مای نیم ایز وروجک پارت 60

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/16 18:04 · خواندن 7 دقیقه

سلام بچه بفرمایید ادامه امیدوارم لذت ببرید و چند ثانیه کوتاهی لبخند روی لبتون بیاد 💕

می نیم ایز وروجک 💖

پارت 60~✨

ضربه ی آخر رو خوب جایی زد، قشنگ نفسم رو به شماره انداخت. دستم از روی صورتم به سمت
قلبم کشیده شد، سعی کردم خورده های قلب رو با چنگی که بهش زدم دوباره به هم بچسبونم.
سرم که روی گردنم افتاده بود رو بلند کردم و با چشم های یخ بستم فقط نگاهش کردم، جوابی
نداشتم که بهش بدم؛ تسویه ی حسابش رو گذاشتم پای حرف های توی چشم هام.
نگاه سردم رو از صورت ملتهبش گرفتم و با شونه های افتاده از کنارش رد شدم. یه وقت ها یه
تلنگر لازمه تا سد اشک هات بشکنه و سیل همه جا رو برداره. چشم هام می سوخت و هرکاری می
کردم نمی تونستم جلوی اشک های درشتم رو بگیرم که از شدتش روی صورتم نمی ریختن و
مستقیم روی پاهام می چکیدن.
از هرکسی انتظار شنیدن این حرف ها رو داشتم الا ادرین! انگار قرار داد نوشته بودم که ادرین با
من دعوا می کنه، ولی توهین نه! عصبی می شه، ولی تهمت نمی زنه! فوش میده، ولی کتک نمی
زنه!
دلم می خواست جیغ بزنم، یه نفر دیگه شماره نوشت چرا من باید حرفش رو می شنیدم؟
چیزی تا خاموشی نمونده بود و دلم می خواست برم پشت سوله ها تا همون بلایی که ادرین سر
من آورد، خودم سر اون غریبه بیارم. من بعد از سال ها کتک خورده بودم، اون هم از کسی که
هرگز فکرش رو نمی کردم، اون هم از کسی که تازگی ها روش حساب های دیگه ای باز می کردم و
وقتی نمی دیدمش احساس کلافگی داشتم.
عالم و آدم می دونستن که مرینت ناراحت نمی شه و قهر نمی کنه، اما اگه یه روزی قهر کنه اشک
اون کسی رو که باهاش قهر کرده رو در میاره. هر وقت با کسی قهر می کردم، باهاش حرف می
زدم، غذا می خوردم و حتی جوابش رو هم می دادم، ولی حتی اگه خودش رو هم می کشت دیگه
توی چشم هاش نگاه نمی کردم.
نقطه ی قوت صورتم چشم هام بود و من این رو خوب می دونستم، گرفتن چشم هام از هر کسی
سخت ترین تنبیه خواهد بود.
زیر تیربرق خاموشی نشستم و از ته دل به حال دلم زار زدم چون با این حال که شکسته بود، اما باز
هم نمی توست باعث و بانی این حالش رو نفرین کنه.! فکرش رو هم نمی تونست بکنه که یه روزی
صاحب اون چشم های نافذ سبز بخوان بره زیر تریلی اون هم تریلی آشغالی.
دستم رو مشت کردم و دو سه بار محکم به قلبم زدم و گفتم:
-تو چرا هنوز داری می زنی؟ چرا کم نمیاری؟ چرا از رو نمیری؟ چرا هرچقدر دردت بیشتر می شه با
قدرت بیشتر به کارت ادامه میدی؟ چیو می خوای ثابت کنی؟ که پرویی؟ که جون سختی؟ تمومش
کن دیگه! حالم از خودم بهم می خوره وقتی بعد از صدباری که به خودم قول دادم گریه نکنم باز
هم اشک هام خود به خود پایین می ریزن.
با نفرت و محکم اشک هام رو پاک کردم که باز هم از نو بیرون ریختن. انقدر با کف دستم روی
پوست صورتم کشیدم که زیر چشم هام به سوزش افتاده بود و گریم قطع شد.
طبق معمول همیشه ناراحتیم رو پشت خنده ی صورتم نشوندم و به سمت دستشویی راه افتادم تا
آبی به دست و صورتم بزنم که میلن از دیدنم وحشت نکنه. واقعیت این بود که می ترسیدم توی
تاریکی تا پشت سوله ها برم، شاید اگه ادرین انقدر تند نمی رفت ازش می خواستم که باهم بریم.
به ارومی از پله های سرویس بهداشتی پایین رفتم که دیدم یکی از مسئول های خانوممون در حال
دست شستنه؛ لبخند تلخی زدم و برای اینکه حال و هوام رو عوض کنم، پاورچین تا پشت سرش
رفتم و درست وقتی که خواست به آینه نگاه کنه، از آینه بهش خیره شدم و صدای ببعی ددر
آوردم که با جیغ های ممتد برگشت، من رو از سر جام هول داد و به سمت خوابگاه دوید!
حتی فرصت نداد تا براش بگم که من مرینتم نترس! طفلک حق داشت؛ پشت سر من هم اگر نصف
