مای نیم ایز وروجک پارت 61
های گایز بفرمایید پارت 61 تقدیم نگاه قشنگتون💕
مای نیم ایز وروجک💕
پارت 61💌
-چرا دیشب نگفتی؟
با شونه های آویزون از خواب به سمت چمدونم رفتم و گفتم:
-مثلا می گفتم می خواستی بری بزنیش؟ ولش کن اون رو خدا زده، این لباس هام رو ندیدی؟
-مرینت اون چمدون رو بهم نریز، بیا لباس هات رو در آوردم گذاشتم روی تخت خودم!
لبخند دندون نمایی زدم و پریدم از پشت میلن رو بغل کردم که با گفتن عجله کن صبحونه الان
تموم می شه به سرعت نور لباس هام رو عوض کردم، خواستم از خوابگاه بیرون برم که میلن دستم
رو گرفت وکشید.
-دقیقا با این صورت می خوای بری بیرون؟
از صفحه ی گوشیم به صورتم که همچنان قرمز بود و به کبودی می زد، نگاه کردم و گفتم:
-آره می خوام اینجوری برم، پیش همه خجالتش بدم!
در همون حین صدای گوشیم بلند شد، مامانم زنگ زده بود تا جویای احوالم بشه. خواستم برم
بیرون خوابگاه حرف بزنم که میلن به زور دستم رو کشید، روی تخت نشوندتم و گفت:
-تو حرفت رو بزن، من برات کرم پودر می زنم. دیروز سالم بودی، الان اینجوری ببیننت اول برای
خودت بد می شه؛ نه ادرین!
با مامان در مورد میلن که همه ی کار هام رو انجام میده حرف زدم و خیالش رو راحت کردم که یه
عقل کل همراهم هست که نذاره به خودم آسیب بزنم. تا صحبتم تموم بشه کار میلن هم تموم شده
بود ؛ ولی باز هم حاله ای از کبودی مشخص بود.
دست هم رو گرفتیم و به سرعت خودمون رو به همون سوله ی غذا خوری رسوندیم و باز هم انقدر
دیر رسیده بودیم که شکر بهمون نرسه. چون قرار بود بعد از صبحونه مسئولیت ها رو مشخص
کنن، آقایون هم همه با هم توی همون سوله بودن.
صبحونه رو خورده، نخورده سید با یه صلوات حرف هاش رو شروع کرد:
-خب به حول و قوه ی الهی همه ی ما اینجا جمع شدیم که کمکی برای مردم آسیب و خصارت
دیده ی این شهر باشیم. حرفم طولانی نمی کنم، چون کسایی که داوطلبانه از تعطیالت عید
خودشون گذشتن، نه نیازی به مقدمه چینی دارن و نه آمادگی؛ همین طور باید بگم که انقدر کار
هست که ما نخواییم وقتمون رو اینجا حدر بدیم.
لب و لوچم آویزون شد و دم گوش میلن پچ پچ کردم:
-بابا داوطلب کجا بود، من داشتم میومدم تعطیلات عید، حرومتون بشه ایشالله ؛ اینا من رو گول
زدن.
سید- خب دانشجو های پزشکی که همه به چادر های بهداشت توی قسمت های مختلف شهر
میرن، دانشجو های خوب مهندسمون هم که کمک می کنن مدرسه، مسجد و خونه های تخریب
شده رو دوباره سرپا کنیم انشالله. در رابطه با دانشجو های کامپیوتر و حساب رسی هم باید بگم که
باید توی پخش و بسته بندی مواد غذایی کمک کنن.
دلم نمی خواست از میلن جدا بشم، تنها دلخوشی من توی این سفر همین میلنِ خوش قلب بود.
نفهمیدم چیکار می کنم، بلند شدم سرپا وایستادم و گفتم:
-سید من میخوام با تیم پزشکی برم!
