مای نیم ایز وروجک پارت 63

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/19 20:50 · خواندن 4 دقیقه

های گایز پارت 63 تقدیم نگاهتون✨💕

✨مای نیم ایز وروجک ✨

پارت 63💌

میلن- آره، اونم چه تولدی!
-آخ جون، کافیشاپ رزرو کردی؟ اونجا می خوای تولد بگیری؟
میلن- از کافیشاپ بهتر رزرو کردم!
اون جوری که میلن ذوق داشت، معلوم بود که یه جایی خیلی توپی میخواد ببرتمون و من رو هم به
وجد آورده بود. نیم ساعتی همچنان توی راه بودیم که دوباره از بی حوصلگی به حرف اومدم:
-خیلی طول می کشه برسیم؟
سید- نه مرینت جان یکم دیگه دندون روی جیگر بذاری رسیدیم!
سعی کردم در کیک رو باز کنم و بهش ناخونک بزنم که میلن نذاشت و گفت:
-تو چرا انقدر وول میزنی؟ ده دقیقه دیگه ام طاقت بیاری رسیدیم.
کالفه هی شیشه ی ماشین رو بالا و پایین کردم و گفتم:
-وایی گرمه! وایی خدایا آب شدم، خدایا زیر این جنوب کشور رو یکم کم کن. من رو بر گردونید
کرج، خسته شدم از این وضعیت.
میلن با مشت به بازوم زد و شکایت کرد:
-یکم دیگه بخاطر من تحمل کن، ناسالمتی تولدمه.
-تحمل می کنم!
یکم ساکت شدم و دوباره ادامه ی حرفم رو گرفتم:
-فقط چون گفتی یه جای توپ می خوای ببریما!
میلن با خنده سر تکون داد و سعی کرد با سوال هایی که ازم می پرسه سرم رو گرم کنه تا گرما از
یادم بره. بعد از یه رانندگی طولانی مثل اینکه بالخره رسیدیم که سید گفت:
-خب میلن خانوم از الان تا یک ساعت دیگه شما رو اینجا با مرینت تنها می ذارم، من و مکس هم
میریم داخل حسینیه مثل اینکه از همدوره هامون هم اینجا هستن.
چشم هام که هنوز نمی خواست درکی از اطراف داشته باشه رو مالیدم و گفتم:
-اینجا... اینجا اومدی تولد بگیری؟ تو بیابون؟ خل شدی؟
میلن در ماشین رو باز کرد، دست من رو گرفت و دویید وسط همون بیابونی که من هنوز هم از
دیدنش تعجب داشتم! هوا گرم و زمین به قدری داغ بود که آدم خود به خود به عطش می افتاد.
کمی جلوتر گنبد طلایی رنگی نمایان بود که از بالاش پرچم قرمز آویزون بود و تمام مسیر رو از
همون پرچم های قرمز زده بودن و اطراف گنبد با دیوار های حالی کاذب که دورش رو گونی کنفی
پیچیده بودن تزئین کرده بودن.
میلن جایی روی همون خاک ها رو انتخاب کرد و نشست، کیکش رو هم باز کرد و روی همون خاک
ها گذاشت. همچنان سرپا ایستاده بودم و با تاسف نگاهش می کردم که عقلش رو از داده و خل
شده بود.
میلن- بشین می خوام شمعم رو فوت کنم.
مانتوم رو بالا زدم و با وسواس روی خاک های داغ نشستم و رو به میلن گفتم:
-خب دخترم، چند ساله شدی حالا؟
میلن از توی کیفش یه شمع در آورد و روی کیکش گذاشت، با چشم های پر از اشک گفت:
-یک ساله!
خندیدم و با مسخره بازی گفتم:
-خب دیگه مطمئن شدم که یه چیزی توی سرت خورده، پاشو جمع کن بریم توی ماشین، ایستگاه
من رو گرفتی؟
میلن گوشه ی مانتوی بلندم رو گرفت و مجبورم کرد که دوباره روی خاک بشینم و گفت:
-من یکساله شدم؛ چون یه عمر بود که زیر بار گناه مرده بودم و شهدا من رو زنده کردن.
خنده ی یه طرفه ای کردم و گفتم:
- عجب!
-پارسال درست مثل تو از سر کل کل و رو کم کنی با اکیپمون اومدیم اینجا و نمک گیر شدیم. تمام
طول مسیر رو دست از مسخره بازی و اذیت کردن بر نداشتیم و تک تک مسئول هامون رو از رو
برده بودیم. تا اینکه آوردنمون اینجا...
حرفش رو خورد، شمع رو توی خامه ی کیک گذاشت و گفت:
-امسال اومدم تولدم رو با شهیدا جشن بگیرم.
پوف خدایا به مامانم چی باید می گفتم: رفتم پیش یه عده که عقلشون رو از دست داده بودن و
جشن تولدشون رو جشن گرفتم؟
خدایا مصبت رو شکر، د آخه من مگه آدم جهاد و کمک کردن بودم که یکاره برم داشتی آوردیم
تلپ انداختیم وسط این بیابون؟
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که همون لحظه یه کاروان دیگه ام رسید و کلی آدم از اتوبوس پیاده
شدن، جایی درست نزدیک به ما نشستن ؛ مسئولینشون دونه دونه نکات که چجوری نهار می
خورن و بعد از اینجا کجا میرن رو ذکر کردن و میکروفون رو به دست مرد میانسالی دادن که
موهاش جو گندمی شده بود و صدای نافذی داشت.
میلن هم که متوجه اون ها شده بود، گفت:
-معلومه که راوی با تجربه ایه...
-راوی چیه؟
هنوز جواب سوالم رو از میلن نگرفته بودم که مرد شروع به حرف زدن کرد:
-پنجره زیباست اگر بگذارند...
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند...
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم ؛ عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند...

-----------

پایان پارت 63💌

امیدوارم لذت برده باشید عزیزان💗