سناریو عاشقانه پارت 15
های گایز سناریو عاشقانه تقدیم نگاهتون
💕سناریو عاشقانه 💕
پارت 15💖
{مرینت }..
'نیویورک'....
بازو هایم را در اغوش کشیده بودم و در محوطه حیاط عمارت که با درخت های سر به فلک کشیده تزئین شده بود قدم می زدم
باد سردی که می وزید روحم را نوازش می کرد
برگ های زردو قهوه ای که بر روی سنگ فرش ها ریخته بود فضای باغ را دلچسب تر می کرد
پاییز برای من القا کننده چند حس متفاوت بود!...
دلتنگی، تنهایی، دلدادگی
پاییز فصل عاشق هاست..
فصل جدایی..
فصل غم های بی پایان ...
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاییز رو به ریه هام بخشیدم
پاییز به تنهایی عجوبه ای وصف ناپذیر بود !
پاییز است دیگر ...
فصل برگ های زردو قرمز اتشین ...
فصل بغض و دلتنگی..
فصل عشق و دلدادگی...
با صدای در که به هم کوبیده شد یکه خوردم و
نگاهم سمت در عمارت کشیده شده ادرین با عجله همینطور که دکمه های پیراهن طوسی رنگش رو میپوشید نشست و کفش های اسپرتش رو پاش کرد با نگاه جستجوگرم خیره حرکات عجولانش شدم...
تو جام خشک شده بودم و با چشم هام حرکاتش رو می کاویدم به سمتم امدو سویشرت صورتیم رو روی دوشم انداخت...
مچ دستم رو گرفت و سمت ماشین کشوند سکندری خوردم و قدم هام رو تند کردم ...
در ماشین رو باز کرد و اجبار به نشستنم کرد...
دوازه های عمارت رو با ریموتی که تو در دست داشت باز کردو پایش رو با فشار رو گاز گذاشت ...
ماشین از جا کنده شدو جیغ لاستیک ها تو سکوت شب گوش هارو خراشید ...
به سمتم جلو پرت شدم. وزود دستم رو بند داشت برد کردم و با چشم هایی که درشتر از حد معمول بود به ادرین زل زدم...
ادرین موبایل اش را از داخل جیب شلوال مشکی رنگش بیرون کشید و کنار گوشش گذاشت
- انتونی من تا نهایت ساعت 8صبح می رسم ...بلیطا حاضرن.. خوبه
از بهت در امدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-ادرین کجا داریم می ریم!
ادرین با صدای بم و خش دارش لب زد
_ایتالیا
با حیرت و گیجی گفتم
_ایتالیا ؟!
نگاهی به شلوال و پیراهن صورتیم و دمپایی های رو فرشی خرگوشی سفید رنگم کردم و با اعصبانیت برگشتم طرفش
_نمی شد. فردا می رفتیم اصلا چرا داریم می ریم اون هم با این همه عجله؟
نوچی گفت و انگشت شستش رو کلافه رو لبش کشید
کلافه و اعصبانی بود و دلیلش هم اصلا مشخص نبود
اگر تا چند دقیقه دیگه ادامه می دادم مصمماً به جای خوبی ختم نمی شد.و جوابی هم نمی گرفتم!...
ترجیح دادم سکوت کنم تا بیشتر از این به اعصبانیتش افزون نکنم تا شاید خودش لب به توضیحی باز کند..
_______________
این ساعت از شب فرودگاه خلوت بود و تعداد معدودی داخل فرودگاه بودن
فیلیکس با دیدن موهای شلخته ادرین و سرو وضع من که پشت ادرین قایم شده بودم تا از این بیشتر جلب توجه نکنم خندید و بلیطا رو از تو جیب پالتو قهوه ای رنگش بیرون کشید
ادرین تو هوا.بلیط ها رو قاپید و با اخم به فیلیکس فهموند که نخنده بازو ادرین رو کشیدم و گفتم
-چرا داریم می ریم ایتالیا
ادرین اخمی کردو گفت
_مرینت تو این مورد دخالت نکن اگر نمی تونی همین الان می تونی بگی.!.
فیلیکس به عمارت بَرت می گردونه
از فکر به اینکه شبا تو عمارت به اون بزرگی تنها بمونم
ترس و وحشت در دلم رخنه کردو
سرمو تند تند تکون دادم. و باشه ارومی گفتم ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم دلم نمی خواستم مجبورش کنم چیزی رو که نمی خواد بهم بگه
ادرین کلافه دستی بین موهاش کشید و خطاب به فیلیکس گفت
-چقدر مونده تا پرواز؟..
فیلیکس با نک انگشت اشارش رو صفحه مشکی ساعت مچی مارک دارش کوبید و گفت..
-10 دقیقه دیگه
_______________
داخل هواپیما نشسته بودیم و به نور پرتلاتم خورشید چشم دوخته بودم...
