خاطراتی از نو پارت 4

Delaram · 13:54 1400/12/13

 

سلام بچه ها پارت 4 تقدیم.نگاهتون💕

✨خاطراتی از نو✨

پارت 4

ادرین ~~
عمارت اگرست ..


مرینت دستاشو گذاشت رودستامو حصاری که دورش تنیده بودم رو باز کرد

خم شدو بالششو. از روی زمین برداشت

راهشو سمت کمدا کج کرد  همینجور که تو کشو ها سرک می کشید گفت 
-ادرین چراغ قوه نداری !؟
-چرا تو کشو پایینی سمت راست هست 
برای چی میخوای؟
با کنجکاوی حرکاتشو زیر نظر داشتم که پتو طلائی رنگ رو از روی تخت رو برداشت و امد رو زمین نشست نصف پتو رو انداخت رو سرشو چراغ قوه رو زیر چونش گذاشتو روشن کرد تو تاریکی اتاق که فقط نور مهتاب نور کمی بهش بخشیده بود کور سویی روشنایی هویدا شد  لبخندی به حرکات بچگانش زدمو بالشمو از رو زمین برداشتم و کنارش جا گرفتم بالشو با ذوق. تو بغلش گذاشتو ارنج هر دو دستشو گذاشت رو بالشو کف دستشو زیر چونش گذاشت  چراغ قوه رو وسطمون گذاشت پتو هم انداخت رو سر هردمون 
اروم خندیدم و منتظر حرکت بعدیش شدم
با لبخندگیجی همینطور که فضای ایجاد امده رو برسی و رصد می کردم گفتم 
-خب 
با ذوق گفت : 
من که خوابم نمی بره! برام تعریف کن چطوری باهم اشنا شدیم.؟ خیلی دوست دارم بدونم چجوری بااین اقای جنتلمن اشنا شدم پشت بند حرفش لبخند شیطونی زدو با هیجان نگام کرد 
دراز کشیدمو سرمو رو پاش گذاشتم فضای کوچیک زیر پتو رو چراغ قوه تقریبا روشن کرده بود همینطور که تو جام وول میخورم تا قشنگ جا بشم و جامو راحت کنم شروع کردم به تعریف کردن:...

& &&&&
رو پشت بوم نسبتا بلندی بودم و دستامو تو جیبام فرو کرده بودم
تصمیم داشتم تموم کنم این زندگی کسالت بار رو از اون بالا دختری ریز نقش توجهم رو جلب کرد اونم با تعجب به من.نگاه می کرد وقتی دید دارم نگاش می کنم از پله های ساختمون امد بالا اهمیتی ندادم و 
دستامو باز کردمو شروع کردم رو لبه پشت بودم  به راه رفتن 


چند دقیقه بعد که حوصلم از این بازی کودکانه سر رفت رو لبه پشت بام نشستمو شروع کردم به تکون دادن پاهام 
 تقریبا خیابان ها خلوت بود !                    همون چند نفری که داخل خیابونا بودن هر کدوم مشغول کاری بودن!
لبخندی زدمو و بعد دیوونه بار شروع کردم به قه قه زدن حال خودمو نمی دونستم! 
حالم توصیف شدنی نبود !
پاهامو تو بغلم گرفتمو ایندفعه با غم به شهر نه چندان شلوغ زل زدم وقتی نگاه خیره ای رو حس کردم سرمو برگردوندم همون دختر ریز نقش بود! 
انگشت اشارشو داخل دهنش گذاشته بود تقریبا با دندوناش انگشتشو کلید کرده بود و با کنجکاوی و حیرت به من زل زده بود حتی پلکم نمی زد !
با تن صدای اروم و بی حوصله گفتم
_چیزی شده؟
زمزمه وار گفت 
-از کدوم تیمارستان فرار کردی?
لحنش بوی تمسغر نمی داد بوی کنجکاوی و حیرت می داد!             صادقانه بود !
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست 
این دختر ریز نقش حرفای جالبی می زدو  سرگرمی خوبی بود برای من بود

  نمی دونم چرا ولی باهاش هم صحبت شدم
لب زدم :-از تیمارستان فرار نکردم.      

