مرا در ملودیت دریاب ( پارت 6 )

Miso Miso Miso · 1400/12/18 18:01 · خواندن 4 دقیقه

مرا در ملودیت دریاب ( پارت 6 )

طوفان شب دخترک را اسیر کرده بود و باران با اشک های بی صدای دختر همراهی میکرد. او هیچ پولی یا مکانی بر ماندن نداشت ... دندان هایش از شدت سرما و باران میلرزید و به هم برخورد میکرد ...با دست های سفیدش که نوک ان ها از سرما به رنگ قرمز تغییر کرده بود خودش را بغل کرد که شاید کمی از سرمای بدنش کم کند ... مدیر یتیم خانه او را به صورت بی رحمانه ای توی همچین شب بارانی بیرون کرده بود ... مرینت مدیر یتیم خانه را خیلی دوست داشت و او را با وجود تمام مغرور بودن و یا بد جنس بودنش به عنوان مادر نداشته اش میشناخت و دوستش داشت اما او حتی اجازه ی خداحافظی با دوست صمیمی اش الیا را هم نداده بود !

اما... مرینت با وجود قلبی که به سختی می تپید و بدن سرد و ضعیفش هنوز گرمای امید را درون قلب شکسته اش احساس میکرد ...(:

ایدل محبوب کشور با همان اخم همشگی و چشمان سرخش از بیرون شیشه لیموزین لوکس و سیاهش منظره ی بارانی و ترسناک شب را نگاه میکرد که چشمانش به دختری خسته و ضعیف که به سختی زیر باران شدید در حال راه رفتن بود افتاد ... پوزخندی روی لب هایش شکل گرفت و گفت : هه ! دختره ی بیچار__

حرفش با صحنه ای دید قطع شد ... دخترک همراه با گریه ی گلوله مانندش داشت میخندید !

قهقه اش سکوت خیابان را به هم زده بود ...ادرین زیر لب گفت : حالا که دارم فکر میکنم دیوانه ای تا بی چاره

 دخترک همچنان میخندید ... نمیدانست برای چه ... شاید به خاطر اینکه همیشه وقتی ناراحت یا شکسته بود بی دلیل میخندید ...از نظر مرینت دروغ به خودش سررشته ی حقیقت بود  ..

ادرین بشکنی زد و با هیجان گفت : گرفتمم .. بی چاره ی دیوانهه.....حرکت کن 

از زبان کلویی

داشتم میرفتم پیش مرینت و الیا

 که بهشون سر بزنم و ببینم خراب کاری نکردن ..اووف چه بارونی داره میاد ..داشتم رانندگی میکردم که چشمم به دختری با مو های مشکی و لباس کهنه و خیس که زیر بارون داشت لنگالنگ به سختی راه میرفت افتاد .. چه اتفاقیی برای دختره افتادهه؟؟

سریع ماشین رو نگه داشتم و بدو بدو سمت اون دختر رفتم .. 

من : خانممم چه اتفا__

صبر کن ببینم اینکه مرینتهههه مگه الان نباید توی بیتم خونه باشه ؟؟؟

مرینت : کلو... 

که کاملابدنش شل شد و داشت به زمین میوفتاد که بغلش کردم ..بدنش سرد بود و لب هاش سفید و خشک شده بود ...سریع نبضشو چک کردم .. داره کند میزنه !!

من : مرینتت ؟؟ مریتتتتت ؟؟؟؟؟ باید سریع ببرمش بیمارستاننن

به زور بردمش توی ماشین و به سرعت حرکت کردم ... چه اتفاقی براش افتاده ؟؟؟

از زبان مرینت : 

دیگه نمیتونم .. دیگه جونی برام نمونده خیلی سرده بدنم درد میکنه .. دیگه نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم.. همچی تار شده ..انقدر گریه کردم دیگه چشمام انگار هیچی نمیبینه ...

تحمل کن مرینت تو میتونی ادامه بدی ...که دیگه دختری سریع اومد طرف اون ... اون کلوییه ... اره ...بلاخره 

دیگه جونم تموم شد .. انگار بدم فلج شده باشه ... چشمام سیاهی رفت و بعد مثل همیشه سیاهی مطلق ..

.

.

.

چشمام رو اروم باز کردم و برعکس تمامم فیلم ها با سقف سفید یا یک پسر جذاب که خوابیده مواجه میشن با دماغ کلویی مواجه شدم -_-

من بدو از حالت دراز کشیده نشستم و گفتم : یا یاتو گامیی چتههه کلیوییییی... پووف این دیگه چه لباسیهههه ه هه هههه هههه ههه

کلویی هم که انگار از حرکت من ترسیده باشه پرید عقب و گفت : خودت چتههه بقیه از بیمارستان بیدار مییشن میگن چیشده اینجا کجاست تو میگیی میخندی؟؟؟

من : هه ههه خب میدونی جیگر من خاص__ صبر ببینم .. بیمارستاااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

کلویی : اره چراااااا دیوونه بازی درمیارییی؟؟؟

من : من اینجا چه کاهوییی دارم میخورمممممم؟؟؟؟/

کلیوی : تازه داری میپرسی؟ -_-... حالا بگو ببینم توی همچین شب بارونی چرا از یتیم خونه فرار کردی ؟؟ فکر کردم گفتی که دیگه سمت فرار نمیر__

من : بیرون شدم ^-^

کلویی :صد بااار گفتم وسط حرفم نپ__ صبر کن چییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : هوی هویییی گوشم ترکییییددددددددد...

کلویی : بیرون شدیییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من : ارهههه

فیومی : چرا ؟ چطوری ؟ کی ؟

من : نمد _ با لگد _ ساعت 6 یا 7 بود فکر کنم 

کلویی دستاش رو روی صورتم گذاشت ..و با انگشت شستش گونه ام رو ناز کرد و گفت : خیلی گریه کردی ...

لبخند غمگینی زدم و گفتم : بی خیال از پس این یکی هم برمیام ..(:

کلویی : پس لطفا انقدر الکی نخند و شوخی نکن ... اعصابم رو خورد میکنی ...

من قهقه ای زدم و گفتم : بی خی کلو میدونی که این کار همیشگیمه اخه دروغ__

کلویی : اره اره میدونم دروغ به خود سر رشته ی حقیقته ... حالت خوبه ؟

من : نباشم چی کار کنم ؟

کلویی : کار کن !!

من : هاا؟؟

کلویی : میدونی دیگه پسر عموم ایدله

من : ار___ ایدلههههههههه؟؟؟؟؟

کلویی با قیافه ی پوکر گفت : جان من نگو نمیدونستی ...

من : نه نمیدونستممم ..

کلویی : بیخیال ... به منشی نیاز داره ... میتونم راضیش کنم براش کار کنی ... پول خوبی داره .. 

؟ : کیو راضی کنی ؟؟

کلویی : سلا..م ....ادرین !

 

تمامممممممممممممم

شرمنده اگه کم بود 

نظرتون درباره ی این پارت چی بود ؟؟به نظرتون چه اتفاقی برای مرینت میوفته ؟؟

نظر ندین مثل دفعه ی قبل پارت بی پارت -_-

بای گایزززززز