالخره به جواب تک تک سوال هام رسیده بودم. میلن راست می گفت، من هم
سال ها بود که زیر بار گناه مرده بودم.
دوباره گوشم رو به مرد میانسال سپردم:
- اصلا راستش رو بگم؟ اینجوری نیست که شماها عاشق شدین اومدین اینجا، شهدا دلشون برای
شما تنگ شده. شما همتون توی زیست شناسی خوندین که می گه: نشانه ی موجود زنده تاثیر
گذاریشه، شهید زندست! زندست که روی دل تک تکتون اثر گذاشتن و اینطور دارین مثل ابر بهار
اشک می ریزید...
دیگه تحمل شنیدن رو نداشتم، دستی به صورتم کشیدم و از اون جا بلند شدم و به سمت حسینیه
قدم برداشتم. می خواستم به سید بگم که زودتر از اینجا بریم، من جنسم ناخالصی داشت، این جا
جای آدمای خالص بود ؛ خدا همین جا دلای خیلی ها رو خریده بود که من به گرد پاشون هم نمی
رسیدم.
توی حسینیه عکس بزرگ یه شهید رو گذاشته بودن که سرش از تنش جدا شده و کنار پاش افتاده
بود، یکم جلو تر رفتم و دیدم که هرکس رسیده یه دست نوشته روی عکس نوشته.
به سختی گشتم و یه خودکار گیر آوردم و من هم جمله ای به رسم یادگار روی عکس نوشتم:
" ای سرو پا! منه بی سر و پا کنار عکست خودم رو تازه پیدا کردم."
_______________________
امیدوارم لذت برده باشید 💚