 صدای من از افکارش بیرون اوردش و نگاه خیرش رو از رو دیواره پشت بوم گرفت
سرشو تند تند به چپ و راست تکون داد فکر کنم اینجوری سعی داشت زیاد فکر نکنه !
امد کنارم نشست !
تند گفتم 
_دیوونه شدی برو پایین 
شونه بالا انداخت گفت 
مگه تو نمی گی دیوونه نیستی ؟از تیمارستان فرار نکردی !پس این کار یه ادم معمولیه مثل اینکه اهل هیجانی منم هیجان رو دوست دارم

ذوقش بی دلیل بود ...نبود؟
بیخیال شدم نمی شد حریف زبون این کوچولو شد شونه بالا انداختم چیزی نگفتم
که دوباره شروع کرد به حرف زدن 
_میخوای خودکشی کنی ؟
نگاهی به پایین بعدش به چهره کنجکاو و فصولش زدمو بی حال گفتم 
-اره 
با همون صداقت و سادگیش گفت 
-حداقل برو رو یه ساختمان بلند تر مطمئن باش اینجا کارت به بار دوم می کشه 
هم صحبتی باهاش بهم حس خوبی رو منتقل می کردو دوست داشتم ادامه پیدا کنه
-چطور ؟
_خوب اگر بیفتی قطع نخاع میشی ولی نمی میری ارتفاعش کمه اینجوری کارت به بار دوم میکشه برو یه جای مرتفع تر که به بار دوم نکشه !
لحنش خیلی بانمک بود و صداقت و سادگیش جالب ! بی اختیار قه قهم بالا رفت که با لبخند قشنگی نگام کرد 
نگاهی به پایین کردو گفت 
_من مرینتم اسم تو چیه ?
نمی دونم چرا ولی جوابشو دادم 
-منم ادرینم!
با همون سادگی مشهود در صدا و لحنش گفت 
_الان دوستیم؟
سرمو تکون دادم. احساس می کردم با یه بچه طرفم 
مثل من پاهاشو بغل کردو چونشو گذاشت رو زانوش
همینجور که سرشو. به سمت اسمون گرفته بود و بارون میخورد تو صورتش و از حالت صورتش می شد فهمید از اینکار داره لذت می بره گفت :
-برای چی میخوای خودکشی کنی؟
همینطور که نگاه خیرمو بهش دوخته بودم گفتم :
_فکر کن خوشی زده زیر دلم 
اروم لب زد 
_دروغگو !
با تعجب نگاش کردم که چشاشو باز کردو گفت:_ داری دروغ میگی اگر
خوشحال و خوشبخت بودی هیچ وقت فکر همچین کاری به سرت نمی زد!!
چیزی نگفتم راستش چیزی نداشتم بگم حرفش حق بود
در کمال تعجب از بازوم اویزون شدو گفت:
_ بگو دیگه چرا اذیت می کنی؟.
با تعجب به دختر شیرین کنارم نگاه می کردم!
 چرا انقدر زود مهرش به دلم نشسته بود؟
 لبخند غمگینی زدم و شروع کردم به تعریف کردن :
-زندگیم یکنواخت شده هر روز با پدرم جنگ و دعوا دارم هر روزم شده پر از. دروغ خیانت هر حس بدی که تو دنیا هست میخوام خودمو راحت کنم تا دور باشم از این دنیا و ادمای از خود راضیش!
لباشو کج کردو گفت :
_لوس!
با چشمای گشاد شده نگاش کردم که گفت :
_فکر کردم شکست عشقی خوردی یا عشقت مرده یا پدرو مادرت چیزیشون شده!  مطمئنی واقعا  از تیمارستام فرار نکردی؟
سرمو به نشانه مثبت تکون دادم که گفت 
میخوای من زندگیتو از یکنواختی در بیارم؟
همینجور که خنثی نگاش می کردم گفتم :

