مای نیم ایز وروجک پارت 59

Delaram Delaram Delaram · 1400/12/15 22:05 · خواندن 8 دقیقه

بفرمایید ادامه...

مای نیم ایز وروجک 💌

پارت 59✨

مریض نبودم، ولی همین قدر که با هم دعوا کرده بودیم برای من رضایت بخش تر از این بود که
بخواد با بی تفاوتی به من به راهش ادامه بده. بچه پروی خر به من می گفت که حتما بهش علاقه 
دارم که این کار ها رو می کنم! من فقط می خواستم بهش نشون بدم که کی رئیسه وگرنه که
خودش و خانوادش رو باهم یه نفر حساب نمی کردم، چه برسه بخوام چمدونم رو دستش بدم.
میلن- رئیس تویی مرینت انقدر بلند بلند حرف نزن و دندون غروچی نکن سرم رفت، فعلا که چمدون
سنگینت همچین افتخار بزرگی نیست که تو بخوای دست کسی بدیش.
تازه به خودم اومدم و متوجه شدم که دوتایی با میلن درحال کشیدن چمدون زوار در رفته ی من
هستیم و هیچ کس توی حیاط باقی نمونده. به طبع حتما تا الان همه ی تخت های خوب پر شده و
پریز ها برای شارژ گوشی هاشون رزو شده بود.
این حال بد و شکست خورده ی من فقط با آدم کشتن درست می شه.. باید ادرین رو توی میدون
اعدام دار بزنم و بعد گوشتش رو بدم سگ های این بچه ژیگول های تماشا چی بخورن.
میلن- نکشیمون حالا...
ناخون هام رو روی گلوم گذاشتم و جیغ بلندی زدم تا از شر انرژی های منفی که داشت خفم می
کرد خلاص بشم ؛ بلافاصله بعدش شوت محکمی به سنگ جلوی پام زدم که لنگه ی کفشم هم از
پام در اومد و تا مسافت زیادی به جلو پرت شد.
میلن به زور جلوی خندش رو گرفت و گفت:
-مرینت اگه می خوای به شام هم نرسیم به کارهات ادامه بده.
به هر جون کندنی بود، چمدون رو تا جلوی خوابگاه بردم و رو به میلن گفتم:
-تا تو دوتا تخت خالی پیدا و دو دست لباس برای خودم و خودت آماده کنی، میرم لنگه کفشم رو
بردارم، یه آبی به دست و صورتم بزنم و بیام.
پا برهنه و لنگ زنان به سمت کفشم که توی گودال آبی که از بارون دیشب درست شده بود، رفتم و
بلند گفتم:
-ایشالله تا گردن تو گل چالت کنم، ایشالله خمپاره های زمان جنگ بیوفته توی لباس زیرت، ایشالله
با موچین دونه دونه ریش هات رو بکنم، ایشالله...
صدای خنده ی چندتا سرباز رو از دور شنیدم که فرار رو به نفرین کردن ترجیح دادم. به خوابگاه
بزرگ که توی ردیف های پنج تایی تخت های دو طبقه چیده بودن، برگشتم و به هر سختی که ببودمیلن رو از میون شلوغی پیدا کردم.
میلن که لباس های من رو بیرون ریخته بود و از نو تاشون می کرد، گفت:
-فعلا بیا برو لباس هات رو عوض کن تا تو بیای من هم کارم رو تموم کردم.
وجود یه همسفر منظم یکی از لازمه های یه سفر خوبه.. پشت تخت رفتم تا لباس هام رو راحت تر
در بیارم که چشم چند نفر رو روی خودم احساس کردم، وقتی دیدم هیچ جوره از رو نمیرن از
پشت تخت بیرون اومدم و در حالی که جلوی چشم های همه لباس هام رو در می آوردم، گفتم:
-دیگه چیزیه که همه دارن، ببخشید که چیز جدیدی برای نشون دادن ندارم.
میلن از خنده و خجالت دوباره سرخ شده بود و چند دختری که بهم خیره شده بودن از خجالت
سرشون رو بر گردونده بودن. کارم که تموم شد، لبخند رضایتی به لباس پوشیده، راحت و البته
زیبای میلن زدم و زیر لب گفتم:
-اینا امشب با غذا کافور نخورن، تا صبح سالم نمی ذارنمون.
ادای شکم های برآمده رو با دستم درآوردم و رو به میلن گفتم:
-خاله نشی صلوات.
میلن با دهن بسته خندید و گفت:
- شکم رو نگاه!
با دست روی شکم خیالیم زدم و گفتم:
- عصای پیریه.
از میون یه چمدون لباس که با خودم آورده بودم، تنها چیزی که به دردم خورد، یه جفت دمپایی لا
انگشتیه لب ساحلی بود که برای رفتن تا سوله ی غذا خوری، چیز کارآمدی به نظر می اومد.
از گشنگی قیمه ی یخ زدم که علتش دیر رفتن به غذا خوری بود رو تا ته خوردم و به روی خودم
نیاوردم که غذای سرد باعث می شه که معده درد وحشتناکی بگیرم. تقریبا می شد گفت که غذا
خوری از دانشجو ها خالی شده بود که ما تصمیم به رفتن گرفتیم.
داشتم با میلن نقشه می چیدم که شب بعد از خاموشی همه رو بپیچونیم و یه دور توی این محوطه
ی خنک بزنیم که چشمم به دمپایم افتاد از چیزی که دیدم چشم هام به حد قابل توجهی گشاد
شد.
میلن که با دقت به حرف هام گوش می کرد، سکوت ناگهانیم رو که دید، رد نگاهم رو گرفت و به
دمپایی های صورتی ابریم رسید، چند دقیقه ای مکس کرد و بعد با هم از خنده روده بر شدیم.
