خاطراتی از نو پارت 7

Delaram · 14:07 1400/12/17

سلام بچه ها معذرت می خوام دیر شد امیدوارم خوشتون بیاد بفرمایید ادامه...

✨خاطراتی از نو✨

پارت 7💌

 

مرینت~~
دستمو. زیر چونم زده بودم و با چشمای نیم بازم به خاطراتی که ادرین  با غم بیانشون می کرد گوش می کردم

مرد من خیلی سختی کشیده بود!

خیلی به پای من مونده بود!

چیزای که شنیده بودم علاقم رو نسبت بهش بیشتر کرده بود
چشمام از گریه زیادی که کرده بودم خسته بودوخواب به سراغم امده بود ادرین که چشمش به من افتاد با خنده گفت 
-حواست هست ؟
با صدای خمار از خوابمو لحن کنجکاوم گفتم 
-اره اره ادامه بده 
این جملم کافی بود تا دوباره خاطرات مملو از مبهمی به مغزم هجوم بیارن 
و صدا های گنگ دوباره تو ذهنم تکرار بشن
****

-توصیه میشه برای افرادی که در مراحل وخیم بیماری قلبی بودند از روش های پیوند بند ناف به عنوان روش تکمیلی استفاده کنند 
در حال شیطونی کردن بودم و ادرین رو کلافه کرده بودم 
با نوک خودکارم به بازوش. کوبیدم که برگشت طرفم روی کاغذی که جلو دستم بود  کاریکاتور استاد تپل و مهربونمون رو کشیدم
  ادرین ارنجشو رو میز گذاشت و با دستش جلو دهنشو پوشند و با صدای ارومی خندید 
 
ریز خندیدم که صدای استاد به گوشم خورد 
-مرینت حواست به کلاس هست؟!
نگاهمو به استاد دوختم و با لبخندی که از خنده چند ثانیه پیشم رو لبم مونده بود گفتم
-بله استاد بفرمایید ادامه بدید 
استاد سری تکون دادو گفت 
-مرینت لطفا برامون سلول های بنیادی رو توضیح بده
کپ کرده از جام پاشدمو چشم چرخوندم ادرین که کنار دستم نشسته بود از وجود  لپ تابی که جلوش بودو  مانع دید روی میز می شد استفاده کردو با ارامش شروع کرد به نوشتن جواب لبخندی رو لبم امدو هر چی که رو کاغذ می نوشت رو به زبون اوردم 
-سلول های بنیادی...  سلول های اولیه ای هستن که قابلیت تبدیل شدن به انواع مختلف سلول های. انسانی را دارند از طریق این سلول ها می توان بافت های مختلف بدن رو تولید کنن. منبع اصلی این سلول ها قلب هست ...سلول های بنیادی به قلب انسان متصله گاهی برای هممون ممکنه پیش بیاد با تک تک سلول های بدنمون که تشکیل دهنده انسانه عاشق بشیم
و عشق می تونه جانشین تمام نداشته هامون باشه عشق شاه کلیدیه که دهلیز های قلب رو گشاد می کنه
عشق به معنی افراط است، افراط در دوست داشتن...

اینکه ما جذب کسی. تو نگاه اول بشیم  توسط هورمون های آدرنالین، دوپامین و سروتونین انجام می شه
استاد با دقت و خنده ای که رو لبش بود به صحبت هام گوش سپرده بود 
 ادرین بعد از اتمام نوشتنش به پشتی صندلی تکیه دادودست به سینه نشست و  لبخند رضایت بخشی زد 
تمامیه دانشجو های حاضر تو کلاس با خنده ای که به لب داشتن شروع کردن به کف زدن 
استاد لبخند کوتاهی زدو گفت 
-مثل اینکه توضیحات خانم دوپن از توضیحات من هم کامل تر بود !
موهامو پشت گوشم زدمو نشستم
سرمو پایین انداختمو ریز شروع کردم به خندیدن زیر چشمی به ادرین. که لب پایینش رو گاز گرفت تا قهقهش بلند نشه خیره شدم...
***
ادرین با نگرانی کنارم جا گرفت دستی که به سرم گرفته بودم رو پایین اورد با نگرانی مشهود در صداش گفت

-خوبی ؟!
لبخندی از خاطره قشنگی که به یاد اورده بودم زدمو سرمو به نشانه مثبت تکون دادم متاقابلا لبخند دلنشیتی بهم زدو
با دیدن صورت خوابالودم
  بالششو رو زمین گذاشت سرشو گذاشت روش
زمزمه کرد 
-بهتره بخوابی ادامش برای بعد !
لب و لوچم اویزون شدو با مظلوم ترین حالت ممکن نگاش کردم که با خنده برام  ابرو بالا انداخت 
 دستشو زیر بالش بردو چشماشو بست با حرص لپم رو  باد کردمو نفس عمیقی کشیدم

با چشمای بسته با تن صدای ارومی زمزمه کرد 
-اینطوری نگام نکن برو لباستو عوض کن بیا بخواب 
زیر چشمی نگاش کردمو بی حوصله و خواب الود از جام پاشدم

 تیشرت و شلوال گشادی انتخاب کردم و پوشیدم تو ایینه به خودم خیره شدم موهام الان تا قوص کمرم میومد و با این حال می شد گفت زمان مریضیم برای خیلی وقت پیشه!
به ادرین که بالشی رو بغل کرده بود و همونجا رو زمین خوابیده بود خیره شدم 
ملاحفه افتاده رو زمین رو برداشتمو سمتش رفتم خم شدم و پتو رو تا زیر گلوش بردم امدم پاشم که مچ دستم اسیر دستاش شد 
مچ دستمو کشید
 با این حرکتش
 کامل افتادم روش بالش  تو بغلش رو  روی زمین گذاشتو اشاره کرد کنارش دراز بکشم بی چون و چرا کنارش دراز کشیدم سرمو رو بالش گذاشتم 

دستشو رو موهام گذاشت و مشغول نوازش موهام شد

 لباش رو موهای ثرمه ایم گذاشت عمیق بوسید زمزمه وار گفت 

-وقتی بوسه روی موهات می زنم می ترسم میدونی چرا؟

نگاه کنجکاوم رو به چشماش دوختم ولی اون چشماش روی موهام ثابت شده بود

_می ترسم!

مکث کوتاهی کردوادامه داد

-می ترسم از اینکه تاره موهات بشکنه با اینکه تارموي توعه اما ريشه ي عمر منه 

با تمام جدیت همه اینارو گفته بود حرفاش برای قلبم مثل نسیم بهاری بود. که می وزید 

پنجشو که بالا اورد دستمو تو دستاش گره زدم لبخندی زدو مچ اون یکی دستشو رو چشماش گذاشت و خیلی زوداین نفسای منظمش بود که نشون از خواب بودنش می داد
 نگاهم رو قفل  نیم رخشش کردم

 انقدر خیره نگاهش کردم که پلک های من هم روی هم افتادو به دنیا بی خبری فرو رفتم
***

پایان پارت 7

امیدوارم لذت برده باشید💕💖