خاطراتی از نو پارت 5

Delaram · 09:18 1400/12/14

پارت 4 تقدیم نگاهتون امیدوارم خوشتون بیاد💖

✨خاطراتی از نو✨

پارت 5💕

__
مرینت با تعجب و لحن سئوالی گفت :
_واقعا رفتی؟ 
دستشو از تو موهام در اوردو سرشو خم کرد تو صورتم و تمام موهاش رو تو صورتم ریخت و 
با چشمای  کنجکاو و فضولش مشتاق شنیدن ادامه داستان بود 

امیدوار بودم با شنیدن خاطرات به یاد بیاره داستان عاشقیمون رو
   همینطور که هلش میدادم تا تو جای اولش بشینه دستشو بلند کردمو گذاشتم تو موهام تا دوباره مشغول نوازش موهام بشه

اینکارش برام معجزه می کرد!

معجزه ای به اسم ارامش!

منظورمو فهمیدو نوازشش رو از سر گرفت و من ادامه دادم
_اره رفتم! 

-رفتم ولی قلبمو پیشت جا گذاشتم. دیگه مثل قبل بی حوصله  نبودم 
راستش دیگه خودمم نبودم تغییر کرده بودم انرژی که اون روز بهم دادی تا چند روزی سرپا نگهم داشته بود 
ولی فقط تا چند روز
~~~~~ 
از اون روزی که اون دوست کوچولو رو دیدم به چشمای ابیش که فقط چند ثانیه دیده بودمش اعتیاد پیدا کرده بودم

مثل معتادی بودم که منتظر موادشه و گیج و خماره
نفهمیدم چی شد تو من در اون روز ابری
فقط دیدم کلافه و پریشونم
فقط یک لحظه به ندای قلبم گوش دادم و فهمیدم خیلی دوسش دارم اون کوچولوی بانمک رو 
چیزی ازش به یادگار نداشتم  !
فقط خاطرات کوتاهی رو داشتم که رو دور تکرار بودو هر وقت دلم. می گرفت و تنگ می شد به قلبم هدیه می کردم
هر صبح  …
بوی اون.کوچولو شیطون رو می داد پیراهنم !
بس که تمامِ شب ، سخت اغوش می گرفتم ؛
خاطراتش رو…!
-----
-دلم دوباره هوای اون روز رو کرد.دوباره برگشتم به همون ساختمون توام اونجا بودی مثل اینکه توام دلتنگ بودی !
----
دوباره از پله های همون ساختمون بالا رفتم و خودمو به پشت بودم رسوندم به ثانیه ای نرسید باز اون نگاه خیره رو حس کردم
نفسم رفت برگشتم طرفش خودش بود 
با نگاه و خندون لبی که لبخند به لب داشت 
لباسی که به تن داشت  لباس بیمارستان بود 
ترسیدم چه بلایی سرش امده بود 
سرش چندتا چسب زخم خورده بودو گل رز قرمزی کنار گوشش  بود

لبخند قشنگی مثل دفعه پیش داشت 
موهاش تو هوا به رقص در امده بود
و صحنه قشنگی رو برام تداعی می کرد
که ارزو داشتم دنیا تو این ثانیه بمونه و من هیج وقت از این صحنه چشم نگیرم
کف دوتا دستش رو سینه چپش گذاشت و زمزمه وار و با خنده گفت :
-مجرم به صحنه جرم همیشه برمی گرده!
 دستامو تو جیب شلوال جینم فرو کردمو خیره دختر.زیبا و مهربون رو به روم شدم
تیک وار ابرومو بالا انداختم 
مثل خودش زمزمه وار گفتم 
_مجرم !جرم ؟
انگشت ارشارشو سمتم گرفت و گفت 
_اره تو متهم به دزدی هستی
 بیشتر تعجب کردم حرفای عجیبی می زد
 دزدی!
 من!
_من چیو دزدیدم که خودم خبر ندارم؟!
ایندفعه جدی شد !
دیگه خبری از دختر خندون چند ثانیه پیش نبود 
دستشو رو قلبش گذاشتو گفت
_تو قلبِ منو دزدیدی!
خشکم زد این دختر خیلی ساده و راحت اعتراف به عشق کرده بود 
عشقش هم ساده و با صداقت بود
ما تو یک نگاه و چند جمله دل بهم باختیم چه اهمیتی داشت وقتی هردو دل به خواستن هم داده بودیم!؟

بی ریا!
بی حیله!
 بدون هیچ فکری فقط چیزی که قلبش می گفت گوش می کرد!
قلبم با هیجان به قفسه سینم می کوبید
نفسمو با فشار بیرون دادم و نگاهمو به دختر ریز نقشی که تو همون بار اول تو دلم جا گرفته بود دوختم
اروم لب زدم 
-تو قلب منو دزدیدی منم قبلبِ تو رو
بی حساب شدیم!
لباشو جلو دادو غنچه کرد و گفت
-باوشد 
با خنده سری از تاسف برای خودم تکون دادم و  گفتم 
-عاشق یه دختر بچه شدم!
با همون لبخند پاک نشدنی رو لبش تخس و لجباز گفت:
_ همینی که هست 
با خنده نگاش کردم سمتش پا تند کردمو از پشت تو اغوشش کشیدم
چیزی نگفت و سرشو به سینم تکیه داد
باد دلپذیری که می وزید موهای هردومون رو به بازی گرفته بود
دم عمیقی گرفتم
با بغض دستامو از دور خودش باز کرد و سمت لبه پشت بوم رفت بغض کرد!؟ چطور ممکنه!

لبخندش محو نشد ولی چشماش دیگه نخندید
اروم گفت 
-مرسی
با کنجکاوی قدم گذاشتمو کنارش ایستادم 
-بابته؟
لبخند عمیقی زدو گفت 
-همیشه دلم می خواست قبل از مرگم عشق رو تجربه کنم برگشت و محکم خودشو تو اغوشم انداخت 
محکم من رو به خودش فشار داد
-مرسی 
با حیرت گفتم

-منظورت چیه؟!
چشماش. رو حاله ای از اشک. پوشوند
و لحنش بغض دار شد ولی بازم لبخندش رو از بین نبرد

با تن صدای ارومی لب زد
-من سرطان دارم !

پایان پارت 5💕