مای نیم ایز وروجک پارت 62
سلام بچه ها پارت 62 تقدیم.نگاهتون💕💌
مای نیم ایز وروجک 💛
پارت 62✨
[مرینت]...
آب دهنم رو قورت دادم، خواستم حرفی بزنم که بخاطر سر و صدا میلن از چادرش بیرون اومد و
گفت:
-خانوم کجا؟ مسئول ما که تقصیری نداره، فقط منظورتون رو درست متوجه نشده. بفرمایید من
ببینم مشکل شما چیه؟
نگاه قدر شناسانه ای به میلن که توی روپوش سفید حسابی دلبر شده بود، انداختم و در ادامه به
زن که دوباره جلوی میز من اومده بود، گفتم:
-هی می گه ساقی ام، خوب نمی تونی از همون اول بگی فامیلیم ساقیه؟
جو داشت آروم می شد که صدای سید از پشت چادر اومد که گفت:
-مرینت خانم تشریف میارید بیرون؟
آب دهنم رو دوباره با صدا قورت دادم و رو به میلن گفتم:
-برام زیاد فاتحه بخون، آدم خوبی بودم!
میلن با خنده سری تکون داد و در حالی که با خنده می رفت تا به بقیه ی کار هاش برسه، گفت:
-نگران نباش، چیزی نیست.
زیر لب یه "بسم الله" گفتم و به سختی از میون جمعیت خانوم ها رد شدم و از چادر بیرون رفتم.
سید رو دیدم که سر به زیر اون طرف تر از چادر وایستاده و با بیسیم حرف می زنه، دو به شک جلو
رفتم و سر به زیر سالم دادم که بیسیمش رو کنار گذاشت و گفت:
-چه سالمی، چه علیکی مرینت خانم؟
-چی شده مگه سید؟
خنده ی قشنگی کرد و گفت:
- من موندم راز موفقیت تو دراینکه این همه شاکی برای خودت جمع می کنی چیه؟ در عرض یه
صبح تا ظهر سه نفر بخاطر اینکه خودت براشون نسخه پیچیدی توی چادر ما اومدن و ازت شکایت
کردن
روسریم رو میزون کردم و گفتم:
-خب سید دیگه یه آبریزش بینی چیه که بخاطر اون پا میشن میان اینجا و باعث تلف شدن وقت
مریض هایی که وضعیت خیلی بدی دارن می شن؟ اینو دیگه خاجه حافظ خدا بیامرز هم می
دونست که هروقت سرما خورد، چاره ی کار شلغمه نه ابن سینا!
سید سری تکون داد و کالفه گفت:
-خیله خب انقدر بلبل زبونی نکن بچه جان ؛ دیگه کار واسه ی امروز بسته برو بشین توی اون
ماشین...
-وایی تو رو خدا، من نمی خوام برم پیش بقیه مواد غذایی بسته بندی کنم.
-تو حرف بزرگ ترت نپر، قرار نیست برگردی پیش بقیه؛ ما مقصدمون جای دیگست..
کنجکاو رفتم توی ماشین که یه سرباز رانندش بود نشستم. وقتی بعد از ده دقیقه هنوز راه نیوفتاده
بود، کلافه گفتم:
-راه نمیوفتی؟
سرباز- چرا بزار مسافر دیگم هم بیاد.
-کجا می خوای ببریمون؟
سرباز نگاهی به سید و میلن که به سمت ماشین می اومدن کرد و گفت:
-دستور دارم که نگم.
لبم رو کج کردم و بی تفاوت شونه بالا انداختم. چیزی نکشید که میلن در عقب رو باز کرد و کنار من
جا گیر شد و سید هم روی صندلی شاگرد نشست، گفت:
-راه بیوفت پسر که دیره، باید تا بعد از نهار برگردیم!
پسر جوون که لباس فورم نظامی حسابی توی تنش نشسته بود، زیر لب چشمی گفت و ماشین رو
راه انداخت.
توی ذهنم پر از سوال های ریز و درشت بود، به سمت میلن که ته چشم هاش اشک نشسته بود
برگشتم و گفتم:
-آهی دختره، نمی خواید از شرم خلاص بشید که؟
میلن با خنده قطره اشکی از چشم هاش گرفت و گفت:
- نه، نترس داریم میریم یه جای خوب.
رو به راننده کرد و گفت:
-ممنون می شم اگه کنار یه شیرینی فروشی هم توی مسیر نگهدارید.
راننده اول به سید نگاه کرد، بعد از اینکه تاییدش رو گرفت دنده عوض کرد و گفت:
-چشم خانوم دکتر.
میلن لبخند رضایت بخشی زد و دوباره به صندلی تکیه داد. از کارهاشون سر در نمی آوردم و خودم
شروع به بلند بلند حدس زدن کردم:
-میلن با اون ساقیه توی چادر سلامت روی هم ریختید تا برای شب پارتی راه بندازید؟
سید با خنده ی مردونه ای گفت:
- از دست تو دختر.
کمی جلوتر پسر ماشین رو جلوی یه شیرینی فروشی نگهداشت و منتظر میلن رو نگاه کرد که با شوق
ماشین رو ترک کرد و وارد شیرینی فروشی شد، پشت سرش من ماشین رو ترک کردم و وارد مغازه
شدم.
میلن با دقت به کیک های تولد نگاه می کرد و از بین اون ها یه کیک سفید دخترونه انتخاب کرد و
بدون معطلی خریدش. هرچقدر بیشتر به هرکات عجولانش نگاه می کردم، کمتر سر در میآوردم.!
بعد از اتمام خریدش، دست من رو گرفت و باهم دوباره سوار ماشین شدیم که من دوباره فرصت
سوال پرسیدن رو پیدا کردم:
-تولده؟
__________
شرمنده اگر دیر شد 🙏امیدوارم لذت برده باشید 💕