چند ساعت از هنگامی که وارد هواپیما شده بودیم گذشته بود و خورشید در حال طلوع کردن بود
نور خورشید که به صورتم می تابید اسمان دلم را پر از حس خوب می کرد..
حوصله ام سر رفته بود و ادرین هم ، هم صحبت خوبی نبود و ساکت کنارم نشسته بود!...
یکی از سیم های هدفونی که داخل گوشش بود رو برداشتم ...
نگاهش رو سمتم سوق داد و سوالی نگاهم کرد لب تر کردم و پرسیدم:
-مقصدمون کجاست!؟
جملم رو تصیح کردم و ادامه دادم
_کدوم یک از شهر های ایتالیا می خوایم بریم. و بعد با دلخوری ادامه دادم
-لااقل این رو که می تونی بهم بگی
ابروهاشو داد بالا و همینطور که سیم هدفونش رو از دستم می گرفت و دوباره توی گوشش می زاشت بی حوصله لب زد
-ناپل
لبخند مملو از ذوقی گوشه لبم جای گرفت
ناپل یکی از شهر های زیبای ایتالیا بود و چندباری اونجا رفته بودم
دوباره سیم هدفون رو از گوشش بیرون کشیدم ....
کلافه نگاهش رو دوباره بهم دوخت
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم
_فرانسوی بلدی؟
نگاهش رو تو صورتم چرخوند و بعد با صدای پچ پچ مانندی گفت;
-در حد چند کلمه
-ایتالیایی چطور؟
_چند سال اول بچگیم رو ایتالیا گذروندم ،بلدم
مجله ای که رو به روم قرار داشت رو برداشتم و گفتم
-من فرانسوی بهت یاد میدم توام به ازاش چند کلمه ایتالیایی یادم بده !...
هدفون رو از توگوشش در اورد و روی پاش گذاشت. و با این کارش اعلام امادگی کرد
مجله رو روی پاهام قرار دادم و پشت مجله شروع کردم به نوشتن:
_بونژوغ یعنی سلام انگشتم رو به سینم زدم و به خودم اشاره کردم...
_ژِ یعنی من
دستام رو قاب صورتم کردمو لبخند قشنگی زدم که چال گونم رو به نمایش گذاشت
ادامه دادم
-وِبِیا یعنی خوبم
مکث کوتاهی کردم و گفتم
-بونژوغ ژِ وبیا ،سلام من خوبم
با دقت به حرفام گوش می کرد و لبخند قشنگی رو لبش بود
مجله رو طرفش گرفتم و گفتم
-بیا
[ادرین]...
مجله رو از دستش گرفتم.
و با ته خودکار روی مجله ضرب گرفتم
با چیزی که به ذهنم رسید لبخند مرموذی زدم وگفتم:
-تی آمو(دوست دارم)
-یعنی چی؟
_یعنی لبخند بزن، هر وقت این کلمه رو به من بگی من لبخند می زنم!..
لبخندش وسعت گرفت دستاشو دور بازوم حلقه کرد سرشو کج کردو با صدای ارومی گفت:
_تی امو
با خنده نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پشتی صندلیم تکیه دادم! ..
مرینت سرشو به بازوم تکیه دادو زیر گوشم نجوا کرد:
میدونی ادرین اگر تو نباشی منم نیستم..
نبضم فقط با صدای نفس های تو که میزنه قلبم فقط با کوبش قلبِ توعه که نوا می گیره
لبخند محوش رو می تونستم حس کنم
قشنگترین ملودی لحظه هام! قول میدی که همیشه_همیشه کنارم باشی؟!
انگشت کوچیکم رو سمتش گرفتم به تبعیت از من انگشتش رو بالا اورد و تو انگشت من گره زد لب زدم
-قول می دم!...
قلبم با حرف هاش برای هزارمین بار لرزید و به هم پیچیدو بی تاب شد....
ضربان قلبم بالا رفت و غیر عادی شد
قلبم تو قفس سینم خودش رو به شدت می کوبید و باهر کوبشش عشقی
که نسبت. به این کوچولو شیطون داشتم رو به رخ می کشید
دستام رو دور شونش حلقه کردم
و بوسه کوچکی رو موهای خوش بوش نشوندم ...!
با مشت های کوچکش به سینم کوبید و با ناز و لحن دلخوری گفت:
_تو چرا نمی گی...توام بگو دوسم داری ..زود باش
با خنده نگاهش کردم و هم زمان با اینکه توبغلم فشارش می دادم گفتم
-تو همیشه به من بگو دوستت دارم تا من. جوری عشقم رو
تو نگاهت گره بزنم. و با چشم هام بهت بگم دوست دارم که عالم و ادم قربون صدقه دلبری های ما دوتا برن…
سرشو از رو سینم برداشت و به چشم هام نگاه کرد لبخندی زدم
و
دستم رو زیر چونش زدم ..
لبم رو نزدیک پیشونی اش. بردم و با عشق بوسیدم ..
پایان پارت15💌
------------
امیدوارم لذت برده باشید 💗✨