_چرا میخوای همچین کاریبرای یه غریبه کنی؟!
چی به تو می رسه؟
همینجور که گیج نگام میکرد گفت :
_مگه چیزی باید برسه؟!
 مگه ما دوست نیستیم ؟ ما که معامله  نمی کنیم چیزی بهم برسه؟!
چشمام تو چشاش ابی که از نظر من شبیه زمرد بود قفل شد 
راست می گفت! رفاقت واقعی این بود!
من تفکر اشتباهی داشتم! دوستای من یه سری مرفع بی درد بودن که همه چیز رو تو پول می دیدن این دوست کوچولو که چند ثانیه بیشتر از دوستیمون نمی گذشت 
به اندازه صدتا از اون رفیقای من که بیشتر از چند سال باهام دوستن بیشتر  داشت مرام می زاشت ! حقیقی بود رفاقتش! اینو می شد از  تو چشمای ساده و صادقش خوند!
من که تو فکر دید دستمو اورد بالا. تو دستاش گره زد و گفت البته اگر الان دوستیم ؟!.
با مکث کوتاهی گفت 
دوستیم دیگه؟
سرمو به نشون مثبت تکون دادم
که لبخندی زدو گفت :

ندوستا به حرف هم گوش میدن درسته ؟
دوباره سرمو تکون دادم که ادامه داد
_بیخیال خودکشی شو
انرژی مثبت این دختر به منم منتقل شده بودو سرحالم اورده بود 
لبخند کوچیکی زدم و در کمال ناباوری و چیزی که از خودم سراغ داشتم  گفتم :باشه

پسر غدو لجبازی بودم ولی به راحتی قبول کرده بودم جادو شده بودم!؟

شاید !..


از لبه پشت بوم پریدم تو محوطه به محض اینکه بر گشتم جسم نحیفی افتاد روم و هردو باهم افتادیم 
رو شکمم نشستو حق به جانب و شاکی گفت :
 -دست وپا چلفتی چرا نگرفتیم?

بعدش با نق نق دستشو گذاشت رو بازوش که خورده بود به لبه دیوار چشمای گشاد شدمو جمع کردمو چپ چپ نگاش کردم

کم نیاوردو چشم غره خفنی بهم رفت بلافاصله خنده هردومون بلند شد. مث خودم دیوونه بود !

پاشدو خودشو تکون داد تا خاکای فرضی روش پاک شن 
پاشدمو دستی به کمرم کشیدم چشمامو ریز کردم و با لودگی گفتم :
-من که از خودکشی منصرف شدم ولی تو منو اخر می کشی!
لبخند قشنگی زد از اونایی که دل ادم رو به زانو در میاورد  

****
-مرینت من تو همون چند ثانیه اول عاشقت شدم خیلی راحت و ساده درست. مثل لحن ساده و دوست داشتنیت

***
خیره بهش لب زدم 
-همیشه لبخند می زنی؟
سر تکون داد و مثل خودم زمزمه وار گفت:
همیشه لبخند پایان غم و پریشانی هاست !
و بعدش
لبخندشو  عمق داد و خیره به من شد 
لبخندش خلاصه خوبی ها بود !
من از فرار بدی ها می خواستم از این دنیا  برم 
ولی خود خوبی به استقبالم امده بود
مثل خودش لبخند قشنگی زدم  
لبخندش مسری بود و انرژی بخش !

جوری که به لب منم خنده و لبخند اورده بود 
تو مغزم فقط یه سئوال رژه می رفت
 با یه  لبخند شیرین  درمان من شد؟!
در ادامه تو دلم جواب خودم رو دادم اره..با همین لبخند شیرین و دلربا
زمزمه وار گفتم
-فقط با یک لبخند کوچک می تونی همه دنیای یک نفر رو عوض کنی! خبر داری؟
تو بهت جملم موند ولی من با سرعت از اون ساختمون زدم بیرون ازحول بود یا هر چیزه دیگه ای

از سر قلب بی قرارم بود یا هر دلیل دیگه ای 
ولی از اون دختر فرار کردم جادو شده بودم با لبخند مهربونش و از همین جادو میترسیدم دلم به لرزه در امد بود 
و این هم برام شیرین بود هم ترسناک

من و چه به عاشقی!!
لرزه بر جانم فتاد از چشم سحرآمیز او
وز نگاه گرم و لبخند فریب انگیز او

***پایان پارت 4

امیدوارم لذت برده باشید. 💖