میلن دستم رو گرفته بود و به پایین می کشید تا بشینم، اما من همچنان ثابت قدم وایستاده بودم تا
جوابم رو بگیرم. سید دستی به صورتش کشید و برگشت حاجی رو که کنارش نشسته بود، نگاه کرد.
حاجی- خب چرا بابا جان؟ نمی خوای با گروه خودتون بمونی؟!
-خب، خب من هیچ تجربه ای توی زمینه ی نخود و عدس پاک کردن ندارم و یا حتی آشپزی. ولی
مدتیه که کارهای اداری می کنم و می تونم توی نظم و ترتیب دادن به بیمارها کمکتون کنم، مثلا
بهشون نوبت بدم و با لب تاب اسم هاشون رو لیست کنم.
حاجی- خب بیراه نمی گه سید جان! این دخترخانوم فعال رو هم اگه مشکل ساز نیست با خودتون
ببرید. بلخره پزشک ها هم نمی تونن نوبت بدن و هم مریض ببینن.
دلم می خواست بپرم لپ حاجی رو ماچ کنم که با این حرفش من رو از شر ادرین خلاص کرده بود.
داشتم روی آسمون هفتم آفتاب بالانس میزدم که صدای ادرین جوری حالم رو خراب کرد که انگار
فرشته ها سیفون آسمون رو کشیدن و توی چاه افتادم.
ادرین- من هم تجربه ای توی مواد عذایی ندارم، اما می تونم توی چادر پزشکی آقایون مثل مرینت
کمکتون کنم.
سید دستی به ریشش کشید و با دقت به ادرین نگاه کرد، بلافاصله سرجاش پاشد وایستاد و گفت:
-خب یا علی بگید و کارتون رو شروع کنید، ادرین و مرینت هم با ما بیان سوار ون پزشک ها بشن.
نمی دونستم از این خوشحال بشم که دوباره ور دل میلن هستم یا از این ناراحت بشم که ادرین
دوباره هر طوری شده خودش رو به من چسبوند. پروی بی شعور خجالت هم نمی کشید!
همه بلند شدن و هم همهه سالن رو فرا گرفت، ادرین اومد از در خارج بشه که من در حالی که به
دکمه ی یقش نگاه می کردم، گفتم:
-یکاری کن بهت بیاد.
نگاه کوتاه و گذرایی به صورتش انداختم و با لبخند کجی گفتم:
-حمالی بهت بیشتر میاد!
لب باز کرد که جوابم رو بده که دست میلن رو گرفتم و بشمار سه از جلوی در جیم زدیم. باید بر می
گشتیم توی خوابگاه و لباس های رسمی تری می پوشیدیم ؛ میلن جلوتر رفت تا از سرویس بهداشتی
استفاده کنه. من هم که انگار از چزوندن ادرین حسابی سرکیف اومده بودم در حالی که راه می
رفتم، قر می داده و برای خودم دو دستی بشکن می زدم و بابا کرم می رقصیدم.
دو سه بار بشکن زنان شونم رو بالا پایین کردم و اومدم دور خودم بچرخم که صدای آشنای سید به
گوشم رسید:
-الله اکبر.. خب اینجوری که کمرت شکست دختر جان! برو لباس هات رو بپوش عوض این ادا و
اصول های اون ور آبی!
از خجالت سرخ شدم و تا خود خوابگاه دویدم. نمی دونم وقتی خدا گفت بیایید اینجا دارم شانس
تقسیم می کنم، من کجا بودم؟ حتما از درختای بهشت آویزون بودم و دنبال نارگیل می گشتم.
آخه توی یه همچین جای خلوتی چرا باید سید می اومدو چشمش به من می افتاد؟
با سرزنش داشتم لباس های چمدونم رو زیر رو می کردم تا یه لباس پوشیده پیدا کنم که فایده
نداشت. میلن در حالی که دست هاش رو با گوشه ی شالش پاک می کرد، وارد خوابگاه شد و گفت:
-حالا گریه نکن، انقدر هم با حسرت به این دخترها چشم ندوز. الان خودم یه دست لباس بهت
میدم که تا عمر داری یادت بمونه.
