خاطراتی از نو پارت 3
سلام بچه ها پارت 3 تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید و خوشتون بیاد
✨خاطراتی از نو✨
پارت3
از زبان ادرین ~~
عمارت اگرست---
به عمارت که رسیدیم از ماشین پیاده شدم. بارون همچنان ادامه داشت و قصد بند امدن نداشت
رفتم در عقب رو باز کردم مرینت به صورت غرق خواب اِما چشم دوخت بود وتو افکارش به حدی غرق شده بودکه حتی متوقف شدن ماشین رو حس نکرده بود
و دستش نوازش بار بین موهای اِما بالا و پایین می شد
اِما با خیال اسوده سر روی پاهای مرینت گذاشته بود وبه خواب شیرنش رفته بود
لبخندی به صحنه رو بروم زدم و اروم اِما رو از روپاهای مرینت بلند کردمو به اغوش کشیدم دستمو روی سر اما گذاشتم که مانع بارون بشم
ادرین :مرینت_ مرینت
مری :ها _بله!؟
لبخندی به صورت گیجش زدم
_ پیاده شو عزیزم رسیدیم
پیاده شد و دنبال من راه افتاد دستگیره در ورودی رو فشار دادم و
. در عمارت رو بار پام باز کردم و رفتم داخل پشت سرم مرینت وارد خونه شد خونه به خاطر اینکه هیچ وسایل گرمایشی روشن نبود فضای سردی داشت که فرق زیادی با بیرون عمارت نداشت
پوف کلافه ای کشیدم و اِما رو روی کاناپه قرار دادم و کت چرمم رو از تنم در اوردم و روی اِما انداختم مرینت بی حرف خیره حرکاتم بود و بازو هاشو تو بغل گرفته بود اخمام تو هم رفت باید هر چه زودتر هوای خونه رو گرم می کردیم
ادرین: مرینت.هرچی شوفاژ تو عمارت هست رو کمک کن روشن کنیم لطفا !
باشه ای زیر لب گفت و هردو مشغول شدیم
زمان زیادی از سکوت بینمون نمی گذشت که مرینت لب به حرف باز کرد
مرینت: اِما رو اینجا میخواستی تنها بزاری؟ تو این سرما و یخبندون! اِما تمام مدتی که تو نبودی اینجا تو این عمارت بزرگ تنها بوده ؟
همه اینارو با اخم غلیظی بیان کرد
چقدر زود اِما کوچولوم تو دل خانومم جا باز کرده بود!
که اینطوری داشت من رو باز خواست می کرد و قطعا بعدش توبیخ!
به تبعیت از خودش اخمِ غلیظی کردم و در حالی که با شوفاژ درگیر بودم گفتم
_نخیر من تمام هفته رو پیش شما بودم و نمی تونستم اِما رو تنها بزارم بردمش پیش ادرینا و هر روز چند ساعت میومدم پیشش تا احساس غریبی نکنه و این عمارتم از هفته قبل خالیه!
با شرمندگی و پشیمونی از لحن. تندش نگاه دزدید
نمی خواستم ناراحتش کنم ولی زیادی حق به جانب حرف می زد انگاری که فقط اون به اِما اهمیت میداد. سرمو تکون دادم تا بیشتر از این فکر های منفی نکنم
مرینت:میدونم خیلی اذیت شدی این چندوقت ! تمام مدت که تو بیمارستان بستری بودم احتمالا اِما بهونه می گرفته خیلی ممنون بابت زحمت هایی که کشیدی و ببخشید که خیلی دست تنها بودی و من بااون حرکت بچگانم ....واقعا معذرت میخوام خیلی من و اِما اذیتت کردیم
لبخندی کنج لبم شکل گرفت از جام پاشدم
ادرین-نیازی به عذر خواهی و تشکر نیست .
لبخندی زد و سری تکون داد رو پاشنه پا چرخید و به سمت شومینه رفت در حالی که سعی در روشن کردنش داشت شروع کرد به حرف زدن
مرینت :اسمم ...میشه اسمم رو بگی؟
همینجور که با اخم سمت اِمایی که کتم رو بغل کرده بود می رفتم. و کت رو روش دوباره مینداختم
گفتم مرینت دوپنچنگ! ولی در حال حاضر اگرست .
ابرو هاشو داد بالا و ادامه سئوالاتش رو از سر گرفت :پدرو مادرم..