شب یه دختر با مو های پریشون بیرون ریخته از شال و چشم های قرمز ملتهب در حالی که یه ور
صورتش به کبوی می زنه و جای بند بند دست کسی روش مونده می اومد، مطمئنن غزل
خداحافظی رو بلند و کشیده می خوندم.
جلو رفتم و صورتم رو زیر شیر آب بازمونده کردم. سعی داشتم که با این کار ورم صورت و پف چشم
هام بخوابه. دوباره سرم رو بالا آوردم و نفس موندم رو با چندتا دم عمیق جا آوردم و توی دل
گفتم:
-دستت بشکنه که همچین زدی، هنوز گوشم سوت بلبلی می زنه.
عجب مسافرتی ساخته بودیم ما دوتا برای هم، نمی دونم چرا انقدر اصرار داشتیم با اینکه با هم نمی
سازیم توی کار هم دخالت کنیم و همه جا دنبال همدیگه راه بیوفتیم.!
به هر شکلی که بود پف چشم هام رو تا حدودی از بین بردم و به سمت خوابگاه برگشتم. همه ی
چراغ ها رو خاموش کرده و اکثریت به خواب رفته بودن، وقتی به تخت خودم و میلن رسیدم؛ متوجه
شدم که متکام رو زیر پتو کرده تا کسی متوجه نبودم نشه.
به آرومی توی تخت خزیدم که صدای پچ پچ میلن توجهم رو جلب کرد:
-اومدی؟
-آره .
-سالمی؟
آره هنوز زندم.
-نرفتی سر قرار؟
-میلن می خوام بخوابم، صبح باهم حرف می زنیم..
سرش رو از تخت بلاییی آویزون کرد که موهاش هم بصورتی عمودی از تخت افقی آویزون شد و
گفت:
-خوبی دیگه؟
آره ی آرومی گفتم ؛ به یاد شاماک که ترسونده بودمش افتادم و از خنده استارت کوتاهی زدم که میلن
با کنجکاوی گفت:
-باز چیکار کردی؟
-نادیا رو توی دستشویی ترسوندم ؛ صداش رو در نیاری ها!
در حالی که نمی تونست خندش رو کنترل کنه گفت:
- نه بابا من چیکار دارم؟
صدای تخت بغلیمون که "هیس" کشیده ای گفت دراومد. میلن به سرعت سرجاش برگشت و من
متوجه نشدم از خستگی کی خوابم برد..
***
مدت زیادی نبود به خواب عمیق رفته بودم که صدای مسئولین برای نماز صبح بلند شد. انقدر سرو
صدا و داد بیدا می کردن که متکام رو روی سرم گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
-کی داره یه بز رو می کشه؟
میلن- مرینت! نماز صبحه نمی خوای بلند بشی؟
-برو میلن، برو تا با لگد نزدمت. من بیدارم نماز نمی خونم کله ی صبح چه نمازی آخه؟ بخدا الان
خدا خودش هم راضی نیست ما سروصدا کنیم خواب فرشته هاش بپره!
با دست اروم توی سرم زد و "دیونه" ای نثارم کرد. وقتی شاماک دید داد و بیداد هاش فایده نداره و
من بیدار بشو نیستم از خوابگاه به همراه سایر دانشجوها خارج شد. میلن دقایق آخر دوباره بالای
سرم برگشت و گفت:
-مرینت جان من میرم نماز، تا یه ساعت دیگه صبحونه میدن پا نشی هم از صبحون و هم از کاروان
جا می مونی! می تونی خودت تنهایی یه ساعت دیگه پاشی؟
برای اینکه زودتر ساکت شه، خواب آلود گفتم:
-آره، آره فقط برو میلن... برو.
پتو رو محکم تر روی سرم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم. با یه تفنگ ادرین رو به رگبار بسته
بودم. از اینطرف و اونطرف نیروی کمکی با خمپاره و تانک میومد و از شدت تیراندازی تکون می خوردم که یه دفعه وسط کشت و کشتاری که راه انداخته بودم،
صدای میلن رو شنیدم:
-د پاشو دیگه مرینت الان جا می مونیما!
جا می مونیم؟ از کجا؟ من کجا بودم؟ میلن کی بود؟! مغزم که یکم تجذیه تحلیل کرد؛ چشم هام
یهو از هم باز شد و سر جام نشستم. با چشم های خمار به میلن نگاه کردم که از خنده ی زیاد به
سرفه افتاده بود.
موهام رو که از توی صورتم کنار زدم تا برم به حسابش برسم، انگار تازه رد انگشت های کشیده ی
ادرین رو توی صورتم دید که خندش بند اومد و با نگرانی جلو اومد.
میلن -  هین این چیه؟
-خالکوبیه، خب مگه نمی بینی؟
-نه خب منظورم اینه کار کیه؟
در حالی که بلند شدم تا به سرو وضعم برسم، گفتم:
-کار همون زامبی بود که دیشب دیدی..
عصبانیت از صداش مشهود بود، در حالی که خودش داشت ملافحه های تختم رو تا می کرد،
گفت:
.....

پایان پارت 60💕

امیدوارم لذت برده باشید 💛✨