برام عجیب بود که دختری به این پولداری که این همه لباس های به روز داره، چرا باید چادری
باشه؟ جوری از زیر چادر لباس های پوشیده و مارک دار می پوشید که آدم دلش می خواست
ساعت ها نگاهش کنه.
یه مانتوی بلند بادمجونی تیره از کیفش در آورد که جلوش باز بود و از پهلو چاک می خورد، مانتو
از زیر زیره داشت و کاملا پوشیده بود. بعد از اینکه میلن خودش حاضر شد، روسری من رو به شکل
خیلی قشنگی برام بست که موهام مشخص نباشه و بعد با عجله گفت:
-بریم الان سرویس میره.
جوری دیر رسیدیم، به محض اینکه ما سوار ون پر از آدم شدیم راننده با غرغر در رو بست و راه
افتاد. کنار ادرین یه صندلی خالی بود، ولی من با لبخند پسر دیگه ای رو از جاش بلند کردم تا کنار
ادرین بشینه و من و میلن کنار هم بشینیم.
خیال کرده من میرم و کنارش می شینم، خواب دید خیر باشه مرتیکه بی خاصیت.
تا مقصد نه چندان طولانیمون من گفتم و میلن خندید، گاهی از چرندیاتی که تحویل میلن می دادم،
خودم هم خندم می گرفت و بی پروا می خندیدم.
***
همه توی جاهاشون مستقر شده و حسابی مشغول کار بودن ؛ من هم پشت یه میز بیرون از چادر
اصلی دکتر که با در به چادر ما وصل بود، نشسته بودم و خودم رو می کشتم که خانوم ها سکوت
و صف رو رعایت کنن تا من راحت تر بهشون نوبت بدم.
-خب خانوم اسمتون؟
-ساقی ام!
با تعجب نگاهش کردم ؛ چه دل و جرعتی داشت که درست وسط لونه ی زنبور اومده بود و خودش
رو معرفی می کرد! باید از زیر زبونش می کشیدم که دقیقا توی کدوم صنف کار می کنه؟ دختر تقریبا خوشگلی بود چشمای سبز موهای قهوه تیره ترکیب جذابی بود
-خب، حالا چی داری؟
-خانوم چی می گی؟ می گم من ساقی ام!
-می دونم، می دونم منظورم این بود که چی می فروشی؟ جنست چیه؟
الان که زنگ زدم برادران بسیجی اومدن بردنت حالت جا میاد، می فهمی که دیگه نباید بیای به یه
خانوم متشخص جنس بفروشی.
-ای بابا، اینجا دیونه خونست؟ می فهمی می گم من ساقی ام.
بلند شدم، پشت میزم وایستادم و گفتم:
-خجالت بکش، اینجا مگه جاشه؟ هر سخن جا و هر نکته مکانی دارد، مگه ما اومدیم اینجا پارتی
کینم که اومدی خودت رو معرفی می کنی؟
نگاه متاسفی بهم انداخت و، گفت:
-خانوم چرا داد می زنی؟ میگم من ساقی ام!
-الان می گم بیان ببرنت دیگه اینجوری شغلت رو با افتخار توی عموم جار نزنی!
عصبی با دست روی میزم زد که باعث شد چایی نیم خوردم روی میز بریزه و گفت:
-خدا تو رو شفا بده ؛ من دارم می گم ساقی ام، لایلا ساقی. خانوم حالت خوبه؟ فامیلی من ساقی
نه شغلم!
خنده ی ماسیده و دندون نمایی زدم، پشت میز نشستم که اوضاع رو ماست مالی کنم که زن با
عصبانیت از چادر خارج شد و در همون حین گفت:
-من این رفتارتون رو میرم و به رئیس این خراب شده می گم.
*****
امیدوارم لبخند به لبتون امده باشه و خوشتون امده باشه💕