نزاشتم حرفش کامل بشه گفتم
-نیویورک هستن و از این ماجرا هیچ خبری ندارن یعنی من نخواستم بدونن نگران می شدن
لبشو گاز گرفت و اهانی زمزمه کرد.
در اخر تحمل نیاورد کنجکاوی و حرصش رو اشکار کرد
مرینت: ادرینا کیه؟
چشمامو ریز کردمو گفتم خودت چی فکر می کنی همینجور که به شومینه تکیه داده بودم خیره حرکات پر حرصش که با شومینه درگیر بود شدم
مرینت :خب... خب اگر میدونستم که نمی پرسیدم
با لحن متفکر و بامزه ای گفتم
ادرین- باوشد
اروم خندیده گفت
لحن و طرز حرف زدن تو اینه اخه من چه انتظاری از اِما میتونم داشته باشم
شونه ای بالا انداختمو گفتم.
_در حال حاضر هیچ انتظاری.
مرینت :نگفتی کیه
-خواهر شوهرت
با خنده سر تکون دادو گفت چه بلایی سرم امد چی باعث شد که حافظمو از دست بدم؟
اخمامو تو هم کشیدم و لبامو داخل دهنم بردم
_از درخت افتادی!
چشمای درشتشو درشتر کردو با لحن سوالی و متعجب گفت _بالا درخت چیکار می کردم دیگه؟
اشاره ای.به اِمایی که لجبازنه دوباره کت رو از روی خودش ور داشته بود و تو بغلش گذاشته بود کردمو گفتم
_ رفتی بالا درخت برای خانوم تاب درست کنی
اروم خندیدو گفت چی از دست ما دوتا می کشی ؟!
شونه ای بالا انداختمو با بی قیدی گفتم: چی دوس داری بکشم؟
با حرص کوسن مبل رو طرفم پرت کردو گفت: هیچی لطفا
لبخندمو کش دادم وگفتم: ولی من هر از گاهی نقاشی می کشم!
زد زیر خنده و با خنده سری تکون دادم سعی کردم خندمو مهار کنم تا اِما پانشده
ادرین: شیشش! مرینت اروم تر الان پا میشه تا صبح دیگه نمی خوابه من امروز به اندازه کافی دنبال شما دوتا بودم دیگه توان راند بعدی رو ندارم !
دستشو جلو دهنش گرفت و سرشو به معنای تفهیم تکون داد
اِما رو از روی کاناپه بلند کردم و به سمت پله ها که به اتاقا راه داشت حرکت کردم
مرینت کنجکاو دنبالم امد و همه چیز رو با چشماش رصد می کرد
سمت اتاق اِما رفتم که وقتی مقصدم رو دید جلوتر از من راه افتادو درو باز کرد داخل شدم و دنبالم امد اِما رو. روی تخت صورتیش گذاشتم و پتوشو کشیدم روش اِما با لجبازی پتو رو با پاش پرت کرد
کلافه نگاش کردم و به سمت شوفاژ اتاق رفتم تا روشنش کنم نیم نگاهی به مرینت که به در اتاق تکیه داده بود و داشت اتاق رو نگاه می کرد خیره شدم لبخندی زدم
اروم گفتم: بیا بیرون
سری تکون دادو باهم از اتاق خارج شدیم در اتاق رو بست و منتظر به من چشم دوخت در اتاق کناری رو باز کردمو گفتم می خوای امشب اینجا بخواب یا دوس داری برو به اتاق خودمون من اینجا بخوابم
نیم نگاهی به اتاق که دکوراسیون لیومیی و سفید داشت کرد و با جدیت تو چشمام زل زدو گفت
گزینه سوم
بعد با ذوق شروع کرد به دید زدن اتاقا
مبهوت اونجا موندم گزینه سوم چی بود دیگه!؟
اتاقی که برای هردمون بود رو باز کردو گفت: اینجا چه قشنگه
و وارد اتاق شد دنبالش رفتم و گفتم
اینجا می خوابی؟
نوچ کشداری و انگشت اشارشو سمت من و بعد خودش گرفت و با سرتقی گفت
اینجا می خوابیم!
با گیجی نگاش کردم که گفت:
مگه ما زن و شوهر نیستیم؟
سر تکون دادم که گفت:
_ پس چرا جدا بخوابیم؟
لبامو به داخل دهنم هدایت کردمو گفتم
شاید تو دوست نداشته باشی پیش من بخوابی به هر حال الان من برات غریبم!
