سناریو عاشقانه پارت 11
سلام بچه ها سناریو عاشقامه تقدیم نگاهتون امیدوارم.خوشتون بیاد💕
سناریو عاشقانه💌
پارت 11💌
از زبان مرینت__
نیویورک~~~
بدون توجه به خورده شیشه ها که بی رحمانه کف پام رو می شکافتن سمت اشپزخونه دویدم در اعماق افکارش غوطه ور شده بود و هر لحظه فشار دستشو بیشتر می کرد
خون مثل جوی اب به کف سرامیک ها می ریخت
بی توجه به دادو بیداد چند ثانیه پیشم قلبم دوباره تپش گرفت و نگران خودش رو به دردو دیوار کوبید مچ دستشو تو دستای یخ زدم گرفت با لحن دستوری گفتم:
-باز کن مشتت روادرین ...ادرین ول کن شیشه رو داره ازت خون میره ولش کن زخمشو عمیقی تر نکن لعنتی !
با دیدن کف دست ادرین اکسیژن تو هوا برام باقی نموند انقدر عمیق بریده شده بود که خون به هیچ وجح بندنمیومد نفس باقی نمونده بود برام! و هر لحظه منتظر نزدن قلبم بودم!
صدای بی جونش به گوشم خورد:
_مهمه برات!؟
مچ دستشو از تو دستام کشید بیرون و دلخور به جای دیگه خیره شد
با صدای بلند اما خسته وعاجز
گفتم :
-اره مهمه.ولش کن
تیله های سبزش رو تو نگاهم گره زد شاید میخواست صحت حرفامو از چشمام بفهمه !
وقتی برق اشک رو تو چشمام دید انگشتای دستش سر شد لبخند تلخی رو لبام نشست
تیکه پایینی تیشرت نخیم رو پاره کردمو دور دستش پیچیدم تا شاید خون ریزیش کمتر بشه
تو حالی که مشغول بستن دستش بودم
با تن صدای تحلیل رفته ای. گفتم
-از عشق مخفیانه جرمی بزرگتر داریم؟!بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم
-رو قلبم هنوز یه حرفایی هست که سنگینی می کنه !
می خوام یه اعترافی بکنم.!
اعتراف به عشق مخفیانه ای که تو این مدت بهت داشتم
عاشق شدن جرم خیلی بزرگیه!
خیلی بزرگ!
به حدی که در طول زندگی هزاران بار تاوان عاشق شدنت رو می دی!
شاید دیگه از امشب به بعد نبینمت !
هر بازی یه بازنده ای داره !
از قضا دل عاشق من. بازنده این بازی عاشقانه شد! لبخندی رو لبم نشست که بیشتر شبیه پوزخند بود !
ادامه دادم:
_ذهن ومغزم به دلم هشدار داد
عاشقي …
قُمــــاره مرگ و زندگيه ..
دل سنگی نداری …
بازي
نکــــن!!
قلبم و شنید گفت :
-قمار باز قهاریم!
توقمار عاشقی هم باز تو برنده میدون شدی!
راستش روحم در تمام مدتی که کنارت بود زجر کشید!
اما قلبم غرق در خوشی بود!
یادم افتاد که باید برم باید اخرین حرف هام رو بزنم !
پشت دستم رو روی دهنم گذاشتم. تا هق هقم بلند نشه!
-شاید این اخرین باری باشی که می تونم ببینمت!
این ..اخرین باریه که گذرم به گذرت میخوره!
این اخرین باریه که با کلمات بازی می کنم تا جملات رو برات به بهترین شکل ممکن به زبون بیارم ..گفتم !"..
اعتراف به عشق کردم تا روی دلم سنگینی نکنه!
با پاهای لرزون از رو کف اشپزخانه پاشدمو سمت اتاقم حرکت کردم
رو تیکه های شیشه که کف سالن رو فرا گرفته بودن راه می رفتم
جسم و روحم ذره ذره در حال اب شدن بود در این لحظه تنها حسی که تو من بود درد بود فقط درد!
درد جسم روح باهم
درد جسمم چیزی نبود ولی درد روح و قلبم خیلی کاری بود!
جوری که داشت از پا در میاورد من رو
هیچ وقت گریه نمی کردم
ولی الان به اندازه تمام سال هایی که گریه نکردم زجه زدم!
گوشی شارژو مبایل و پاسپورتو چندتا چیزه دیگه با چند دست لباس که یکی از اون هارو به تن خودم کردم برداشتمو از اتاق زدم بیرون اشکام خود به خود راه خودشون رو پیدا می کردندو رو گونه هام می ریختن
با سر انگشت های یخ زدم گونه های اشکیم رو پاک کردم!
با دلتنگی نگاهم رو به همه جا خونه سوق دادم و با نگاهم سعی در ثبت همه چیز در ذهنم داشتم
دلم نمی خواست از کنارش برم اما باید ته مایه های غرورم رو بر می داشتم و فرار می کردم از این مرد سنگیو مغرور
همچنان تو اشپزخانه نشسته بودو سرشو میان دستاش گرفته بود
قدمی به جلو برداشتم ولی بلافاصله ایستادم و بازم این بغض بود که به گلوم چنگ می انداخت و اجازه تنفس رو اازم گرفته بود
دلم به حال دل بی نوایم سوخت چه گناهی مرتکب شده بود به جز عاشق شدن !؟
سعی کردم تمام تصاویری که از مردم دارم رو تو ذهنم به تصویر بکشم و ثبت کنم!
شاید انتظار داشتم بیادو مانع از رفتنم بشه اما فقط سکوت کرد !
بغضی که به گلوم چنگ می انداخت هر لحظه بزرگتر و دردناک تر می شد سرمو پائین انداختم و به چشمام اجازه باریدن دادمو
با صدای خش دارو بغض داری زمزمه کردم
-و چه انتظار بزرگی است
اینکه بدانی!
پشت “دوستت دارمی ” که بهت گفتم
چقد دوستت دارم…!
&&&&&
پایان پارت 11
امیدوارم لذت برده باشید ❤