میلن - بیا! خدا این همه راه رو از کرج کشوندتت آورد اینجا که بختت رو باز کنه.
خم شدم و لنگه دمپایی رو توی دستم گرفتم، با خط خرچنگ پروانه ای روش یه شماره نوشته و
زیرش تاکید کرده بودن که زنگ بزن کار واجب دارم.
دست بردم، گوشیه خاموشم رو از جیب شلوار جین متعلق به میلن درآوردم و روشنش کردم. میلن
به سختی داشت گوشی رو از دستم می کشید تا بهش زنگ نزنم، اما با یه حرکت اون از دستش
کشیدم و بی توجه به تماس های از دست رفته ی ادرین شماره رو گرفتم.
به محض برقراری تماس صدای مرد غریبه ای گفت:
-بعد از خاموشی پشت سوله ها منتظرتم، یه امانتی دستم داری!
هنوز لب به حرف زدن باز نکرده بودم که صدای بوق اتمام تماس توی گوشم پیچید.
میلن که با کنجکاوی سرش رو به گوشیم چسبونده و صدا رو شنیده بود، گفت:
-تو دست این چی داری؟
شونه بالا انداختم و زیر لب "نمی دونم" آرومی گفتم.
کلافه دمپایی توی دستم رو به صورت هیستریک تکون می دادم که احساس کردم؛ شخصی از
پشت روی دستی که باهاش لنگه دمپاییم رو نگهداشته بودم، خم شد.
بوی عطر کاملا آشنا بود و صدای عصبانیش که توی گوشم پیچید، باعث شد به خودم برلرزم و به
صورت فوق عصبانیش چشم بدوزم.
ادرین- بهش زنگ نزدی که؟
با چشم هایی که آتیش ازش بیرون می زد نگاهم می کرد. مثل همیشه لب تر کردم و گفتم:
-به تو چـ...
چنان برآشفت که زبونم بند اومد و نتوستم حرف رو کامل ادا کنم، تا به حال ادرین رو تا این حد
عصبی ندیده بودم. سینه ی ستبرش از زور خشم به شدت بالا و پایین می شد و جوری نفس می
کشید که انگار هوای کافی بهش نمی رسه و سینش بخاطر همونه که خس خس صدا میده ؛ 
پوست مهتابیش کاملا سرخ و رگ گردنش باد کرده بود.
میلن ترسید که ادرین بلایی سر خودش و من بیاره که برای پا در میونی یه قدم جلو اومد و گفت:
-آرامش خودتون رو حفظ کنید لطفا.
ادریت هیستریک دستش رو توی هوا تکون داد و منقطع گفت:
-خانوم لطفا شما دخالت نکنید، برید به کارتون برسید.
میلن انگار متوجه فشاری که ادرین تحمل می کرد شد، دست من رو محکم فشار داد تا بهم قوت
قلب داده باشه و خودش به سمت خوابگاه حرکت کرد.
ادرین نفس عمیقی کشید و درحالی که دست چپش رو جلو آورد، دست دیگش رو به موهاش که
توی صورتش ریخته بودن، کشید و گفت:
-گوشیت رو بده ببینم.
دیگه داشت پا از گلیمش درازتر می کرد، اصلا حق نداشت با من اینطور برخورد کنه. گیریم هم
بهش زنگ زده باشم، به اون چه ربطی داشت که برای من رگ غیرتش رو باد می کرد؟ وقتی دیدم
حرف نزدن فایده ای نداره و از این موقعیت داره سو استفاده می کنه، لب تر کردم و درست مثل
خودش گفتم:
اصلا تو چیکاره ی منی که واسم تعیین تکلیف می کنی هان؟! بهش زنگ زدم، اصلا می خوام
بدونم فضولم کیه؟
دستش رو که جلو آورده بود تا گوشی رو ازم بگیره؛ نفهمیدم کی بلند کرد و زیر گوشم خوابوند..! 
آن چنان ضربه ی محکم و کاری زده بود که گوشم سوت ممتد می کشید و سلول به سلول صورتم
گز_گز می کرد ؛ احساس می کردم از پوسم خون می چکه که انقدر داغ شده.
سرم رو که به سمت راستم افتاد رو همون جا نگهداشتم و دستم به صورت غیر ارادی به سمت جای
ضرب دیده رفت. انتظار هر کاری رو ازش داشتم به غیر از کتک زدن، حق داشت! دختری که پدر
بالای سرش نباشه هر کس و ناکسی حق داره که ادبش کنه. دختری که پشتش فقط به کوله
پشتیش گرم باشه، بایدم از یه به اصطلاح دوست عوضی کتک بخوره...
انگار کتکی که زده، آرومش نکرده بود که دهن باز کرد و شروع به زخم زبون زدن کرد، حرف هایی
که هرکدومشون به تنهایی سیخ داغ توی قلبم می کردن:
- دختره ی عوضی، تو یه عقده ای بی همه چیز هستی که با اون ادا ها و عشوه های مزخرفت فقط
دنبال توجهی. خانوادت دلشون خوشه که تو آدمی؟ بذار من بهت بگم: تو یه خیابونی هستی که
یه نفر بستت نیست، چند نفر کفافت رو میده؟ لوکا دلت رو زد؟ بازی دادن من خستت کرده؟
چجوری براش قیافه اومدی که شمارش رو برات گذاشته؟ تو امانتی دست من می فهمی؟ بذار سالم
برگردونمت بعد توی خراب شده ی خودتون به هر چند نفر که دلت خواست هم زمان نخ بده،
هرزه کوچولو! دختری که پدر بالا سرش نباشه نباید بیشتر از این ازش توقع داشت..!

~~~~~

پایان پارت 59💖

امیدوارم خوشتون امده باشه^_^