با انرژی وصف نشدنی که همیشه باهاش بود دستشو به هم کوبیدمو. خودشو تاب داد
مرینت: خوب اشنا می شیم چطوره؟
با خنده. رضایتمو اعلام کردم که لبخند قشنگی به هم زد
دستمو رو سینش گذاشتم و کنارش زدم داخل اتاق شدمو خودمو رو تخت پرت کردم
اخمامو تو هم کشیدمو انگشت اشاره و شستم رو روی چشمام فشار دادم
. زیر چشمی نگاش. کردم
موهاش اشفته و پریشون دورش ریخته بود و درخشش چشمای ابیش بیشتر از هرموقعی شده بود !
اب دهنمو به سختی قورت دادمو با اخمای در هم نگاش کردم که شروع کرد نگاهش و بالا پایین کردن روی خودش
که مبادا چیزی روش باشه که من اینطور با اخم نگاش می کنم
دست پاچه به من زل زد که گفتم :
خودمون کم بدبختی داریم انگشتمو گرفتم سمتشو گفتم تو هم این وسط هی خوشگل تر شو !
اول نگرفت چی گفتم ولی بعدش با حرص نگام کرد و گونه هاش رنگ گرفت
لبخند شیطونی زدمو چشمک بانمکی حوالش کردم که گفت
- خیلی خیلی ..
لبخندمو کش دادم گفتم:
_ گل و اقام ؟
-نه. ..خیلی
_دوست داشتنیم؟
دیگه تحمل نکردو سمتم هجوم اورد که با خنده از رو تخت پریدم بالشی رو جلوم گرفتم
بالش به دست جلوم ایستادو گفت :_بهتره تسلیم بشی
ابرو براش بالا انداختمو گفتم: هرگز
دست به کمر دو گفت
-که اینطور
-بله اینطور
بدو سمت امد که با خنده بالشو جلوش گرفتم
با بالشش به بالشم فشار اورد که جامونو عوض کردم و گوشه دیوار گیرش انداختم با نفس نفس خیرم شد
اروم لب زد
-چی باعث شد فکر کنی دوس ندارم کنارت باشم!؟
مثل خودش پچ مانند گفتم.
چ_ون فکر نمی کنم دیگه علاقه ...
حرفم تموم نشده بود که انگشت اشارش رو لبام گذاشتو اخماش و کشید تو هم
مثل قبل اروم گفت
-من عاشق خاطراتی که با تو داشتم نشدم من قلبمو به مرد روبه روم دادم
من عاشق خودت شدم
شاید ذهنم خاطراتمونو از یادبرده باشه ولی قلبم همچنان یادو خاطرتو نگه داشته
لبخندی زدمو دستمو داخل موهاش بردم:
_قلبت در جریانه که میمیرم براش دیگه؟
لبخند زد سری تکون داد هردو بالش هارو رها کردیم
رو پنچه پاش وایستاد و تو دوسانتی صورتم خیره چشمام شد رعدو برقی که زد هم باعث نشد چشم ازم هم برداریم
تو تاریکی شب اتاق تاریک_ تاریک بود
دستامو محکم گرفت و اورد پایین و تو گوشمو گفت
_قدر تموم زمین و اسمون دوست دارم !
حتی اگر ..جای زمین و اسمون هم عوض بشه دوست دارم !
حتی اگرفاصله ای به اندازه کوه ها بینمون هم باشه انگشت اشارشو رو سینم گذاشت لباشو نزدیک لبام اورد اروم جوری که لبامون بهم می خورد لب زد:
-.بازم دوست دارم
من خودت و دوست دارم نه خاطراتی که باهم داشتیم رو
دستامو قاب صورتش کردم و هردمونو به خلسه شیرین بردم هردو چشم بسته بودیم و از جود هم لذت می بردیم
عشق خیلی شیرین بود
کافی بود کنارش باشی تا دنیا برات شیرین بشه
چی از این قشنگتر بود که دوتا دل عاشق کنارهم باشن چه بهتر از این بود؟
من کنار این مامان کوجولوی شیطون خوشحال ترین و قویترین مرد رو زمین بودم!
دوپینگ من فقط
تو دیدنش،
بغل کردنش،
بوسیدنش،
شنیدن صداش…
اصن هرچیز قشنگی
که به اون مربوط میشه
من دخترک شیطونم رو عاشقانه دوست داشتم و همیشه هم خواهم داشت!
با نفس نفس ازم فاصله گرفت دستامو دور کمرش مثل حصاری پیچیدمو و گفتم :
_عاشقانه دوست دارم مامان کوچولو من
پایان پارت 3
امیدوارم لذت برده باشید