مای نیم ایز وروجک پارت 58
سلام بچه ها
مای نیم ایز وروجک پارت 58 تقدیم نگاه قشنگتون امیدوارم لبخند به لبتون بیادو لذت ببرید ✨
مای نیم ایز وروجک 💕
پارت 58 ✨
چی می خونی؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
برنامه نویسی ؛ تو چی می خونی؟
-سال آخر پزشکیم.
نمردیم و یه دوست آدم حسابی هم به تورمون خورد! اول یکم خجالت می کشیدم، ولی به یه
ساعت نکشید که بقچه ی دلم رو براش باز کردم و گفتم که اردوی خیالی من کجا بوده و حالا به
اشتباه دارم کجا میرم. گفتم که هیچ لباس مناسبی ندارم و میلن با لبخند
جوابم رو داد:
-به قسمت اعتقاد داری؟ لباس که چیزی نیست من تا دلت بخواد لباس دارم که بهت قرض بدم.
-عرضم به درزت که به قسمت اعتقاد ندارم، ولی به روح اعتقاد دارم.
میلن با خنده توی سرم زد و گفت:
-منم یه سال درست مثل تو بخاطر کل کل و اینکه با دوست هام یه چند روزی رو خوش باشم توی
این اردو ثبت نام کردم و با یسری چیز های جدید برگشتم خونه.
-عه! یعنی بهمون وسیله میدن؟ ببینم وسیله هاش به درد می خورد یا نه؟
میلن- وایی نه مرینت! خدا خفت نکنه منظورم یسری عقاید جدید بود..!
روی صندلی وا رفتم و انگار که بادم داشت خالی می شد گفتم:
-ایش! الکی چقدر ذوق کردم.
تا مقصد که برسیم، نه تنها مغز میلن بلکه چونان مغز برادران بسیجی محافظمون رو خوردم که با
تفنگ هرکدومشون پنج شش تا عکس یادگاری گرفتم، البته باید بگم که گوشیم خاموش بود و به
هرکی که افتخار می دادم با تفنگش عکس بگیرم، مجبور می شد که با گوشیه خودش اینکار رو
بکنه. اصلا هم آدم پرو و بی منطقی نبودم. حالا یه عکس که چیزی از حافظه ی گوشی اون ها کم
نمی کرد، می کرد؟
هوا رو به تاریکی بود که باز هم اتوبوس حوس وایستادن به سرش زد، نه! نباید ادرین من رو می
دید. کفش هام رو در آوردم و چهار زانو روی صندلی نشستم، به میلن که توی خواب و بیداری بود
سقلمه ای زدم که کاملا هوشیار شد و گفتم:
- پاشو برو جلو در اتوبوس وایستا نگهبانی بده یه وقت ادرین حوس نکنه بیاد تو!
میلن در حالی که کلافه چشم هاش رو می مالید، گفت:
-آخه چرا باید اجازه بدن ادرین توی یه اتوبوس پر از دختر بیاد؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و شاکی گفتم:
- برو بابا این چلغوز اگه بخواد وسط استخر زنونه هم میره.. اینکه دیگه یه اتوبوس سادست!
بدتر از معضل دیدن ادرین توی اتوبوس، مثانم بود که تا فیها خالدون پر بود و رو به انفجار می
رفت. می ترسیدم پنج دقیقه ی دیگه همون طور روی صندلی بشینم و تمام دیوار های اتوبوس رو با
رنگ گل آفتابگردون مزین کنم. یکم جا به جا شدم تا بتونم خودم رو نگهدارم که بی فایده بود! من
نمی تونستم دستشوییم رو نگهدارم، بعضیا چجوری می تونستن دوست پسرهاشون رو نگهدارن؟
میلن که اوضاع خطریم رو دید، چادرش رو در آورد و روی سر من انداخت و گفت:
- بیا همین رو بگیر، تا دستشویی برو و بیا! منم میرم نمازم رو بخونم ؛ تا تو از دستشویی بیای منم
برگشتم.
خدا خیرش بده، خوب فکری برام کرد. توی مسیر هرچقدر چشم چرخوندم مشترک مورد نظرم رو
ندیدم. مطمئنن یجا کمین گرفته بود تا مچ من رو بگیره. سرم رو پایین انداختم و قبل از اینکه کسی
شناساییم کنه کارم رو کردم و توی ماشین برگشتم.
نیم ساعت بعد دوباره حرکت کردیم، هرچقدر به مقصد نزدیک تر می شدیم، خود به خود استرس
من هم بیشتر می شد. ادرین کله خر تر از من بود و مطمئنن بخاطر کاری که باهاش کردم من رو
زنده نمی گذاشت. وقتی اتوبوس پارک کرد و شیپور تخلیه رو سردادن، با دست های یخ کرده دست
میلن رو فشار دادم و در حین پیاده شدن بود که تازه فهمیدم چمدون هام توی اتوبوس ادرین اینا
مونده
همه دختر ها وسایلشون رو تحویل گرفته و در حال حرکت به سمت خوابگاه مشخص شده بودن که
اتوبوس حامل چمدون هام درست مثل ماشین عروس، هلک و هلک دور زد و توی پارکینگ پارک
کرد.
دست از کندن پوست لبم برداشتم و به سرعت به سمت شاگرد اتوبوس که از پله ها پایین اومد،
حرکت کردم تا کارم زودتر راه بیوفته.
-آقا پسر! این چمدون های من رو بده، برم.
انقدر لفت داد و چمدون ها رو این طرف و اون طرف ریخت که در آخر وقتی چمدون من پیدا شد،
درش باز شده بود و مقداری از وسایلم که لباس های زیرم هم جزوشون بود؛ ازش بیرون ریخته
بودن.
میلن صورتش سرخ شد، به سرعت وسایلم رو توی چمدون ریخت، اما من همچنان دلم خنک نشده
بود و دوست داشتم کله ی شاگرد اتوبوس رو با کارد و چنگال بکنم. در حالی که با جیغ و داد به
شاگرد اتوبوس بد و بیراه می گفتم و هم زمان دست میلن رو مهار می کردم که انقدر لباسم رو از
پشت نکشه؛ صدای ادرین رو از پشتم شنیدم که کولش رو از شاگرد اتوبوس می خواست.
بدون اینکه حرفی به من بزنه، کوله پشتیش رو تحویل گرفت و با غرور رفت. این بیخیالیش بدجور
برام سنگین تموم شد، انتظار داشتم عصبانی شده باشه و ازم دلیل کارم رو جویا بشه، اما با این
رفتاری که کرد انگار نبود من اصلا براش مهم نبود! به این که کسی بهم توجه نکنه و یا بهم بی
محلی کنه عادت نداشتم. داشت با پرستیژ مختص خودش به راهش ادامه می داد که از زور
عصبانیت نتونستم زبونم رو کنترل کنم و گفتم:
- آیی کجا خودت و دوتا گوش هات رو گرفتی و داری میری؟
همین یه جمله کافی بود که با شنیدن صدای من از حرکت بایسته، نمی دونم چی شد؟ نمی دونم
از سر عصبانیت چی به هم دیگه گفتیم که دوباره دعوامون در اومد؟! انقدری یادمه که وقتی به
خودم اومدم که بزور گرفته بودنم و به سمت مخالف ادرین می بردنم. معادله ی زیاد سختی نبود،
فقط باید کبریت و انبار کاه رو از هم دور می کردن تا خودشون رو به آتیش نکشن، کارد و پنیر ما
بودیم؛ تام و جری ادامون رو در می آوردن.
~~~
پایان پارت 58
امیدوارم لذت برده باشید
بای❤