p2_Familiar love

𝔶𝔞𝔰𝔞𝔪𝔦𝔫🌸💕 𝔶𝔞𝔰𝔞𝔪𝔦𝔫🌸💕 𝔶𝔞𝔰𝔞𝔪𝔦𝔫🌸💕 · 1400/12/21 12:37 · خواندن 2 دقیقه

عشق آشنا پارت دوم

سپس ادامه داد:سردته؟

سرم رو به نشانه ی مثبت تکان دادم.کاپشنی که تنش بود رو روی شانه هایم انداخت...

با مهربانی لبخندی زد و گفت:من دیگه باید برم.

سری تکان دادم و تا خواستم تشکر کنم او رفته بود.بدون خداحافظی...

تا مدت ها به آن اتفاق فکر می کردم،او با بقیه ی انسان ها فرق می کرد،او قلبی مهربان و روحی شاد داشت.

من تا آن موقع فردی را ندیده بودم که با دختر فقیری آن طور رفتار کند.

روزی فکر کردم:او فرشته ای بود که از آسمان آمده بود تا مرا از یخ زدن نجات بدهد.به حرف خود خندیدم و در دل گفتم:او فردی بود از طرف خداوند تا مرا نجات دهد،و به افکارم پایان دادم.

راوی...

مدتی از آن اتفاق می گذشت و مرینت هنوز به آن پسرک فکر می کرد تا روزی که دوباره او را در مدرسه ی دوپن دید...

او در کنار دیوار مدرسه نشسته بود و به دختر ها و پسر های هم سن و سال خود نگاه می کرد و حسرت می خورد.ناگهان از بین دانش آموزان مدرسه آدرین را دید،آدرین تا او را دید به سمتش رفت و گفت:سلام مرینت...اینجا چیکار می کنی؟تو هم تو مدرسه ی دوپن هستی؟

که ناگهان چیزی به یادش آمد،مرینت فقیر بود و نمی توانست در مدرسه ثبت نام کند.مرینت سرش را پایین انداخته بود و به کفش های پاره اش خیره شده بود.کفش هایی که بند هایش گم شده بودند و از شدت تنگی پاره شده بودند.آدرین نگاهی به کفش های مرینت انداخت و سپس به مرینت خیره شد.لب زد:ببخشید...نمی خواستم ناراحت بشی

و سریع وارد مدرسه شد،مرینت که اشک هایش سرازیر شده بود با رفتن آدرین از آنجا بلند شد و فورا آنجا را ترک کرد...